با این حال ما نیازمند یک نقشه دقیق از موقعیت علوم انسانی کنونی در جهان معاصر و تحولاتی که از سر گذرانده، هستیم. وقتی علوم انسانی را به سنجش و بررسی تاریخی میگذاریم و تجربههای غرب و دیگر کشورها را در این زمینه مرور میکنیم، تازه متوجه میشویم که علوم انسانی بومی نیز مفهومی دارای پیشینه در تاریخ چندصدساله این علوم است. آگاهی از این مسئله سبب میشود تا بدانیم که مثلا کشورهای آمریکای لاتین با بومیسازی علوم انسانی چه مواجههای داشتهاند و چگونه موفق به تاسیس آن شدهاند؛ ضمن آنکه به موازات این کار، نگاهی دقیق میافکنیم به میراث ملی و دینی خود از یکسو و میراث جهانی از دیگر سو. کندوکاو در این مسائل بود که ما را به گفتوگو با دکتر ناصر فکوهی،استاد انسانشناسی دانشگاه تهران، نویسنده و مترجم ترغیب کرد. آنچه درپی میآید، گفتوگویی است با وی درباره بومیسازی علوم انسانی و چگونگی حرکت به سمت نظریهپردازی بومی.
- آیا مفهوم علوم انسانی بومی به لحاظ تاریخی، پیشینهای در جهان معاصر دارد؟
بحث علوم انسانی بومی و از آن دقیقتر علم جامعهشناسی یا انسانشناسی بومی، بحث خیلی جدیدی نیست. این بحث در غرب، پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. علت پیدایی آن هم این بود که پس از جنگ جهانی دوم، اولا کشورهای استعماری سابق بهطور کامل از مستعمراتشان خارج شدند و بنابراین امکان پژوهش اجتماعی و انسانشناختی متکی به قدرت استعماری، دیگر وجود نداشت. به موازات این مسئله نظام دانشگاهی هم شروع کرد به تغییر کردن که نتیجهاش ارتباط تنگاتنگ ایندست پژوهشها با اقتصاد بود، به این معنا که دیگر فرستادن پژوهشگران به کشورهای غربی بهدلیل هزینه بالایی که داشت، مقدور نبود. از سویی دیگر، دولتهای ملی در کشورهای جهان سوم پدید آمدند که تصمیم گرفتند کار پژوهش در حوزه علوم اجتماعی را خودشان دنبال کنند. از اینجا بود که بحث علوم انسانی و اجتماعی بومی آغاز شد. در خود ایران هم تاسیس دانشکده علوم انسانی و رشد پژوهشهای مربوط به علوم اجتماعی به پس از جنگ جهانی دوم یعنی به سالهای 40 باز میگردد. خود این روند،یعنی «بومی شدن». بر این مبنا 100سال پیش چیزی به نام علوم انسانی بومی وجود نداشت. چیزی که بود پژوهشگران خارجیای بودند که در این کشورها ازجمله ایران فعالیت علمی میکردند.
در ایران این پژوهشگران از سالهای 40در مؤسسه علوم اجتماعی حضور داشتند و اغلب نسل اول پژوهشگران اجتماعی و انسانشناختی ایران شاگردان همینها بودند. در حوزههای دیگر هم همین اتفاق افتاد، مثلا زودتر از تاسیس علوم اجتماعی در ایران، با آمدن گدار به ایران رشته معماری بنیان گرفت و سپس موزه ایران باستان پدید آمد و نسل بعدی به دست خود پژوهشگران ایرانی افتاد. بنابراین بومیسازی یک واقعیت بود که رخ داد و تا حال هم هنوز ادامه دارد. از طرف دیگر، فرایند بومی شدن علوم انسانی، در عین آنکه به ایجاد نهادهای مرتبط و ادبیات علمی و کنشگران علمی دامن زد اما از لحاظ نظری وابسته بود به حوزههای مرکزی.
