ابراهیم افشار: نه، همه چیز فیلم بود. همه چیز بازی بود. اصلا شب بود ندیدیم. چشم‌هایمان باباقوری بود ندیدیم. ظلمات بود ندیدیم. شما ببخشید. اشتباه شد. همه آن سوگواری‌ها، نمایش بود.

نه، همه چیز فیلم بود. همه چیز بازی بود. اصلا شب بود ندیدیم. چشم‌هایمان باباقوری بود ندیدیم. ظلمات بود ندیدیم. شما ببخشید. اشتباه شد. همه آن سوگواری‌ها، نمایش بود. الان پیرمرد خنزر پنزری اتاق آپارات به هوش آمده است. الان دیگر چراغ‌ها روشن شده است. شما هم چشم‌هایتان را بمالید.

 زندگینامه ناصر حجازی

 همه آن بازی‌ها، نمایش‌ها، ننه من غریبم‌ها، مو کندن‌ها دروغ بود. شوخی بود. سرکاری بود. ناصرخان نمرده است. من تکذیب می‌کنم. خانم شفیعی تکذیب می‌کند. حتی «جانان» که 14ماه‌اش است و عکس ناصر را آنقدر لیسیده که جز مردمک چشم راستش و آزادگی‌هایش، هیچ چیز روز کارت پستال ناصر نمانده، تکذیب می‌کند.

 همسایه‌ها هم تکذیب می‌کنند. گنجشک‌های شمس‌آباد هم تکذیب می‌کنند. و تمام آن جوان‌هایی که هر شب به موبایل ناصر پیامک‌های عاشقانه و پوچ‌انگارانه می‌فرستند تکذیب می‌کنند. حتی فامیل‌ها و اقربای ناصر هم تکذیب می‌کنند. شما تکذیب این همه آدم را قبول ندارید، آن‌وقت می‌خواهید با تاییدیه مرده‌شوی‌ها و گورکن‌ها بگویید ناصر مرده است؟

 شما این قدر به فرشته مرگ باور دارید. نه. پیرمرد خنزر پنزری چراغ‌های سینما شهر قصه را روشن کرده است. همه آن‌ها شوخی بود. نمایش بود. دروغ بود. فریب بود. ناصر نمرده است. ما سند داریم. سندهای محکم هم داریم. یکیش هم برای آقای قاضی کفایت می‌کند. گیرم همه این ده‌ها هزار پیامک را که بعد از مرگش به تلفن همراه ناصر می‌فرستند، هر شب هم می‌فرستد باور نکنید.

 گیرم همه این تلفن‌ها را که خانم آتیلا جواب می‌دهد و دیگر از دست‌شان ذله شده باور ندارید. گیرم اینقه اینقه‌های جانان را باور ندارید ولی مرد حسابی! ما مدرک داریم دستمان. ایناهاش. گیرم صدای خود ناصر را قبول ندارید که به خواب خانم شفیعی می‌آید و می‌گوید به سوگوارانم بگویید توی راهروها و جلوی خانه، شلوغ نکنند همسایه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها درست.

 شاید من هم خیالاتی بشوم، شاید آتیلا و خانم شفیعی و جانان هم خیالاتی بشوند. ولی مدارک دیگر را چه؟ نگاه کن . توی این مدت بارها شده که خانم شفیعی، پشت در را کلون نکرده ولی صبح که پا شده دیده ناصر آمده و پشت در را خودش کلون کرده است. بارها شده که همسایه‌ها به دیدن خانم شفیعی آمده‌اند ولی ایشان یادش رفته در آپارتمان را برایشان باز کند. خب ناصر همین جا بوده که در را برایشان قشنگ باز کرده و خانم شفیعی یکدفعه دیده که آنها آمده‌اند تو.

 گفته‌ مگر در باز بود؟ گفته‌اند که نه شما بازش کردی. ولی خانم شفیعی که دری وا نکرده بود. پس کی بوده؟ مگر غیر از این است که ناصر صبح تا شب همین جاها می‌پلکد؟ غیر از ناصر این جور وقت‌ها کیست که در را برای مهمانان باز کند یا ببندد. حالا این‌ها هیچ. من چند تا پیرزن فامیل را نشان بدهم که آمده‌اند توی این سالن پذیرایی. کنار بنر بزرگ ناصر که همه سوگواران امضایش کرده‌اند نماز بخوانند،‌ اما توی قنوت دیده‌اند که ناصر دارد آن‌ها را نگاه می‌کند.

