به نظر میرسد که روششناسی علومانسانی گرچه میتواند موضوعات گوناگونی را پوشش دهد اما در برخی موارد نیاز به تحول و حتی تغییر بنیادی دارد. از اینرو، تحول در روششناسی علومانسانی تا جایی ضروری به نظر میآید که ما را با موضوعات و مسائل جدیدی روبهرو سازد که از طریق روشها و شیوههای گذشته نتوان به بررسی و تحلیل آنها رسید. بنابراین، وقتی از علومانسانی بومی سخن میگوییم، باید ذهن را به سمت روششناسی و تحلیل روششناسی علومانسانی نیز معطوف کنیم. مطلب حاضر گفتوگویی است با دکتر امیری طهرانی درباره چگونگی و لزوم تحول در روششناسی علوم انسانی بومی.
- ضرورت تحول در علوم انسانی از نظر شما چیست و آغازگاه تاریخی آن کدام است؟
باتوجه به اهداف و چشماندازی که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام(ره) در برابر اذهان گشود طبیعی بود که در علوم انسانی و همه شاخههایی که مربوط به کنش و رفتار اجتماعی افراد میشود بازبینی مجددی صورت بگیرد. چرا که از آموزههای انقلاب، بحث اقتصاد اسلامی، نظام اسلامی و حقوق اسلامی بوده و در سایر شئونات هم همواره این ایده مطرح بوده که شایسته است امور اجتماعی از دیدگاه «اسلام» مورد بررسی قرارگیرد و نتیجه این بررسی با راهکار و سیاستگذاری عملی شود که این از والاترین اهداف انقلاب اسلامی بوده است. به همین دلیل هم وقتی انقلاب به پیروزی رسید برای اداره نظام اسلامی این ضرورت در حد زیادی حس میشد زیرا این منابع در حدی که بتوان آنها را اجرایی کرد نیز در دسترس نبودند. گرچه منابع این رویهها در قرآن، احادیث، سنت و عقل نهفته است اما استنباط و استنتاج احکام و قضایا از این منابع در هر یک از حوزههای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی طبیعتاً انجام نشده بود. پس از پیروزی انقلاب که وقت عمل و اجرا بود بیش از پیش فقدان نظریهها و اندیشهها خود را نشان میداد. به همین لحاظ بحث انقلاب فرهنگی پیش آمد و دانشگاهها تا مدتی با همین هدف تعطیل شدند. اساتید دانشگاه و علمای حوزه کنار هم نشستند و طی مباحثاتی ضرورتها، نیازها و اقتضائات جامعه را بررسی کردند تا اندیشه و نظریهای را بسازند که مبنای سیاستگذاری باشد. آنچه روشن است آن است که پس از بازگشایی دانشگاهها، هدف مورد نظر بهطور کامل تحقق پیدا نکرد چرا که اگر محقق میشد امروز دوباره موضوعی تحت عنوان تحول علوم انسانی را در پیش نداشتیم.
- در دوره معاصر تعریف «علم» چیست و در این تعریف چه چون و چراهایی میتوان کرد؟
تعریفی که امروزه از علم میشود این است که معرفتی است که از راه تجربه به دست آید. بنابراین خطی بین آنچه تجربهپذیر و تجربهناپذیر است کشیده میشود و از اینرو علومی که قابل تجربه نیستند، از قبیل الهیات، فلسفه، منطق و... از علم جدا میشوند. پس امروزه علم به «روشاش» تعریف میشود. اما باید توجه داشت که غلبه این تعریف باعث شد که از مباحث «متافیزیک علم» غفلتی صورت گیرد و اینگونه تصور شود که آنچه علم است و تجربهپذیر کاملاً از هرگونه مبانی فلسفی و روششناختی و معرفتشناختی به دور است.