- یعنی از لحاظ نظریه پردازی ضعیف بود؟
بله. به این معنا که از لحاظ نظری مجبور بود که از محتواهای درسی و الگوهای درسی و فکری سیستمهای مرکزی بهره ببرد. در این زمینه هماکنون در سطح جهان ازجمله در انجمن بینالمللی جامعهشناسی، یکی از مباحث اصلی همین بومیسازی است که با رویکرد چندزبانگی در حال رشد است. برای نمونه این انجمن خبرنامهای دارد که شمار زبانهای آن به 10 زبان، ازجمله فارسی رسیده که همزمان منتشر میشود. یا این انجمن کمیتههای منطقهای تاسیس کرده که ما(انجمن جامعهشناسی دانشگاه تهران) یکی از این کمیتهها هستیم. همین تحولات نوید آن را میدهند که این انجمن دارد از حالت مرکزی بودن خارج میشود.
در زمینه نظریهپردازی برخی کشورها خیلی پیش رفتهاند ازجمله در آسیای جنوبشرقی، برای نمونه جامعهشناس معروفی چون العطاس امروزه در سنگاپور همین خط تئوریزه کردن نظریهپردازی بومی را دنبال میکند. تجربههای دیگری هم در جهان وجود دارد که ازجمله میتوان به تجربه کشورهای آمریکای لاتین اشاره کرد بهویژه از سالهای 1980 به بعد. آمریکای لاتین پس از بیرون آمدن از زیر یوغ دیکتاتوریها، شروع به کار روی سامانههای اجتماعی خودش کرد؛ بهخصوص کشورهایی چون آرژانتین، برزیل، مکزیک و شیلی. پژوهشگران این کشورها اغلب تحصیلکرده فرانسه بودند اما کمکم شروع کردند به تاسیس علوم اجتماعی بومی در این معنا که نه تنها نهادهای بومی ایجاد شود بلکه نوعی از نظریهپردازی بومی هم پدید آید. لازم به گفتن است که آنها این کار را در همراهی با سیستم جهانی به انجام رساندند.
- اتفاقا گاه در بحث از بومیسازی آن را در تقابل با سامانه جهانی درنظر میآورند. آیا میتوان بهواقع براین اساس بحث بومیسازی را پیش برد؟
این یکی از اشتباهاتی است که گاه در این حوزه به چشم میخورد. هیچ بومیسازیای نمیتواند خارج از سیستم جهانی صورت گیرد. سیستم جهانی مخالف بومیسازی علوم انسانی و بومی نیست. بنابراین سخن گفتن از مفاهیمی چون غربی، شرقی و. . . در بحث بومیسازی، ارجاعاتی سیاسی هستند که هیچ کدام در سامانه علمی معنا ندارند. مثلا وقتی از جامعهشناسی غربی صحبت و به دورکیم و وبر اشاره میکنیم، به این معنا نیست که اینها متعلق به غرب است بلکه به این معناست که دورکیم و وبر روی خط شناختیای قرار دارند که اگر به 200 و 300سال قبل برگردیم بهنظریههای اسلامی برمیخوریم. معنای این نکته آن است که این سیستم در حال چرخش است. در واقع دوران طلایی اسلامی بود که تداوم آن در قرنهای 14 و 15میلادی، سامانه تفکر غربی را پدید آورد. بنابراین بخش بزرگی از آنچه تحت عنوان جامعهشناسی غربی، به آن حمله میکنیم،دستاوردهای اسلامی است. حتی رابطه سیستم تفکر غربی با یونان از خلال اندیشه اسلامی گذشته است. اگر ابنسینا، فارابی و ابنمیمون نبودند، این تعاطی شکل نمیگرفت. پس در علم، غربی و شرقی نداریم، تنها بحثی که وجود دارد این است که در هر دورهای به دلایل متفاوتی ازجمله سیاسی، اقتصادی، اجتماعی هر حوزهای از علم ممکن است در یکجا متمرکز شود.
این اتفاق از قرون 18 و 19 در مورد علوم اجتماعی در غرب افتاد، آن هم نه در همه جای غرب بلکه در جاهایی رخ داد که در آنها انقلاب صنعتی پدید آمده بود؛ یعنی در فرانسه، انگلیس و سپس آمریکا بهعنوان تداوم سنت فرانسوی. از اینرو تقسیمبندی غربی و شرقی علم جامعهشناسی، تصنعی است و هماکنون هم 90 درصد نظریههای علوم اجتماعی از سه کشور یادشده بیرون میآیند و جامعهشناسی ایتالیا و یا اتریش و جاهای دیگر، چندان مطرح نیستند و روی سیستم جهانی تاثیری ندارند. بنابراین بهنظر من، مرحله اول بومیسازی کالبدی است، به این معنا که نهادهای بومی در جهت بومیسازی وجود داشته باشند. ما این مرحله را طی کردهایم. اما مرحله دوم بومیسازی نظریهپردازی است که بهنظر من خیلی مهم است و هماکنون باید به آن بپردازیم. ما باید قدرت نظریهپردازی را در سطح بومی و محلی پیدا کنیم.