 توی رکوع دیده‌اند که چشم‌های ناصر به یک طرف دیگر خیره است، توی قربتا‌الا‌ا... دیده‌اند که نه ناصر باز هم سرش را چرخانده سمت آن‌ها و تشهدها را که گفته‌اند دیده‌اند که بسم‌ا...بسم‌ا... ت ت ت باز چشم‌های ناصر به همان سمتی است که از اولش توی تصویر بزرگ «بنر» بوده و همچنان هست.

 رفته‌اند خانم شفیعی را صدا کرده‌اند که بیا. نازی جون بیا. خانم شفیعی هراسون دویده که ها چیه؟ آب قند هم آورده. گفته‌اند که یک کمی بنشین زیر این«بنر». چشم‌های ناصر دارد حرکت می‌کند. قربانت بروم خدا. چرا ما این شکلی خیالاتی شده‌ایم. پیرزن مهمان هزار و یک صلوات فرستاده همان‌جا، صد و ده تا «یاحی یا قیوم» گفته است همانجا، و خانم شفیعی چمباتمه زده زیر عکس که گردش چشمان ناصر را ببیند. الهی گردش چشمان ناصر.

 ولی ناصر عین همان روزهای پرابهت‌اش توی تصویر ایستاده بود. با آن کت سورمه‌ای متمایل به بنفش. همان روزهای پرابهتی که تا صدایش از در خانه می‌آمد خود آتیلا می‌گوید که «موهایم سیخ سیخ می‌شد. دیگر اگر تیمش باخته بود واویلا بود. تا می‌آمد خانه هر کس در خانه بود می‌گفت آخ آخ ناصر خان آمد،‌ما برویم».

 خود آتیلا می‌گوید:«من هیچ کس را به ابهت این آدم ندیدم. یعنی ممکن است کسی این همه ابهت داشته باشد. من هر چی نگاه می‌کنم توی جامعه فوتبال نمی‌بینم. هر چی فکر می‌کنم خدایا ممکن است کسی این همه ابهت داشته باشد.نه نیست.» آتیلا می‌گوید:«همه خبر دار بودند.» آتیلا می‌گوید: خود بازیکن‌ها می‌گویند تا صدای ناصر‌خان از پارکینگ باشگاه یا محل تمرین می‌آمد بدن‌مان می‌لرزید. یک ابهتی داشت که.

 خود آتیلا می‌گوید: آقا فحش هم نمی‌دادها. خانم شفیعی می‌گوید«بچه‌ها تا حالا هیچ وقت باهاش با صدای بلند حرف نزده‌اند». شما بی‌زحمت به فعل این جمله دقت کنید. تا حالا نزده‌اند یعنی چه؟ باید می‌گفت تا روز مرگش نزدند. این مدرک را هم قبول ندارید؟ پیرمرد خنزپنزری آپاراتخونه زندگی را قبول ندارید؟ حیف که این حرف‌ها روی این کاغذ سفید صدا ندارند. حیف که هنوز کاغذ صدادار اختراع نشده است؟ و گرنه تمام این smsها را از گوشی ناصرخان مستقیم می‌فرستادیم روی کاغذ. مگر کسی برای آدم مرده sms می‌زند؟ تا حالا دیده‌اید جوانی به موبایل اموات sms بزند؟ نه شوخی نمی‌کنم.

 چند تا نمونه بیاورم؟ حالا تمام آن جوان‌هایی که می‌گویند ناصر، ما از این زندگی خسته شده‌ایم همین روزهاست که تمام کنیم، ناصر تو عشق مایی، ناصر تو چشم مایی، حالا این‌ها هیچ، پس عاقله مردی مثل رضا وطنخواه که استاد دانشگاه هم هست چرا sms می‌فرستد؟ آتیلا خسته شد از بس که‌ هر شب این‌ها را دیلیت کرد. کدام حافظه، این قدر sms جا می‌گیرد. این یکی دیگر تازه تازه است که آتیلا از موبایل ناصر‌خان به تلفن همراه من فرستاده است: «زندگی دفتری از خاطره‌هاست/ یک نفر در دل شب/ یک نفر در دل خاک/ یک نفر همدم خوشبختی‌هاست/چشم تا بازکنی/عمر من می‌گذرد/آنچه باقی‌است فقط خوبی‌هاست/ناصر‌خان روحت شاد».

