روند اغلب کنسرتهای موسیقی «کلاسیک ایرانی» دارد به مراحل خطرناکی می رسد. اوایل که همین جور ناگهانی قیمتِ بلیت سه،چهار برابر شد، کمی جا خوردیم ،اما زیاد به روی خودمان نیاوردیم. گفتیم زحمت میکشند. تا حالا حقِ هنرمندجماعت ضایع شده، بگذار یک کم جبران کنند. تازه، اقتصادِ آزاد است و قانون عرضه و تقاضا. کسی دوست نداشت، نخرد. و بعد دیدیم شُکرِ خدا همه دوست دارند که هیچ، تازه بیشتر هم میخرند. از سروکولِ هم بالا میروند تا از بازار سیاه بلیتِ چهار ،پنج برابرِ قیمتِ همان بلیتِ سه ،چهار برابرِ قیمت را ظفرمندانه به چنگ بیارند. گفتیم این همان عشق به موسیقی است که الحق در دل همه ایرانیان موج میزند. این را هم گفتیم که محرومیتهایی کشیدهاند این ملت که مپرس، حالا ذوقزدهاند، حریص شدهاند. اما چه باک، مهم این است که موسیقی، آن هم از نوع ایرانیاش، این همه رونق دارد و طرفدارانِ پروپاقرص.
اما کمی که گذشت، دیدیم مثل اینکه قضیه از آن قرار که ما فکر میکردیم نیست و مثل اینکه خدای نکرده طعم پول مزه موسیقی را کمکم دارد از بین میبرد. کنسرت پشتِ کنسرت برگزار میشود و تازه موسیقیدانهای سنتی یاد گرفتهاند مثل گروههای پاپ تبلیغهای آنچنانی هم بکنند. در این کار هم آنقدر خبره شدهاند و چنان «در بوق میکنند» که مجاب میشوی اگر سنگ هم از آسمان ببارد حتماً به کنسرتشان بروی.
کنسرتهای موسیقی «کلاسیک ایرانی» این روزها فرمول مشخصی دارد. اگر اجراکنندگان خیلی پیشرو باشند، 10- 15 دقیقه کارِ تازهای میکنند که الحق خیلی هم تازه نیست، ولی به هر حال گاهی خوشحالت میکند که شاید دارد اتفاقی میافتد. اما نمیافتد. خوشحالیِ شما، به همان اندازه کارِ تازه، گذراست. مردم این همه پول ندادهاند که بیایند چیزهای غریب بشنوند. این 10- 15 دقیقه برای منتقدین و روشنفکران و موسیقیشناسان است که دوست دارند حرفهای گُندهگُنده بزنند؛ بقیه کنسرت هم که، از قدرت خدا، الی ماشاءالله طول میکشد برای عاشقانِ موسیقی است که فقط گوش میدهند و لذت میبرند و قیلوقال هم نمیکنند.
بقیه کنسرت تکلیفش روشن است: همان کارهای همیشگی، یعنی کمی آواز و چندتا ضربی و یکی، دو تا تصنیف بهعلاوه کارهای عامهپسندی که الآن دیگر تقریباً ده سالی میشود که باب شده است؛ ضربیهای بیخودی پُرشور و حرارت که آخرش سوت و هلهله شنوندگان را درمیآورد، دف وتمبک بازیِ نیم ساعته و بیربطِ نوازندههایی که بعضیهاشان هر چیزی دمِ دستشان باشد و فقط صدا بدهد دُور خودشان جمع میکنند، و یک بیزِ شنگول و گاهی پُرسروصدا که این روزها دیگر، مثل «مبارکباد» که عروسی را عروسی میکند، تا نزنند کنسرت کنسرت نمیشود.
آنچه واقعاً آدم را نه به حیرت که به وحشت میاندازد موفقیتِ بیچونوچرای این فرمول همیشگی است. حیرتی ندارد. موضوع روشن است. آنچه اجرا میشود موسیقی عامهپسند است، از اسمش معلوم است که طرف توجه قرار میگیرد. جالب اینجاست که نهتنها خودِ موسیقی عامهپسند است بلکه حواشی آن و تکیهاش بر ستارهسازی نیز درست مثل موسیقی عامهپسند عمل میکند. تنها موردی که ممکن است آدم را سرگشته کند این سؤال است که ــ کیفیت موسیقی و حواشیِ کنسرت به کنار ــ بالاخره برای دیدن یک اجرای زنده و پرداختنِ پولِ هنگفت بابتِ آن یک توجیهِ عقلایی در چارچوب همان قواعدِ کنسرتهای عامهپسند باید وجود داشته باشد یا نه؟ به گمانم پاسخ مثبت باشد، اما باید گشت و آن توجیهِ عقلایی را پیدا کرد. به عقل ناقص من ــ که چندان چیزی از قواعد کنسرتهای عامهپسند نمیدانم ــ اینطور میرسد که آدم برای اجرای زنده اگر چنین پولهایی میپردازد ــ باز هم گذشته از لذتِ دیدنِ ستارههای محبوبش بر صحنه ــ برای این است که صدای موسیقیِ زنده را بشنود که توقع میرود از صدای سیدی پلِیِرِ خانه خودش بهتر باشد. اما در این کنسرتهای موسیقی «کلاسیک ایرانی» این توقع هم برآورده نمیشود. صدابرداریِ کنسرتها اغلب گوش خراش است و آنچه گوشِ بینوا با آن مواجه میشود نه موسیقی، که آلودگیِ صوتی است.
