محبت در تپهماهورها گم شده است. مادر ناپیداست و پدر به سرقت رفته است و کودک در متن خاطرهها خواب میبیند و هیچ دلی را به راهپیمایی در کوی محبت رغبت نیست. ما اینجا هستیم بهتنهایی شب و به تنهایی ماه و حسرت میخوریم به بازی ستارهها؛ هیچکس ما را به بازی نگرفت... چرا؟
پدر رفته است و در کنج مرگی تدریجی نهان شده است. برادر سارق است و مادر مهر نمیبخشد و خواهر را دیگر مدتی است نمیبینیم. آن زمان که کودکی هست و پدر و مادری نیست، آن زمان که کودکی در کوچه رها میشود. آن زمانی که کودکی به تکدی محبت میرود گلی در دلش نمیروید.
کسی ناله میکند، آن روز که مادر رفت کودک را در گوشه خانه ندید، آن روز که پدر گریخت صدای فرزند را نشنید، آن روز که کودک رفت و آینده را ندید... بین بچهها و والدین دیوار است و از این دیوار صدایی نمیگذرد.
چه کسی مقصر است اگر کودکی به سرقت رفته است؟ اگر همسری کتک خورده؟ اگر جوانی قاتل شده است؟ اگر دیگری معتاد شده؟ اگر آن پسر خود را کشت؟ چه کسی مقصر است ؟ فقر؟ اگر فقر نان بود فقر مهر که نبود؟ فقر فرهنگ که نبود؟ اگر خشونتی هست، که هست، اگر دردی هست که هست، اگر قتلی هست که هست، من، تو، جامعه، پدر، مادر و... همه مقصریم.