 «می‌آمد اینجا نماز می‌خواند. می‌گفت تمام مدت چشماهایش حرکت می‌کردند. شب که می‌شود مردمک چشم‌هایش حرکت می‌کنند. مادر شوهر آتوسا گفت هر طرفی می‌رفتم ناصر خان. آنجا را نگاه می‌کرد.» این صدای خانم شفیعی است. فکت دیگری می‌آورد:«دوستم می‌گفت قشنگ تکیه داده بود و من گفتم سلام . جوابم را نداد. همانطور واستاده بود پایین.»

 نه باید برای روزنامه‌ها تکذیبه‌ای بفرستیم. این همه شلوغ کردند. این همه قیامت کردند. خودشان را به آب و آتش زدند. صدها هزار آدم را جان به سر کردند اما ناصر الان همین جاست. توی همین خانه. ما مدارک دیگری هم داریم. حیف که روح‌ناصر توی عکس جا نمی‌گیرد و گرنه از جانان خواهش می‌کردیم این دفعه ناصر را دید یک چیلیک بکند و عکس ناصر را برایمان ایمیل کند. آنوقت دیگر رویتان کم می‌شود؟ دیگر باور می‌کنید که مرگ ناصر کار پیرمرد خنزر پنزری آپاراتخونه بود؟

 خانم شفیعی سند دیگری رو می‌کند:«چند روز پیش، طبقه پایین‌مان آمد خانه‌مان. وقتی می‌رفت گفتم در را ببند بی‌زحمت. من در آپارتمان را مثل قدیم‌ها از ده صبح باز می‌گذارم. باز است تا شب. نیم ساعت بعد، آمد تو. گفتم کلید داشتی؟ گفت نه در باز بود. شب‌هایی که کلون در را نمی‌اندازم قفل می‌کنم. باورتان نمی‌شود. ناصر خودش می‌آید در را می‌بندد. خدا شاهد است در را می‌بندد.

 ارسلان می‌گوید قشنگ چفت‌اش افتاده. اصلا یک چیز عجیب غریبی است این که وقتی در را نمی‌بندم ناصر می‌بندد و وقتی باز نمی‌کنم خودش باز می‌کند. خدا شاهد است. یکی گفت این خیلی بد است. روح ناصر در همین جا مانده است. گفتم نه. این طور نیست. حتی کسی را فرستادم از این احضار روحی‌ها پرسید. گفتند اتفاقا خیلی هم خوب است. الان که هست. ما که حس‌اش می‌کنیم. در را می‌بندد. چراغ را خاموش می‌کند. هر کس خوابش را می‌بیند همین طور است. چندروزپیش صبح زود زنگ زد و گفت: نازی،‌خواب حجازی را دیدم. دست گل بزرگ آورده بود با خودش. به من گفت این را بده به نازی. بگو من همیشه خانه‌ام. ما که باور نکردیم رفتن‌اش را.»

 نه تنها نازی خانم و مادر شوهر آتوسا و همسایه‌ها و فامیل و من گزارشگر-که دیدم مثل دو سال پیش کنار شومینه وایستاده و دارد پک می‌زند- بلکه خود آتوسا هم باور ندارد. آتوسا می‌گوید بابا رفته است اتریش. بالاخره می‌آید. سعید را نمی‌دانم. آن روز نبود. شاید هم بود و خواب بود و پیش ما نیامد ولی الباقی دلالت براین دارد که ناصر زنده است. همه آن سوگواری‌ها دروغ بود. باید تکذیبیه‌ای برای روزنامه‌ها بفرستیم. با شدت و حدت هم بفرستیم.

 آهای! مگر خودت دیدی که این تنها اسطوره آشتی‌ناپذیر فوتبال ما، چشم‌هایش را ببندد. مگر خودت با چشم‌های خودت دیده‌ای؟ تو حتی شعورت هم قد آن بافنده قالیچه  کوچکی که الان بر دیوار روبه‌روی سالن پذیرایی است و شعر «من آن گلبرگ .....» را که ناصر خیلی دوست داشت با دستهای فقیرش بافته، نیست. یک روز در را زدند. نازی خانم گفته کیه؟ دید صدای نحیفی که از ته چاه می‌آید زمزمه می‌کند.

