تند تند پارچههایشان را تحویل میدهند. آن طرفتر، عدهای دارند لباس پرو میکنند. صدای چرخهای خیاطی و همهمه فضا، به هم آمیخته و خلاصه در این شلوغی، صدا به صدا نمیرسد. خب، خانمها حق هم دارند. مگر چند تا خیاطخانه توی دنیا هست که در عرض یک ساعت، پارچه را از آدم بگیرند، ببرند و دوخته تحویل دهند؟
صاحب، مدیر و همهکاره این خیاطخانه، خانمی است که سه انگشت دارد و با همان سه انگشت، در هر یک دقیقه، به قول خودش یک پارچه را خرد میکند! خانم «جوانی»، مدیر مزون، وقتی 12 ساله بود، دچار حادثه آتشسوزی شده که به واسطه آن سه سال در بیمارستان بستری بوده و بیست و چهار عمل حراجی رویش انجام شده. اینطور که خودش میگوید، در اثر سوختگی، مثل جنین جمع شده بوده.
طوری که چانه به سینه و زانوانش به شکم چسبیده بوده و در این سه سال، دکترها او را آرام آرام بازکردهاند! با همه اینها، خانم جوانی زنده است و شاداب و پرانرژی و مالک جالبترین و عجیب و غریبترین مزون تهران. اما در مزون شقایق، آنچه بیشتر از قیمتهای پایین و یک ساعته بودن تحویل لباس و کیفیت دوخت به چشم میآید، اعتماد به نفس فوقالعاده خانم «جوانی» است.
سه سال در بیمارستان تمام وقتم را صرف فکر کردن کردم، فکر کردن راجع به اینکه بعد از مرخصی از بیمارستان، با وضع و شرایط جدیدم چه کار باید بکنم؟
چه کار کنم که هم زندگی نابود نشود و از بین نرود، هم سربار کسی نباشم هم زیاد غصه حال و روز خودم را نخورم؟ با چشمهایم حرکات و رفتار پرستارها را میبلعیدم. سعی میکردم مرتب چیز یاد بگیرم و از دیگران عقب نیفتم. در همان بیمارستان، آمپولزنی و پانسمان و کمکهای اولیه را یاد گرفتم، طوری که وقتی از بیمارستان مرخص شدم، مردم محل تا مدتها خانم دکتر صدایم میزدند.»
اینها حرفهای خانم جوانی است، با اینکه یک جای سالم در بدنش پیدا نمیشود و قسمت پایین صورتش سوخته است، از پوشیدن لباسهای آستین کوتاه ابایی ندارد و معتقد است، تفاوت؛ چیزی نیست که به خاطرش از دیگران خجالت بکشد. خانم جوانی در نهایت اعتماد به نفس میگوید، من بااستعدادم! و هر هنری را که یک زن باید بداند، آموختهام.
البته برای فهمیدن استعداد او، لازم نیست منتظر اعلام خودش باشیم؛ کافی است یک نگاه به جایی که او تأسیس کرده بیندازیم و بفهمیم او چقدر میتواند برای خودش و بیست و دو زن خیاط زیر پوشش خیاطخانهاش و چندین و چند زنی که برای کارهای مختلف از فروش چایی گرفته تا گل چینی و... به خیاطخانهاش میآیند، مفید است. «در حال حاضر، اینجا بیست و دو زن خیاط دارم که هر کدام به حدی حرفهای هستند که میتوانند در عرض یک ساعت، یک لباس معمولی، یک ربع تا نیم ساعت شلوار و دامن، سه تا چهار ساعت لباس شب و لباس عروس را تحویل مشتری دهند.»
خانم جوانی یک کارآفرین به تمام معناست. همه هم و غمش سر کار گذاشتن خانمهای بیسرپرست و سرپرست خانوار است. اینطور که خودش میگوید حقوقی هم که به خانمها میدهد، بالاست. خیاطها اینجا تا ماهی پانصد، ششصد هزارتومان حقوق میگیرند. یک میز هم هست برای خانمهای سرپرست خانوار که محصولات تولیدی خودشان را اینجا میآورند و میفروشند. خانم جوانی از این خانمها هیچ سودی نمیگیرد. خواسته خانم جوانی این است که بتواند مجوز تجاری شدن طبقه پایین مزونش را هم بگیرد تا بتواند تعداد خیاطهایش را چند برابر کند. خانم جوان میگوید: «کار هست، مردم میآیند، فقط کافی است که بتوانم طبقه پایین مزون چرخ خیاطی بگذارم و سی، چهل تا خانم سرپرست خانواده را آموزش بدهم و بگذارم سر کار، تنها خواستهام گرفتن همین مجوز است.»
خانم جوانی دو تا دختر بزرگ دارد. یکیشان آرایشگر است و دومی هم دستی در انواع و اقسام هنرها دارد و راه مادرش را ادامه میدهد. شوهر خانم جوانی هم مثل خودش دچار سوختگی شده است؛ شصت و هشت درصد سوختگی! ماجرای ازدواجشان هم بسیار شنیدنی است! بعد از بیمارستان، خانم جوانی بلافاصله به کارگاه کورس که محل آموزش مهارتهای زندگی به افرادی از این دست است، میرود و مشغول یاد گرفتن خیاطی میشود: «خیاطی با سه انگشت خیلی سخت بود. کلی تمرین کردم تا بالاخره توانستم قیچی را درست و حسابی در دست بگیرم و برش بزنم!»
