نفیسه مجیدی‌زاده: من و همه‌ی آن‌هایی که در غروب آن روز سرد آغاز بهمن ماه، به قطعه 21 بهشت زهرا رفته بودیم یک هدف نداشتیم.

گرچه علائق‌مان مشترک بود! گرچه دیدن برف‌های یخ‌زده‌ی روی قبرها در این زمستان خشک بی‌بارش، ما را به یک اندازه مبهوت کرد. گرچه همه از دیدن هم در این قطعه‌ی قدیمی خوشحال می‌شدیم؛ از دیدن مردهایی که گالن‌های آب به دست داشتند و زن‌ها و کودکانی که روی قبرها گل می‌گذاشتند.

سرما تا عمق چشمانم نفوذ می‌کرد؛ نه برای پیشگیری از این آفتاب نارنجی ملایم، برای حفاظت از سرما عینک آفتابی کمک خوبی است. برای قدم زدن در راهروهای سنگی که دیوارهایش سروها و کاج‌‌های سبزِ سیر و تابلوهای آلومینیومی بلند هستند و از پشت شیشه‌های تابلوهای آلومینیومی‌اش چشمانی، رفتن‌ات را تماشا می‌کنند.

اولین مزار نوجوانی را که می‌بینم مدت‌ها می‌ایستم و نگاه می‌کنم. «فریدون باغ‌جری»: متولد 1341 ، شهادت 1357 و من همه‌ی آن‌چه روی سنگ قبر نوشته یادداشت می‌کنم و عکسش را در پیراهن سفید به ذهن می‌سپارم.

چرا فکر می‌کنم تو تنها نوجوان این قطعه هستی؟ اشتباه می‌کردم. این را قدم زدن در آن فضای سبز تیره و نارنجی به من گفت. قطعه‌ی 21 بیش از آنی که فکر کنم نوجوانِِ شهید دارد. پسران نوجوان ‌سال 1357 متولد 1340 به بعد بودند، یعنی همسن و سال پدران بعضی از شما.

بعد «جمشید دبیرنیا» را می‌بینم که از فریدون کوچک‌تر است. 13 سال دارد و موهایش را چتری ریخته روی پیشانی‌. عکسش شبیه عکس‌هایی است که برای ثبت‌نام مدرسه می‌اندازند. شهادتش به روزهای پس از پیروزی انقلاب‌اسلامی برمی‌گردد به 29 اسفند 1357 و چه نوروزی داشته آن مادر!

حالا بگرد. بگرد و قبرها را نگاه کن که روی بیش‌تر آن‌ها گلایل و رز سفید گذاشته‌اند و برخی پوشیده از نسترن و میخک‌ پرپر شده که باید گل‌ها را کنار بزنی تا روی مزار را بخوانی، مثل شهید «حسن آذر مرا» که متولد 1341 بوده و22 بهمن 1357 در پادگان عفیف نژاد تهران شهید شده است. آیا او وقتی بر خاک می‌افتاد خبر از پیروزی انقلاب اسلامی داشت؟

«سعید مولوی دوست»، نگاهم می‌کند. 14 ساله بود روز 29 دی‌ماه سال 1357، روزی‌که پس از راهپیمایی اربعین در میدان انقلاب به شهادت رسید. پشت سر او کودکی 11 ساله را می‌بینم با موهایی که روی پیشانی شانه شده.«محمدرضا نورعلی» متولد 1346 و شهادت 22 بهمن 1357.

«احمد قراگوزلو» هم 16 ساله است و 21 بهمن 57 به شهادت رسیده است. او در عکس ژاکت بافتنی پوشیده و بلوز سفید.

«حمید مرمر» از آن‌سو صدایم می‌زند. متولد 1340 است و گل‌های مصنوعی کنار عکسش هرگز نمی‌پلاسند.

«سلمان عادلی» هم 17 سال دارد و بر سر مزارش عبارتی از او نوشته‌اند. «سلمان:
اگر من شهید شدم پنجره‌ی مهتابی من را باز بگذارید. کودک نارنج می‌خورد و من او را از مهتابی‌ام می‌بینم. دروگر گندم می‌کارد و من او را از مهتابی‌ام می‌بینم. اگر من شهید شدم پنجره‌ی مهتابی من را باز بگذارید.»

اسم‌هایشان را می‌خوانم: «سید احمد علوی» 15 ساله، «سیدجواد میر صانعی» متولد 1343، «مرتضی غلامی» متولد 1348، «منوچهر رضایی» متولد 1341، «سید حسن قدمی» 1341،« محمود حسینی سیانکی» 1349، «محمود مالکی» 1340، «عزیزالله خوش قدم» 1341،«محمدرضا هنر» 1343، «حمیدرضا یزدانی اردستانی» 1344، «خلیل نصراللهی» 1341، و...نوجوان‌های دیگری که کاش می‌شد نام همه‌شان را این‌جا نوشت؛ نام همه‌ی نوجوانان قطعه‌ی 21 را که در نوجوانی ماندگار شدند، که روزی به کمک بزرگ‌ترها آمدند و خودشان بزرگ‌تر شدند.

***

17 از عددهای خاص است، مثل هفت، مثل 40، مثل خیلی عددهای دیگر. ولی در تاریخ انقلاب اسلامی ایران، این عدد یعنی جمعه‌ی سیاه. بیش‌تر آن‌ها که در قطعه‌ی 17 بهشت‌زهرا آرمیده‌اند، در یک جمعه همه با هم بر خاک افتادند. روز 17 شهریور خیلی‌ها وقتی از خانه بیرون می‌رفتند قرار برگشتن می‌گذاشتند: اگر همدیگر را گم کردیم جلوی بانک... بایست یا سر فلان کوچه...! اما همه‌ی‌ قرارها به هم خورد، مثل قرار برگشتن «علی‌محمد نورایی» به خانه پیش مادرش. مثل شهید «جمعه دوستی»، «محمدحسین خردی»، «جمشید سید».

خیلی‌ها هم قرار دیگری داشتند، مثل «حمیدمهدی مخلص» که روز 18 شهریور به شهادت رسیده و روی مزارش ماجرای شهادتش را می‌خوانیم:

«سرباز شهید حمیدمهدی مخلص، روز 17 شهریور با دو تن از هم‌رزمان خود با اعلام دستور تیر به سمت شمیران‌نو فرار می‌کنند و در یک ساختمان نیمه تمام موضع می‌گیرند و صبح روز بعد در حالی‌که نماز صبح را برپا کرده بودند ساختمان به محاصره‌ درمی‌آید و درگیری شروع می‌شود. درگیری تا چند ساعت ادامه پیدا می‌کند و منجر به کشته شدن عده‌ای از عمال رژیم و به شهادت رسیدن حمید و دستگیری هم‌رزمانش می‌شود.»

پس 18 هم مانند 17 مهم بود. مثل 21 بهمن که به اندازه‌ی 22 بهمن مهم است و خیلی هم شهید دارد.

مادر شهید« محمد اسفندیاری» را هم می‌بینم. می‌گوید: « تازه دیپلم گرفته بود روز 22 بهمن آمد و گفت که به بچه‌ها گفتم مامانم منو خیلی دوست داره، دلش شور می‌زنه. اومدم خودمو نشونت بدم و برم تا ببینی سالمم، خیالت راحت بشه و رفت.»

خیالش راحت نشد مادر محمد. یک ساعت بعد در میدان خراسان تیری در قلب محمد نشست...

منبع: همشهری آنلاین