 رفت پایین دید جوان فقیری با سر وضع مندرس یک تابلو گرفته دستش. باورش نشد. گفت پسرم برای چی آوردی آخه؟ تو چرا زیر بار این جور هزینه‌ها رفتی؟ خیلی هم تشکر کرده بود. پسر جوان نامه‌ای داده بود دست نازی خانم و گفته بود دوست داشتم این فرش را برایت ببافم ناصر‌خان. آن لحظه دل خانم شفیعی را انگار توی رختشویخونه شستند. تازه فهمید که ناصر فقط مال او نیست.

 ولی این مردم مگر می‌گذارند؟ دائم زنگ می‌زنند نازی خانم پله‌ها را می‌رود پایین. کیه؟ یک دفعه می‌بینی برای ناصر از اصفهان گز آورده‌اند. می‌گوید«ما دیگر خجالت می‌کشیم.» ببین حتی آن‌ها هم باور دارند که ناصر همین حوالی است. این خانه را به همین راحتی‌ها ترک نمی‌کند. خیلی برایش زحمت کشیده است.

 جنازه را که آوردند منزل. نازی خانم دوید پایین. جنازه توی پارکینگ بود. تا رسید بالای سرش گفت آخیش. دیگر راحت شدی. تو چقدر نگران خانواده بودی. تا لحظات آخر همه‌ش نگران بود. نگران بود که آتیلا کم نداشته باشد. نازی خانم گفت: «آخیش راحت شدی از آن همه درد. از آن همه نگرانی. یادت هست می‌گفتی من مثل شیر پشت‌شان واستاده‌ام؟ یادت هست می‌گفتی نکند اینها یک چیزی کم داشته باشند؟اینجا را به چه مشقتی ساختیم. دانه به دانه آجرهایش یادم هست. دانه به دانه کاشی‌هایش. پول اصلی‌اش مال بنگلادش بود. این اواخر که دیگر هزینه‌ها زیاد شد کم آوردیم مغازه میدون محسنی را فروختیم ولی ناصر همیشه نگران بود.»

 صحبت که به اینجا رسید به آپارتمانی که با چه خون دلی ساخته شد، به دانه دانه آجرهای زندگی، به این‌که ناصر چقدر «خانواده دوست» بود، به یادش آوردم دوران عاشقیت در مدرسه عالی زبان را. گفتم فریدون دائم تعریف شما دوتا را می‌کرد. و از همین جا بود که دیگر فرمان رفت دست خانم شفیعی. من لالمانی گرفتم تا او بگوید. از دانه دانه آجرهای این زندگی دیرپای و مقایسه آن با همزیستی زوج‌های ناپایدار امروزی:

 «من نمی‌دانم چی باعث این چیزها شده. آلودگی هوا یا هشت سال جنگ روی‌شان اثر گذاشت. با کوچکترین ناملایماتی،‌ به هم می‌ریزند. من و ناصر در زندگی‌مان، خیلی ناملایمات را پشت سر گذاشتیم ولی به روی خود نمی‌آوریم. دلم می‌خواست از جوانها بپرسم چرا این قدر زود از همدیگر طلاق می‌گیرید؟ آخه آینده بچه‌هایتان چه می‌شود؟ ما خودمان کم ناملایمات ندیدیم اما دم نمی‌زدیم. نسل ما خیلی به فکر بچه‌هایش بود. خیلی به اصول پایبند بود. البته من «بساز و بسوز» را هم قبول ندارم که چهل سال پای یک زندگی بسوزی. ولی آدمی بالاخره باید تحمل داشته باشد. باید یک خرده مشقت هم بکشند دیگر. من و ناصر هم از دو خانواده متفاوت آمده بودیم. دو فرهنگ متفاوت و دو تربیت متفاوت. من از یک فرهنگ دیگر، ناصر از یک فرهنگ دیگر. ولی خیلی زود به فرهنگ تلاقی و تلاقی فرهنگی رسیدیم. زوج‌های نسل امروز هم باید تلاش کنند یکخرده مثل همدیگر بشوند. علیرغم این‌که همه می‌گفتند یکی از محاسن اخلاقی ناصر، رک‌گویی‌اش بود من همیشه با این خصلت مشکل داشتم. شما در خیلی جاها خیلی چیزها می‌بینید که نباید بگویید. با ناصر می‌رفتیم خانه یکی. عاشق خورشت بادمجون و قورمه‌سبزی‌های من بود. اگر قورمه‌سبزی میزبان به ذائقه‌اش نبود خیلی راحت می‌گفت که چرا اینقدر بدمزه است از نازی یاد بگیرید. ولی من دوست نداشتم این رک‌گویی‌ها را. مگر همه بدون ضعف‌اند؟ این جور رک بودن اصلا قشنگ نیست. ما همیشه سر این مساله ساده، با هم اختلاف داشتیم. می‌گفتم در فوتبال هر چی دلت می‌خواهد بگو. باید هم آگاه کنی مردم را ولی وقتی رک به طرف می‌گویی که مثلا موهایت قشنگ نیست، این خوب نیست. بله من و ناصر اختلاف سلیقه با هم داشتیم ولی این اختلافات کوچک را بزرگ نمی‌کردیم. هی یکسره بهش نمی‌گفتم چرا چرا چرا؟