درصورتیکه پس از آنکه در فلسفه علم مبانی «علوم» مورد بازاندیشی قرار گرفت به این نتیجه ختم شد که «علم» دارای مبانی متافیزیکی است. این به معنای آن است که باید حداقل تعریفهایی چون علیت و... برای تولید علم مشخص شود. اینگونه است که خود «علم» بر مبانی متافیزیکی مبتنی میشود. بهعنوان مثال وقتی در فیزیک از زمان و مکان و معنای آن سخن گفته شود بحث به متافیزیک علم وارد شده است. در فلسفه علم بحث بر این است که حتی در علوم طبیعی نیز متافیزیکی برای علم طبیعی وجود دارد. علوم انسانی و اجتماعی مانند همه علوم بلکه بیشتر از آنها دارای مبنای فکری و متافیزیکی است چرا که کنشگر آن انسانی است که از اندیشه و اختیار برخوردار است. بنابراین وقتی پذیرفته شد که علوم انسانی دارای مبانی متافیزیکی است خیلی طبیعی است که وقتی قرار است جامعه خاصی با ویژگیهای خود مورد مطالعه قرار گیرد، باید در توضیح و تبیین کنشگران این جامعه تبیین شود که مبانی متافیزیکی این جامعه چیست و به چه ارزشهایی قائل است و در تصمیمگیریهای خودش چه انگیزهای را دنبال میکند؟
- آیا میتوان مبانی فکری و متافیزیکی را در مثالی به عینیت نشان داد و بهطور علمی بیان کرد؟
بهعنوان مثال وقتی راجع به اقتصاد اسلامی بحث میشود در اقتصاد متعارف و نئوکلاسیک از لحاظ روششناسی روشی علمی به کار گرفته میشود که بهطور عمده بر دیدگاه و رویکرد پوزیتیویستی مبتنی است که مفروضات خاص خود را دارد. پرسشی که نخست مطرح میشود این است که اگر بخواهیم به اقتصاد اسلامی بپردازیم آیا میتوان از همین روش استفاده کرد؟ آیا اقتصاد اسلامی اقتضا نمیکند که از روششناسی خاص خودش استفاده شود؟
بنابراین وقتی قرار است موضوعی مورد مطالعه قرار گیرد قبل از ورود به موضوع باید روش مطالعه مشخص شود. این پرسشی است که متأسفانه اقتصاددانان مسلمان در بحث اقتصاد اسلامی از آن غافلند و چون در دانشگاهها و مراکزی پرورش یافتهاند که اقتصاد نئوکلاسیک تدریس میشده ناخودآگاه همان روش آموخته را به کار میگیرند.
در روشهای علمی موجود در فلسفه علم همه تکنیکها از لحاظ مبانی به چند روش محدود و کلی خلاصه میشوند. بهعنوان مثال روش پوزیتیویستی، ابطالگرایی و برنامههای پژوهشی علمی که «لاکاتوش» مطرح میکند و نیز پارادایمهای علمی «کوهن» است. بحث این است که موضوعی که میخواهد مورد مطالعه قرار بگیرد تعیین میکند که روش چه باید و میتواند باشد. «موضوع» همواره براساس پیشفرضها و مفروضاتی که در ذهن است مورد مطالعه قرار میگیرد و پیش از آنکه دست به مشاهده بزنیم و مطالعه کنیم در ذهن پیشفرضهایی وجود دارد و اینگونه نیست که بتوان به گفته پوزیتیویستها ذهن را از هر آنچه پیش داوری است خالی کرد. بنابراین پیش از مشاهده علمی، نظریهای در ذهن وجود دارد که دید و مشاهده را جهت میدهد و اینکه چه چیزی دیده شود مبتنی بر یک نظریه است. ذهن خالی، خود نمیتواند مشاهده کند و ببیند.
- اگر مفهومی چون «عدالت» در اسلام را بخواهیم در دل مباحث فلسفه یک علم بسنجیم شدنی است؟
در اقتصاد نئوکلاسیک رایج مبنایی به نام «فردگرایی روششناختی» وجود دارد. یعنی آنچه در مطالعات پدیدههای اجتماعی دیده میشود را در نهایت برای توضیح دادن به سطح کنش فردی فرو میکاهد و تحویل میکند.