حالا وقتِ آن است که وحشت کنیم. پس این جمعیت برای چه این همه پول خرج میکند و به کنسرتِ موسیقیِ «کلاسیک ایرانی» میآید؟ برای شنیدن یک موسیقیِ «خوشایند» به نحوی ناخوشایند؟ برای دنبالکردنِ فرمولِ متعارفِ کنسرتهای معمول در یکی دو دهه اخیر؟ برای دیدن ستارههای محبوب از نزدیک؟ برای اینکه مبادا فرصتی «فرهنگی» را از دست داده باشد؟ جواب یکی از این سؤالها هم مثبت باشد، اوضاع وحشتناک است. موفقیتِ همیشگیِ فرمولِ همیشگیِ این کنسرتها به این دلیل آدم را به وحشت میاندازد که هشدار میدهد مخاطبِ اصلیِ موسیقیِ سنتی گم شده است و موسیقیدانانِ این موسیقی، به جای اینکه تلاش کنند تا او را بیابند، خود به دنبالِ مخاطبِ دیگری رفتهاند. جالب اینجاست که گناه اتفاقاً کمتر به گردن موسیقیدان است تا به گردن مخاطب. وقتی در جلسه سخنرانیِ یک فیلسوف فرنگیِ معاصر و صاحب اعتبار جهانی در ایران به اندازه یک استادیومِ فوتبال جمعیت جمع بشود وضعیت بهتر از این نمیشود. قدرت چنین جمعیتهایی به حدی است که اگر هابرماس همینطور ادامه میداد و شش هفت ماه در ایران میماند تبدیل به ملانصرالدین میشد.
همه اینها در حالی است که نسل تازهای از موسیقیدانانِ بسیار بااستعداد، اما کم نام و نشان، که دوست ندارند موسیقیِ خود را با این فرمولها به خوردِ خلقالله بدهند و ذوقی دستنخورده دارند و هنوز به جدیبودنِ موسیقیشان و کممخاطببودنِ آن اعتقاد دارند، برای اینکه شناخته شوند یا کنسرت کوچکی بدهند و همان تعداد مخاطبِ کم را هم دُور خود جمع کنند با هزار مشکل روبه رو هستند و گاه مجبور میشوند، ناخواسته، کمی هم از آن فرمولها چاشنی کنسرتهاشان کنند. نمونه یکی از این تلاشها را در شب 16 شهریورماه در فرهنگسرای نیاوران شاهد بودم. به ضمیمه بروشورِ این کنسرت، خودِ تکنواز یادداشتی چاپ کرده بود که من آن را بهطور کامل (فقط با حذف برخی از اسامی موسیقی دانان) در اینجا میآورم و دیگر چیزی نمیگویم. فقط این را اضافه میکنم که فرهنگسرا از چاپ آن خودداری کرده بود و فقط پذیرفته بود که با مسئولیتِ شخصیِ تکنواز ضمیمه بروشور شود. این هم آن یادداشت:
داشتیم تو خیابون میموندیم که یهدفعه یادمون افتاد تو خیابون هم نمیشه. یعنی جایی واسَمون نیست که ساز بزنیم.
چی شد که از اینجا شروع کردم؟ آهان! چند ماه پیش بود که با حمید تصمیم گرفتیم یه دونوازی اجرا کنیم تویِ یه سالنِ جمعوجور در حد مخاطبِمون (که البته پدرام هم بعداً بهمون ملحق شد). به هر حال، باید پذیرفت تو هنر هر چی به عمق بیشتر فکر کنی، مخاطبت کمتر، و البته خاصتر، میشه.
پیِ جریان رو گرفتیم؛ یعنی همه سالنهایی که قابلیت اجرای کنسرت دارن رو بررسی کردیم.
این، اون، اون یکی، تا رسیدیم به ارسباران. آره، همین خوبه حمید! صارمی (مدیر موسیقیِ فرهنگسرای ارسباران) هم که آدمِ مثبتیه و همکاری میکنه و... یه زنگ به شهرام [صارمی] زدم و قرار گذاشتم و رفتم پیشش. مثل همیشه با اون لحنِ بامزهاش، که خیلی قرص و محکم بود، سلام وعلیک کرد و گفت: «بشین سعیدجون.» آبدارچیشون هم یه چای خوشرنگِ نسبتاً بیمزه آورد و کمی از اینور و اونور گفتیم تا رسیدیم به اصلِ ماجرا.