 نسل ما آنقدر گرفتار میهمانی و رفت و آمد و یک‌قرآن دوزار بود که.....بگذار اصلا جریان این خانه را بگویم. ناصر وقتی از بنگلادش آمد. سه میلیون و صد هزار تومان پول فرستاد . من با همان پول این خانه را ساختم. گرفتاری من خیلی زیاد بود. الان جوان‌ها خیلی راحت‌اند، دغدغه ندارند. می‌پیچند به پرو پای هم. شاید قبل از این خانه من بیشتر از ده‌تا خانه خریدم و فروختم؛ خودم تک نفری. ناصر همه‌ش با تیم ملی اردو بود. باشگاهی بود. بنگلادش بود. شش‌ماه در اردو بود.

 یکبار زنگ زدم آقای مهاجرانی، گفتم اجازه می‌دهی آتیلا بیاید پدرش را ببیند؟ می‌دانید چطوری آتیلا را می‌بردم ناصر را می‌دید؟ همه بازیکن‌ها که می‌خوابیدند ناصر یواش می‌آمد پایین و آتیلا را می‌دید. در زندگی مشترک، زن و مرد باید وظایف جداگانه‌ای داشته باشند. ناصر هر وقت از من تشکر می‌کرد ناراحت می‌شدم می‌گفتم وظیفه‌ام است، تشکر ندارد که.

 ولی نسل الان می‌بینید سر چه چیزهایی به پرو پای هم می‌پیچند؟ اصلا این حرفها نیست. کسی که گرفتار است می‌رود کارش را می‌کند و وظیفه‌اش را هم می‌داند چیست. دیگر همه‌ش به این فکر نیست که شوهرش کجا می‌رود کجا می‌آید. من آنقدر گرفتار زندگی بودم که حد ندارد. الان بیشتر مشکلات جوان‌ها از سر بیکاری‌ست. ناصر اوایل عاشق پیکان بود. آنقدر بچه‌ها ناراحت می‌شدند که بابا ماشین‌ات را عوض کن پیکان چیه؟ یک پیکان جوانان نقره‌ای داشت. بعد از این‌که من زنش شدم خیلی اصرار کردم که عوض کن. می‌گفتم ناصر تو اگر می‌روی سر تمرین باید بهترین لباس را بپوشی، باید بهترین ماشین را داشته باشی نباید جلوی کسی کم بیاوری. حتی اگر وضع مالی‌ات خوب نباشید نباید کم بیاوری.

 بعدش آمدیم پول‌هایمان را جمع کردیم و BMW 2002 گرفتیم. هشتاد هزار تومان خریدیم. با اصرار من. و گرنه او عاشق پیکان بود. یک منزلی هم توی سهروردی شمالی اجاره کردیم. نگاه کن ما پنج سال پیش پدر و مادر من زندگی کردیم. چون ناصر همه‌ش توی اردو تمرین و مسابقه بود و من هم توی نخست‌وزیری مترجم بودم.

 ترم‌های دانشگاه را هم جوری تنظیم می‌کردم که ناصر وقتی در اردو و مسابقه است پیش پدر و مادرم باشم. البته من بیشتر از یکسال و نیم کار نکردم. دیدم وقتی می‌روم سرکار، آتیلا ناراحت می‌شود.