در همان کارگاه کورس پسر جوانی هم بود که به خاطر ترکیدن گاز دچار سوختگی شده بود. رضا پایمرد که آن زمان دور از شهر و خانوادهاش برای کسب مهارت به کارگاه کورس آمده بود، خیلی هم احساس تنهایی میکرد. شوهرم گفت: من اینجا غریب هستم و میخواهم با یک دختر سبزه قد بلند ازدواج کنم. با خنده گفتم: دختره کجاست؟ آیینهای به دستم داد. آن را نگاه کردم و گفتم دستتان درد نکند. فکر کردم دارد به من کادو میدهد.
دوباره پرسیدم: نگفتید دختره کجاست؟ گفت: همینجاست دیگر! نشانت دادم. یک بار دیگر، توی آینه نگاه کردم و گفتم این که من هستم! گفت: بله دیگر! دختره همین است.»
ساعت 9:05
مشتری به دنبال پارچهاش به میز خانم جوانی کشیده میشود. روبهروی خانم جوانی میایستد و منتظر میشود اندازههایش را بگیرند. خانم جوانی با لبخند به مشتری نگاه میکند و پارچه را میبرد. مشتری که اولین بارش است به مزون شقایق آمده، وحشت میکند و میگوید: «اندازههایم را نمیگیرید؟» خانم جوانی میگوید: «نه، ما اینجا سانتیمتر نداریم، من با چشم اندازه میگیرم. نگران نباشید، قالب تنتان میشود. بفرمایید بنشینید!» خانم جوانی در هر یک دقیقه یک برش میزند. خودش میگوید، دختر کوچکش بسیار هنرمند و از او بااستعدادتر است: «دخترم در هر دقیقه دو برش میزند. خیاطی خوانده و طراحی لباس میکند. او که بیاید و ثابت کنارم کار کند، خیاطها را دو برابر میکنم.»
گاهی اوقات پارچههای تلنبار شده آنقدر زیاد میشود که آنها را به طور موقت به انبار انتقال میدهند تا میز خالی شود!
ساعت 9 صبح
مشتری از راه میرسد، پارچه را تحویل منشی خیاطخانه و آچار فرانسه مزون میدهد. خانم موسوی پارچه را میگیرد. شماره میزند و میگذارد روی توده پارچههای دیگر، کنار دست خانم جوانی که قیچی را با سه انگشت به طرز عجیب و غریبی گرفته و برش میزند. میگویند، اگر خانم موسوی نبود، انگار مزون شقایق دو ستون کم داشت. خانم موسوی گچکاری میکند، بخاری نصب میکند، کولر را راه میاندازد، آژانس برای مشتری میگیرد و به استقبال مشتری میرود، اما کار اصلیاش وقت دادن به مشتریهاست. خانم جوانی میگوید: «صبح ساعت هشت که خانم موسوی در مزون را باز میکند تا ساعت 9 که من میرسم، روی میز و زیر میز کلی پارچه تلنبار شده است!»
ساعت 9:06
پارچه بریده شده. خانم موسوی پارچه را میگیرد و به خیاطی که دستش خالی است، میدهد. خیاط مدل را میبیند و شروع به دوختن پارچه میکند، خانم جوانی میگوید: «ما اینجا همه مدل لباس میدوزیم و هیچ مشتریای را دستخالی بر نمیگردانیم؛ مگر لباس آنهایی که بداخلاق هستند و میخواهند ایراد بیخودی از کار بگیرند. لباس بچهگانه هم نمیدوزیم؛ لباس بچهگانه ریزهکاری زیاد دارد و به وقتی که از آدم گرفته میشود، نمیارزد.»
ساعت 9:15
مشتری پالتویش را در میآورد، روی صندلی مینشیند، نگاهی به اطراف میاندازد. یکی از مجلات روی میز را برمیدارد. با خودش فکر میکند که آیا واقعا اینجا یک ساعته برای آدم لباس شب می دوزند که صدای خانم موسوی فکرش را به هم میریزد: «خانم تشریف بیاورید لباستان را پروکنید.» مشتری تعجب میکند. هنوز یک ربع نیست که پارچهاش را تحویل داده، مجله را روی میز میگذارد و با عجله به سمتی که خانم موسوی هدایتش میکند میرود.
ساعت 9:30
مشتری سر جای قبلیاش بر میگردد، باورش نمیشود که بدون اندازهگیری بشود برای کسی لباس دوخت. روی صندلی مینشیند، آینهاش را از کیفاش در میآورد و نگاهی به ابروهایش میاندازد. باید سری به آرایشگاه بزند. خانم موسوی آرام روی شانه مشتری میزند: «ما اینجا آرایشگاه هم داریم! اگر دوست دارید، میتوانید تا لباستان آماده میشود، سری به آرایشگاه بزنید!»
خانم جوانی میگوید: «کنار مزون، یک آرایشگاه هم زدهایم. چهار تا خانم آرایشگر که سرپرست خانوار هستند، اینجا کار میکنند. همه خانمهایی که میآیند برای دوخت لباس تا تحویل لباسشان بیکار نمیمانند و سری به آرایشگاه میزنند. آرایشگاه ما طرفداران خودش را دارد. قیمتهای آرایشگاه بسیار پایین است. ما عروس را اینجا فقط با چهل هزار تومان درست میکنیم و اگر کسی پول نداشته باشد، اصلا پول نمیگیریم.