بنابراین از نظر اقتصاد رایج پدیدار اجتماعی بهخودی خود هویتی مستقل از فرد ندارد. از این نظر افراد هستند که کل را تشکیل میدهند. در این دیدگاه، پدیدار اجتماعی حقیقتی مستقل ندارد و آنچه اصالت دارد «فرد» است و در مطالعات اقتصادی از این دیدگاه وقتی راجع به پدیدههای اجتماعی بحث میشود فرد مهم است. اینجاست که باید پرسید آیا واقعاً در اسلام نیز همین دید وجود دارد؟ اگر مسئلهای اجتماعی از دیدگاه اسلامی تحلیل شود آیا این پدیده تنها از دید فردی تحلیل میشود؟ این سؤال بهگونه دیگر این است که آیا در اقتصاد اسلامی همچون اقتصاد نئوکلاسیک جامعه «هویت» ندارد و اصیل نیست و باید به افراد تقلیل داده شود؟
اگر در اقتصاد اسلامی دیدگاه «فردگرایی روششناختی» به کار گرفته شود در این صورت مفهومی بهعنوان «عدالت اجتماعی و اقتصادی» کاملاً پوچ و بیمعنی است. زیرا مفهوم «عدالت» یک مفهوم اجتماعی و کلگرایانه است و اگر جامعه هویت و اصالت مستقلی نداشته باشد مفاهیمی مثل عدالت دیگر قابل «تعریف» نخواهد بود. اگر کسی معتقد به «فردگرایی روششناختی» باشد در نهایت چون «هایک» اینگونه نتیجه میگیرد که مفهوم «عدالت» مفهومی تهی است. او اینگونه استدلال میکند که آنچه اصیل است فرد است و آنچه به جامعه منسوب میشود صفت جامعه است و چون جامعه نیز چیزی جز افراد نیست بنابراین عدالت حائز هیچ مفهومی نخواهد بود.
- بنابراین «روش» نقش اساسی را در مطالعه ایفا میکند. آیا روشی متناسب با اقتصاد اسلامی بهعنوان علم انسانی اسلامی وجود دارد؟
قبل از مطالعه «علوم انسانی» از دیدگاه «اسلام» باید به مبانی روششناختی توجه داشت. بهطور خاص در اقتصاد، روششناسیهای دیگری وجود دارد که برای مطالعه اقتصاد اسلامی بسیار مناسب مینماید.
اما بحث این است که به لحاظ اینکه غالب اساتید دانشگاهی در مکاتب رایج و متعارف تحصیل کردهاند ناخودآگاه از این مبانی روششناختی متأثر هستند و با این روشهای مطالعه علمی مأنوسند. ازجمله روشهای مناسب، روش «ساختاریابی» از «آنتونی گیدنز» است. هدف او این است که بین فردگرایی و کلگرایی تلفیقی ایجاد و سعی میکند برای هریک درسطح خود اصالتی قائل باشد. من با توجه به آنچه از اندیشههای علامه طباطبایی(ره) و شهید صدر(ره) و استاد مطهری(ره) استفاده میکنم بر آنم که دیدگاه اسلامی به جامعه نیز همین گونه است که هم جامعه را در جایگاه خود اصیل میداند و هم برای فرد در جایگاه خود اصالت قائل است. جامعه سیستمی است که برای خود اصالت، هویت و اهدافی دارد و فرد هم بهعنوان یک «زیرسیستم» انگیزه و هویت و اهداف و حقوق و اصالتی دارد. نوع مالکیتی که در اسلام تعریف میشود با این دیدگاه قابل توضیح است و جامعه برای خود مالکیتی خاص - غیراز مالکیت افراد - دارد و میتواند مالک باشد و افراد هم میتوانند مالک حتی ابزار تولید باشند.
- درنظریه ساختاریابی گیدنز، عدالت چگونه مفهومی خواهد بود؟
در اینجا «عدالت» مفهوم پیدا میکند و مفهوم «بازار» براساس آن بهگونهای تعریف میشود که دیگر این «بازاری» که امروزه در اقتصاد متعارف وجود دارد نخواهد بود و غیر آن خواهد بود. در بازار متعارف هدفی برای خود بازار بهعنوان یک کل وجود ندارد و بازار چیزی جز تکتک افراد نیست. اما در بازار اسلامی، بازار هدف دارد چون یک «کل» است و «کل» واقعیت و اصالت و حقیقت و هدف مستقلی از جزء دارد که همان «عدالت» است. اینجاست که هدف بازار «عدالت» و نه حداکثر کردن سود افراد است.