 یک روز ناصر آمد به محل کار من و گفت بیا برویم.دیگر نمی‌خواهد کار کنی. خارجی‌ها داشتند پارک پریسان را می‌ساختند که قرار بود بزرگترین پارک وحش خاورمیانه باشد. من مترجم‌شان بودم و داشتیم حیوان‌ها را سفارش‌ می‌دادیم. از خارج بیاورند. گفت کار نکن نازی. آتیلا صدمه می‌بیند. وضع مالی‌مان هم خیلی افتضاح بود. گفت من در زندگی‌ام هر کاری کرده‌ام بالاخره یک‌جوری زندگی را ادامه می‌دهیم. آتیلا نیاز به مادر دارد.

 تا این را گفت من هم آمدم از رئیس‌ام خداحافظی کردم و گفتم ناصر می‌گوید کار نکن. آن زمان آتیلا در گران‌ترین مهد کودک تهران بود ولی از صبح تا شب گریه می‌کرد. دیدم مادرم هم پیر شده. گفتم باشد دیگر نمی‌روم سرکار. ناصر هم یواش‌یواش قراردادهایش شروع شد و یک‌خرده وضع مالی‌مان بهتر شد. رفتیم توی خیابان شریعتی، پشت پارک کورش خانه خریدیم. صد متر، به قیمت چهارصد هزار تومان در اوایل سال‌57.

 به ناصر گفتم چقدر پول داری؟ گفت 200هزار تومان . برای جام جهانی پاداش گرفته بود. گفتم بقیه چی می‌شود؟ گفت نمی‌دانم. رفتیم قولنامه کردیم. 200هزار تومان کم داشتیم. رفت به مهاجرانی گفت که آقا ما صد تومان لازم داریم. گرفت برای جام جهانی. بقیه‌اش را هم رفتیم زیر قسط. ما در طول پنج سال، سال به سال خانه‌مان را ده متر به ده متر بزرگتر کردیم. تا این‌که نوبت رسید به همین خانه.

 اینجا را شما اگر آن زمان می‌دیدید زورآباد بود. خیلی بد بود. گفتیم عیب ندارد ناصر می‌آییم برو بیابون ولی در عوض متراژ خانه‌مان بیشتر می‌شود.اولش یک آپارتمان 150 متری سه‌خوابه اینجا خریدیم. گفتم آیا محله برای تو خیلی مهم است؟ گفت: نه. فقط محیط‌مان بازتر باشد. 150 متری را خریده بودیم که وقتی ناصر رفت بنگلادش آن را فروختیم و اینجا را که خیلی قدیمی‌ساز و کلنگی بود خریدیم. فقط پول زمین‌اش را دادیم 17 میلیون تومان و بعدش یواش یواش بعد از 25 سال زندگی شروع کردیم به ساختن اینجا.

 آتیلا می‌خواهد برود تمرین. جانان گریه می‌کند. نازی خانم می‌گوید« نفسم بیا بغل مامان. می‌گوید ناصر عاشق این بچه بود. نفس‌اش بود. هر وقت گریه می‌کند عکس ناصر را می‌دهیم دستش آنقدر می‌بوسد تا آرام می‌شود. ببین از عکس ناصر رنگ و رویی نمانده است. آن روز فتح‌ا...‌زاده آمده بود. چهار ماه بود ناصر رفته بود. وقتی جانان را دید که عکس ناصر را روزی 20 مرتبه می‌بوسد به گریه افتاد.» جانان با عکس ناصر که شیرین‌ترین اساب‌بازی‌اش شده است آرام می‌شود.

 آتیلا می‌رود تمرین. درست بغل دست ما در سالن پذیرایی میزی چیده‌اند که آجیل و شیرینی خشک و عکس ناصر روی آن است. می‌پرسم پارسال همین موقع‌ها ناصر سرسفره هفت‌سین چه کار کرد. چه آرزویی کرد؟ می‌گوید فقط برای همه سلامتی خواست. برای خودش چیز خاصی نخواست. توپ را که در کردند ناصر فقط می‌گفت خدایا به همه سلامتی بده. فقط سلامتی. موهایش ریخته بود.

 کنار سفره هفت سین، همه نشسته بودیم آرزو کرد که هیچکس در فقر نباشد و همه مردم آسایش داشته باشند. صحبت از قدیم‌ها گل انداخته است. می‌خواهم بپرسم آن شعر معروفی که ناصر همیشه ورد زبانش بود و چقدر هم «زبان حال» او و جامعه‌اش بود را از چه کسی یاد گرفته بود.