- شما چه ارزیابیای از کوششهایی که هماکنون در دانشگاهها و مراکز علمی در این خصوص انجام میشود، دارید؟
بهنظرم هدفی که در پس این مسئله هست، خوب است اما رویکرد و ابزاری که در این جهت اتخاذ میشود، نادرست است. هدف خوب این است که ما بهعنوان یک تمدن باستانی که دارای فرهنگی غنی است، باید حضور جهانی قوی داشته باشیم. بنابراین از لحاظ نظری باید قوی باشیم که البته این راه خاص خود را دارد.
- در بررسی دلایل شکل نگرفتن این وجه بومیسازی، یعنی نظریهپردازی بومی، آیا میتوان گفت که مسئله بومیسازی به تبع بحث توسعه برای ما پدید آمده و در واقع ما در وضعیتی انفعالی قرار داریم؟
این یک بحث انفعالی نیست. برای آنکه جامعهشناسی در کشوری پابگیرد، نیازمند شکل گرفتن جامعه است. پیدایی جامعه ما از زمان مشروطه آغاز شده و شهرنشینی هم از سالهای دهه30. برای داشتن جامعهشناسی باید فرایندهای شهرنشینی و صنعتی شدن اتفاق بیفتد. این فرایندها در ایران رخ دادهاند و از اینرو جامعهشناسی بدل به یک ضرورت برای ما شده است. در این زمینه کالبدها ایجاد شدهاند، کمااینکه امروزه همه کالبدها را در حوزههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داریم. مشکل ما نارسایی این کالبدهاست. با این حال باید ابتدا کالبدی وجود داشته باشد. در اروپا هم همین اتفاق افتاد.
- شاید یکی از دلایل دیگر پا نگرفتن درست نظریهپردازی بومی در ایران، این باشد که ما این فرایندهای شهرنشینی و صنعتی شدن را کامل نپیمودهایم.
این داوری شما غلط نیست ولی برخاسته از یک انتظار غلط است؛ یعنی به فرض مثال انتظار این بوده که بهدلیل داشتن درآمدهای نفتی بالا، راهی را که دیگران در عرض 200سال رفتهاند، ما در 20 سال برویم. چنین چیزی در سیستمهای انسانی امکانپذیر نیست،حال آنکه این مسئله بستگی به زمان دارد و زمان هم بسته به موقعیتهای تمدنی و تاریخی متفاوت است. من دیدهام که برخی ایران را با کرهجنوبی و یا برخی دیگر از کشورها مقایسه میکنند، حال اینکه ایران یک نقطه کلیدی در جهان اسلام و دنیاست؛ یک چهارراه تمدنی است. اتفاقاتی که در ایران میافتد در سطح جهانی منعکس میشود. این وضعیت برای ایران هم شانس است و هم مصیبت. به همین دلیل هم هر تغییری به سادگی نمیتواند در ایران اتفاق بیفتد.
بنابراین ما باید به سمت بومی شدن نظری حرکت کنیم. بومی شدن نظری از دید من باید با نگاه به الگوهای تاریخی توسعه علم پیش برود. ما در پیشینه تمدنی خودمان الگوهای توسعه علمی را داریم. چرا در قرنهای 6و 7 هجری این اندازه اسلام رشد کرد و تمدن مسیحی نزول داشت؟ علت اصلی آن بود که استراتژی تمدن اسلامی، استراتژی گسترده مبادله علمی بود در حالیکه استراتژی تمدن مسیحی، استراتژی بستن، مرزبندی و فاصلهگیری از سیستمهای دیگر بود. شما از یک طرف کاتولیسمی را دارید که میخواهد خود را در کلیسا محدود سازد ولی از این طرف اسلامی را دارید که دروازههای خود را به روی تمام تفکرات جهان میگشاید و نهضت ترجمه را راه میاندازد. بهدلیل این مبادله گسترده است که علم در عالم اسلام قدرت پیدا میکند. بنابراین یک راه نظریهپردازی بومی در یک پهنه این است که از دیگران جدا نشد و در عوض به سمت افزایش مبادله با دیگران پیش رفت. از اینرو هر چقدر ترجمه، مبادله علمی، رفتوآمد استادان و دانشجویان به غرب بیشتر شود و شرایط بهتری برای آزادی اندیشه پدید آید، میتواند بومیسازی اتفاق افتد.
