حدیث لزر غلامی: بیدل می‌خوانم. در پاییز بیدل می‌خوانم. بیدل خواندن کار آشفته‌ها است.

«برای خاطرم غم آفریدند

طفیل چشم من، نم آفریدند

جهان خونریز بنیاد است، هشدار

سر سال از محرم آفریدند

کف خاکی که بر بادش توان داد

به خون گل کرده آدم آفریدند...»

من آشفته‌ام. من در پاییز آشفته‌ترم. من در کنار پنجره در هوای پاییزی باران‌زده شب قبل بسیار آشفته‌ترم. و وقتی آشفته باشی، خواندن شعرهای یک آدم آشفته بهت می‌چسبد. این غزل کوتاه با یک مصرع عجیب تمام می‌شود: «دل بی آرزو کم آفریدند»

یک‌شنبه اول محرم است. محرم ماه دل‌های بی‌آرزوست. این را می‌دانم. دل‌های کمی هستند که بی‌آرزو باشند. محرم ماه آشفتگان است.

محرم ماه آشفتگی است. این خوب است که محرم افتاده پاییز. یک‌جور شعله آشفتگی آدم را بالا می‌برد.

من قدر این تلاقی‌ها را می‌دانم. قدر این‌که در محرم باران ببارد. قدر این تناقض را می‌دانم من. این‌که در ماه تشنگی باران ببارد یکی از همین تناقض‌هاست.

محرم برای من یک ماه عادی نیست که بیاید و برود و ککم هم نگزد. نه این‌که فکر کنی منظورم این است که من در محرم می‌نشینم و به زندگی‌ام، به روزهایم، به تشنگی‌هایم فکر می‌کنم. نه، من در محرم به چیزی فکر نمی‌کنم. محرم به طبیعی‌ترین شکل برای من از راه می‌رسد. آرام می‌آید و در جانم می‌نشیند.

محرم یک اتفاق طبیعی است. انگار کن که جهان برای من شش فصل داشته باشد. بهار، تابستان، پاییز، زمستان، رمضان و محرم! فصل رمضان را که گذرانده‌ام، حالا نوبت فصل محرم است.

بعد ترکیب این فصل با فصل پاییز، یک جور جدیدی می‌شود. انگار کن که در برف آفتاب بتابد. انگار کن که آفتاب و باران قاطی شود.

انگار کن در افسرده‌ترین روزهای پاییزیِ خودت نشسته باشی و نامه‌ای برایت بیاید که از خوشحالی اشکت را درآورد. بعد تو بغض داشته باشی و افسرده باشی و خوشحال باشی. برای من همچون چیزی است آمدن محرم پاییزی. آشفتگی‌ام را دو چندان می‌کند و حالم طوری می‌شود که باید بیدل بخوانم. اگر چه سخت. با تصاویر پیچیده. مثل حال عکس جنگلی که در آب افتاده.

محرم پاورچین پاورچین می‌آید. طبل عزا را از دور می‌زنند. اول صدایش نیست. فقط حسش است. فقط حالی از محرم است. یک‌جور ترکیب‌بندی ساده است اول کار. یک چیدمان طبیعی از رنگ‌های ملایم است. انگار اسبی دارد آن دورها می‌چرد. گاهی به آسمان نگاه می‌کند و بعد چشم می‌گرداند دنبال سوارش.

بعد کم‌کم جلو که می‌آید بُعد می‌گیرد. رنگ می‌گیرد. به دهه که نزدیک می‌شود دیگر فقط یک چیدمان ساده نیست. صدای طبل عزا دیگر از دور نیست. صدای گریه است. مرثیه‌های بلند است با مویه‌های ریز. اسب آرام نیست. دور خودش می‌چرخد. یالش خونی است. رو به آسمان شیهه می‌کشد. بسیار خسته و خاک‌آلود است.

محرم پاییزی به حماسه تبدیل می‌شود. درخت‌ها خودشان را تکان تکان می‌دهند. شاخه‌هایشان را به شیوه‌ای دردناک می‌رقصانند. شبیه عزاداری زنان کرد، همه روح بید مجنون می‌گیرند. سر خم می‌کنند و مویه‌کنان بلند می‌شوند و گریه می‌کنند.

موج محرم راه افتاده است و مرا با خود می‌برد. من هنوز کنار پنجره هستم. دارم آشفتگی درخت‌ها، آشفتگی اسب‌ها، آشفتگی بادهای باران‌آور را تماشا می‌کنم.

چیزی شبیه لکه‌های ساکت و ماسیدة خون روی پنجره است. دست می‌کشم. خون نیست. باران است. باران است که به آجرهای قرمز تازه کشیده شده و افتاده روی پنجره. جای پای محرم است روی پنجره. جای پای آشفتگی است. من پاهایم را در جای پای آشفتگی می‌گذارم. سرم را به شیشه سرد پنجره می‌چسبانم. تا یک‌شنبه هنوز مانده است.

منبع: همشهری آنلاین