لیلی شیرازی: من امسال از تو عیدی می‌­خواهم. گفتم این را پیش پیش بگویمت که عیدی‌­ام را برایم آماده کنی. بله که آماده کنی! عیدی سرسری نمی‌خواهم!

از آن‌ها که بزرگ‌­ترها دست می‌­کنند توی جیبشان و از ته جیب یک اسکناسی درمی‌­آورند و رفع تکلیفی می­‌دهند به آدم؟ نه، از آن‌ها نمی‌­خواهم. یک عیدی بهاری واقعی می­‌خواهم که بیرزد به سختی زمستانی که گذرانده‌­ام. زمستان تاریکی بود.

* ‌* ‌*

برای من، زمستان تاریکی بود. روزهایی بود که من بد شدم. روزهایی بود که بدی دیگران را دیدم. روزهایی بود که آن‌ها به من بدی کردند و من باورم نمی‌­شد. انگار یکهو چند تا از دوستانم ماسک­‌هایشان را برداشتند. ماسک‌های پرنده­‌های جنگلی خوشحالی که به صورت زده بودند و پشت آن ماسک­‌ها چهره‌‌های پریشان و غمگین و کینه‌­جو و عصبانی آدم‌‌هایی بود که می‌خواستند بروند، حتی به قیمت له کردن همه­‌ی بلورهایی که زیر پایشان می­‌شکست.

زمستان غریبی بود. برای آن‌ها هم حتماً همین­‌طور بوده. من دارم این روزهای آخر زمستان را به دوش می‌‌کشم. مجسمه‌­ای برفی هستم که دارم بی‌­رمق و کشان‌کشان راه می‌روم. آب می­‌شوم و راه می‌روم. پرندگان سپید کوچک از من ترسیده‌­اند. هراسان بال می‌­زنند و دور می‌­شوند. من روی پاهای لرزان خودم خم شده‌ام. امکان دارد بیفتم. امکان دارد در خودم تلف شوم. در بی‌­پناهی خودم راه می‌­روم و به سمت تو می­‌آیم. تو پناه منی. مرا در بهار خودت جا بده و عیدی مرا آماده کن!

* ‌* ‌*

این بهار، همه‌­ی سهم من از تو خواهد بود. سهم من از مهربانی­‌های تو که می­‌خواهم در من شکوفه کند. نشانی دست­‌های مرا به غنچه‌­ها بده. بگو یک نفر از بندگان من، دست‌هایش به شاخه­‌های کوچک خشکی بدل شده که قهوه‌­ای نازک تیره است. بگو من این شاخه‌­ها را دوست دارم. بگو من مایلم این شاخه­‌ها غرق در شکوفه شوند.

به شکوفه­‌ها دستور بده به سمت من بیایند. به پرنده­‌ها نشانی موهای مرا بده. موهای درهم پیچ وزوزی سنگین و غمگین من. به پرنده­‌ها بگو بازگردند. به پرستوهای مهاجر بگو لابه‌­لای موهای من لانه بسازند. لای موهای من تخم بگذارند. به من اجازه بده در موهایم صاحب جوجه‌های پرستو شوم. آن‌ها از دست­‌های خسته‌­ی من غذا بگیرند. از زبان من آب بنوشند و بر شانه‌های من تمرین پرواز کنند.

به من اجازه بده بهار را در خودم بپذیرم. به من عیدی بده. سه ماه ساده‌ات را به من عیدی بده و مرا بهار کن. بگذار تنِ برفی من در زمین فرو برود. بالای سر من بایست و به من دستور بده که دوباره بشکفم. از نو. کامل و انسانی. در‌حالی‌که دوباره به جهان چشم باز می­‌کنم و دوستان قدیمی‌­ام را به خانه دعوت می­‌کنم.

در خانه آفتاب دارم. ابر دارم. مهربانی دارم. صدای تو را دارم. قاب عکسی از دوستانی دارم که ماسک‌های برفی‌­شان را در زمستان آب کرده‌­اند. دوستانی که وقتی به من تلفن می­‌زنند صدای باران می‌آید. دوستانی که نام مرا درست تلفظ می­‌کنند. دوستانی که بیماری‌‌های مرا می­‌شناسند. دوستانی که همه متولد بهارند. متولدین فروردین. در‌حالی‌که برای من نامه می‌­نویسند از لب­‌هایشان بوسه و از چشم‌­هایشان دعای خیر می‌چکد. دوستانی که بلدند حافظ بخوانند و سجاده‌­شان ابر است. فقط ابر. فقط ابر. آن­‌هم در جای نامعلومی از آسمان، در‌حالی‌که نام تو را می­‌گویند، زیبا می‌­شوند و بسیار به تو نزدیکند.

من به این عیدی نیاز دارم. تو این را می‌­فهمی. من به چهره­‌های مؤمن ­شده­‌ی دوستانم نیاز دارم. به آفتابی که از مردمک‌­هایشان می‌تابد. من به گیلاس‌‌های شیرینی که از انگشت‌هایشان می‌­روید نیاز دارم و قلب کوچکم بسیار ویران است.

برای من آوازی بفرست که وقتی به آن گوش می­‌دهم از خودم بیرون بیایم و نام تو را صدا کنم. صدایی که تو آن را بشنوی و به من جواب بدهی. جواب مرا با دست­‌هایت بده، با عیدی کوچکی که برای یک مترسک برفی غمگین می‌­فرستی. شاید شال بافتنی صورتی رنگی که او را از بادها در امان بدارد از بادهای گزنده که از دورها می­‌وزند. از بادها که بی‌­خبر می­‌وزند. از بادهای سرد. از بادهای خشک. از بادهای قهوه‌ای مرموز که خبرهای خوب را پنهان می‌کنند و ماسک‌‌هایشان از چهره‌های‌شان وحشتناک­‌تر است. شاید شال بافتنی صورتی رنگی و کلاهی نو. کلاهی از پرهای فرشتگان جنگلی با عطر آلوی وحشی و دعای خیر!

منبع: همشهری آنلاین