- اما از شرایط مبادله این است که هردو طرف چیزی برای مبادله داشته باشند.
اتفاقا این خیلی مهم است. به همین دلیل معتقدم که ما چیزهایی برای مبادله داریم ولی در شرایط کنونی آن چیزهایی که برای مبادله داریم، شکل مواد خام را دارند. میراث فرهنگی و اسلامی ایران قدرت بزرگی به ما برای مبادله میدهد منتها این میراث به شکل خام برای ما وجود دارند زیرا نیروهایی که بتوانند روی این میراث کار کنند و آنها را بهصورت ویرایشهای مدرن درآورند، در اختیار نداریم. در خود فرانسه و آمریکا خیلی روی این مواد کار شده تا در داخل ایران. از سوی دیگر، فضای کنونی ایران فضایی بهشدت سیاستزده است. در این فضا هر کاری انجام بشود، از آن برداشتی سیاسی میشود. بومیسازی بدون آزادی اندیشه یک توهم و حتی بالاتر از آن یک تحمیق است. مثال این قضیه را میتوان درباره کشورهای آمریکایلاتین زد. موقعی که سیستمهای دمکراتیک این کشورها رشد کرد؛ یعنی پس از سالهای80 ،بومیسازی هم رشد کرد. بنابراین بومیسازی نیازمند این است که قدرتمان را در استفاده از منابع ایرانی و اسلامی افزایش دهیم. ما در این زمینه تنها شعار دادهایم و نیروی کارآمد برای پژوهش در این زمینهها نداریم. در ایران چندنفر پیدا میشوند که بتوانند متون قدیم ایرانی و عربی را بخوانند و جامعهشناس هم باشند تا بتوانند آنها را تحلیل و تفسیر کنند؟ مقصودم این است که ما به پژوهشگرانی نیاز داریم که این متون را تحلیل نظری کنند، مانند همان کاری که اروپاییان در مورد متون یونانی کردند.
- نکته مهمی که در این زمینه وجود دارد این است که چون این متون متعلق به پارادایمهای فکری گذشته هستند، بازخوانی آنها ظرافت و دقت زیادی میطلبد تا به دام گذشتهستایی و ایدئولوژی باوری نیفتیم.
صددرصد همین طور است. اروپا از قرون 16 و 17 و بهخصوص قرن 18 به بعد شروع کرد به استفاده از منابع یونانی و رومی تا به تفکر جدیدی دامن بزند. ما به تفکر جدیدی نیاز داریم که به سیستم محلی خودمان برگردد. تفاوت اروپاییان با ما این بود که اروپا سیستم محلیای بود که نیاز نداشت به سیستم جهانی وصل شود؛ اما ما یک سیستم محلی هستیم که نیاز داریم به سیستم جهانی متصل شویم.
بنابراین ما دو منبع داریم که باید از آن در جهت بومیسازی استفاده کنیم: یکیمنابع ایرانی و اسلامی که متعلق به پهنه تمدنی و زبانی ماست. منبع دوم هم میراث جهانی ازجمله میراث کشورهای غربی است. کاری که ما در این40-50 سال اخیر صورت دادهایم این بوده که تنها میراث غربی را - آن هم به شکل خیلی ناقص، سلیقهای، غیرسیستماتیک و بد- گرفتهایم. در رشتههای جامعهشناسی و انسانشناسی که حوزه تخصصی من است، هیچ نوع سامانمندی در ادبیات غربی که در آنها حضور دارد به چشم نمیخورد. واقعا این آثار ترجمه شده با هیچ منطقی ترجمه نشدهاند. اگر باز به تجربه آمریکایلاتین در این زمینه رجوع کنیم، میبینیم که آنها وقتی میخواستند، تفکر مدرن را به طرز صحیحی منتقل کنند، اینگونه نبود که یکی بلند شود بگوید که من میخواهم فقط کل آثار فوکو را برگردانم. آنها نشستند و گفتند که ما مثلا برای شناخت تفکر پسامدرن باید گزینهای از آثار متفکران آن را در زمینههای گوناگون ترجمه کنیم و سپس افرادی تربیت کنیم که بهطور تخصصی این آثار را تا اندازهای که مورد نیاز است، ترجمه کنند. از اینرو ما هم باید همین راه را درپیش بگیریم و در حال حاضر نیازی نداریم که کسی مثلا کل آثار بودریار را به فارسی ترجمه کند.