گفت: «برنامه چیه؟» گفتم: «دونوازیِ عود و تنبک.» گفت: «چند شب؟» گفتم: «یه شب.» با تعجب پرسید: «فقط یه شب؟» گفتم: «خُب، آره. چه اشکالی داره؟» گفت: «اشکالی که نداره، ولی این همه زحمت واسه یه شب؟» گفتم: «شهرام جون! با این یه شب هم مشکلِ مخاطب داریم.» گفت: «آره سعیدجون! ماها فقط رومون زیاده.» گفتم: «راستی! مشکلِ کنسرت برگزار نکردنِ اینجا چی شد؟» گفت: «(نمیدونم چندُم و چندُمِ) خرداد کنسرتِ علیاکبر مرادی رو برگزار میکنیم. ایشالله که حلّه. فکر نکنم مشکلی باشه.»
گفت: «یه نامه درخواست به رئیسِ فرهنگسرا بنویس، تاریخ کنسرت رو هم توش قید کن.» نامه رو نوشتم و به خانمِ منشی تحویل دادم و شماره پیگیری و از این حرفا...
چند بار زنگ زدم به شهرام. هر دفعه میگفت: «جواب نامه هنوز نیومده.» راستش، تو اون سنینی که منتظر جوابِ نامههای آنچنانی بودم اینقدر انتظار نمیکشیدم که حالا برای یه نامه اداری.
بالاخره یه روز شهرام زنگ زد و گفت بیا فرهنگسرا. یه نفسِ راحت کشیدم و گفتم: «آخیش! داشت دیر میشد.» رفتم فرهنگسرا. سلاموعلیک و چای و ... گفت: «سعید جون! جواب هیچکدوم از درخواستهای کنسرت نیومده. من هم فکر کنم به زبونِ بیزبونی قرار نیست کنسرتی تو این سالن برگزار بشه. فکرِ یه جای دیگه باش.» انگار یه سطلِ آبِ یخ روی سرم ریختن. یه نفس عمیق کشیدم و چنان بیرونش دادم که از صداش شهرام میزانِ ناراحتی و عصبانیتم رو فهمید. اون بیچاره هم مقصر نبود. اتفاقاً همیشه میخواد کمک کنه. اما خُب انگار نمیشد.
شنبه روزی بود. به حمید زنگ زدم و گفتم موضوع از این قراره. گفت: «فردا که روزِ تمرینِمونه بریم فرهنگسرای نیاوران.» رفتیم. آقای رسولی و حسنی، مسئولینِ مربوطه، اونجا بودن. خوش وبشی کردیم و گفتند: «موضوع چیه؟» گفتیم از این قراره. گفتند: «آخرِ هفته هامون پُره.» گفتیم: «چاره ای نیست.» گفتند: «چهارشنبه 16 شهریور، ساعتِ 18:30.» گفتیم: «چشم. خوبه.» البته خوب که نبود، ولی کاریش نمیشد کرد. تقصیرِ اونا هم نبود. ما دیر اقدام کرده بودیم. این رو هم بگم، اینجاهای ماجرا با خودمون واردِ یه ماراتُن شده بودیم و میخواستیم به هر قیمتی که شده کنسرت رو اجرا کنیم.
بالاخره بعد از این همه کار، از این شهرِ به این درَندَشتی، یه سالنِ 200 نفره برای یک ساعت اجرای موسیقی به ما میرسه یا نه؟ نه! 200 تا مخاطب به ما میرسه یا نه؟ نه! یه روزنامه یا سایتِ خبری حاضر به پوششِ این داستان میشه یا نه؟
اوه! این آخری که قطعاً نه! واسه چی وقتشون رو حرومِ نوازندهها کنن؟ به قولِ خودشون، میرن سراغِ آدمایی که تیراژ بالا ببرن. یعنی چی؟ یعنی بفروش باشن. اونا فقط به تیراژ فکر میکنن.
امیدوارم منظورمو فهمیده باشین و دچارِ سوء تفاهم نشین، منظور من هیچ شخصی از خانواده موسیقی نیست بلکه یک جریانِ مسمومِ خالی از محتوای فرهنگیست که توسط دلالانِ فرهنگی هدایت میشه. دقیقاً همون جریانی که در غرب بسیاری از خواننده های توانمندشون رو به سمتی بُرد که به جای درآوردنِ صدا از حنجره، لباس از تن درمییارن! البته اگه به دلایلِ منکراتی نبود، ما هم از این جریان مستثنا نبودیم. کما اینکه الآن هم دچارِ برهنگیِ فرهنگی شدیم. حالا داغیم، حالیمون نیست.
به همه این چیزا که فکر میکنم، یه خنده تلخی ریختِ صورتم رو عوض میکنه، ولی به هر حال، شرایط اینه و تنها کاری که میتونیم انجام بدیم از رو نرفتنه.
*مدیر موسسه فرهنگی و هنری و سردبیر فصلنامه ماهور