- البته این برمیگردد به پرسشها، ضرورتها و مسائلی که ما برای خود تببین میکنیم. بهنظر شما اینطور نیست؟
پرسشها یکی نیستند. ما میخواهیم به مرحله نظریهپردازی برسیم؛ یعنی هم اکنون عقل ما به حدی رسیده که دیگر خود ما هم صاحبنظر هستیم. برای رسیدن به این مرحله باید ببینیم که در چه موقعیتی هستیم و آنگاه هم نظریههای غربی و هم میراث فرهنگی خود را بشناسیم. ما باید در این دو حوزه مبادلاتمان را افزایش دهیم. ما با میراث خودمان هم مبادله نداریم و با آن بیگانهایم. تا این دو شکل مبادله انجام نشود، نمیتوان به مبادله رسید. با شعار و اراده صرف نمیتوان به نظریهپردازی رسید، کمااینکه ایتالیا و اتریش هم نتوانستند برسند. اما من فکر میکنم که شانس ایران در این زمینه بیشتر از کشورهایی مثل ایتالیا، اتریش و سوئد است، به این دلیل که مثلا برای سوئدیها مسئله زبان به اندازه ما مطرح نیست. سوئدیها و هلندیها با اینکه میخواهند زبان خودشان را حفظ کنند، اصراری به بعد جهانی آن ندارند چون زبان آنها هرگز بعد جهانی نداشته است حال آنکه زبان فارسی این بعد را داشته است. بیشتر شخصیتهای فرهنگی ما مثل ابنسینا، خیام، حافظ و سعدی جهانیاند. از اینرو به نظرم استراتژی زبان فارسی باید به سمت جهانی شدن باشد، گرچه هماکنون هم هست و به همین جهت هم جزو زبانهای مهم دنیا به شمار میآید. بهنظرم رسالت اول روشنفکران و نویسندگان ما در جهت حفظ و تقویت زبان فارسی باشد نه زبان انگلیسی. اینکه امروزه بحث میشود که زبان انگلیسی زبانی جهانی است و همه باید به آن بنویسند، بحث بیربطی است. همین حرف را میشد قرنها پیش درباره زبان عربی و لاتین هم زد. البته نه اینکه زبان انگلیسی مهم نباشد، مهم است و حتما هم باید آن را خوب آموخت اما ما ایرانیها استراتژی اولمان باید تقویت زبان فارسی باشد. میتوانیم به فارسی بنویسیم و آنگاه آن را به انگلیسی یا هر زبان دیگری برگردانیم حال آنکه برخی روشنفکران ما عکس این کار را میکنند.
یک نفر زمانی به من گفت که چرا نوشتههایت را به انگلیسی نمینویسی؟ این کار باعث ماندگاری و جهانی شدن آثارت میشود. من به او گفتم که اتفاقا من بهدنبال عمر درازتر تاریخی هستم و مطمئنم آنچه مینویسم هزار سال دیگر هم خوانده خواهد شد؛ اما آنچه شما به انگلیسی مینویسید مطمئن باشید که 200سال دیگر هم خوانده نمیشود. به این دلیل که زبان انگلیسی اگر به همین شکل ادامه پیدا کند، آن اتفاقی که برای لاتین افتاد، برای آن هم خواهد افتاد؛ یعنی آن قدر انگلیسیها از هم متفاوت میشوند که برای هم غیرقابل فهم خواهند شد. از اینرو بهنظرم استراتژی زبان فارسی باید بخش مهمی از استراتژی بومیسازی باشد.