 خانم شفیعی می‌گوید «مادرم سواد اکابر داشت. شعر و شاعری را خیلی دوست داشت. با همه مشاعره می‌کرد. ناصر هم این شعر را خیلی قدیم‌ها از زبان مادرم شنیده بود. حدود 25سال پیش.» دیگر سوالی توی ذهنم نمی‌چرخد اما مطمئنم حرف نگفته زیاد هست.

 یکدفعه از زبانم بیرون می‌پرد: حال ناصر چطور است؟ می‌گوید:پریشب‌ها که هوا سرد شده بود. خیلی ناراحت بودم. می‌گفتم وای خدا چی کار می‌کند ناصر حالا. بعدش خودم را دلداری دادم: نه،‌حالش خوب است. مردم آنقدر باهاش حرف می‌زنند که سرما را حس نمی‌کند. هر وقت می‌رویم سرقبرش امکان ندارد گل تازه رویش نباشد. امکان ندارد سنگ قبرش شسته شده نباشد. شب تا آن لحظه که در بهشت‌زهرا را می‌بندند همیشه در کنارش ملاقات کننده دارد.

 دیروز اول هفته بود. رفتیم. گفتیم الان خلوت است. قاعدتا هیچکس نباید باشد. ولی گل‌های روی سنگ قبرش تازه تازه بود. همیشه خیالم راحت است که یک نفر پیش‌اش است. خیلی‌ها سرخاک می‌آیند. دفعه پیش خانمی آمده بود و داشت گریه می‌کرد، تا حالا ندیده بودیمش. می‌گفت هر ماه می‌آمدم آقای حجازی کمکم می‌کرد. سه تا بچه قد و نیم قد داشت. هیچ کدام از ما نمی‌دانستیم. هر وقت می‌روم سرخاکش می‌گویم ناصر واقعا خوش به حالت. با قلوه سنگ می‌زنم به سنگ قبرش. می‌گویم خوش به حالت که این همه دوستت دارند.

 چند وقت پیش دختر جوانی آمده بود سرخاکش داشت مثل باران بهاری گریه می‌کرد. بغلش کردم. گفتم چته؟ گفت دوست دارم بمیرم ولی مثل او بمیرم. گفتم تو خیلی جوونی دختر. این حرف را نزن. از صبح شنبه تا شب جمعه، سنگ قبرش پر از گل‌های تازه است. می‌رویم دستمان به قبرش نمی‌رسد. باید جمعیت را کنار بزنیم. جمعیتی که بی‌آلایش و بی‌ریا دوستش دارند. این نعمتی است که خداوند به ناصر داده. من اهل فوتبال نیستم ولی غیر از صدها اس‌ام‌اسی که هر روز برای موبایلش می‌آید، هنوز مردم از اهواز و کردستان و کجا و کجا هر روز زنگ می‌زنند. حداقلش ده تا تلفن داریم. با همه‌شان حرف می‌زنم. هنوز های‌های گریه می‌کنند. می‌گویم من خاک پای شما هستم.

 آتیلا دیشب می‌گفت من تازه فهمیدم ناصر حجازی کی بوده. چند شب پیش با مرجانه خانم (همسر پروین) صحبت می‌کردیم. گفتم فقط من و تو مانده‌ایم مرجانه جان. گفت نه بابا خیلی‌ها مانده‌اند. گفتم مرجانه! راستی ما چقدر طاقت و تحمل داشتیم و خودمان نمی‌دانستیم. ما انگشت‌شماریم. گفت خانم آقا قراب و آقای مظلومی و آقای پورحیدری هم هستند.

 یادگاری های ناصر چه شده‌اند؟ حالا موزه خصوصی او می‌تواند برای تاریخ فوتبال ایران، مرجع جالبی باشد. از خانم شفیعی می‌پرسم وسایل ناصر خان چه شد پس؟ یادگاری‌هایش؟ می‌گوید «عکس‌هایش خیلی مهم هست که هست. ساعت‌هایش را که آتیلا ورداشته. هر کس هم بخواهد نمی‌دهد. چون خودش دوستش داشت. یک عینک معروف داشت که توی بیشتر عکس‌ها هم هست، هنوز هست. لباس‌ها را گفتند بفروشیم برای کمک به کودکان سرطانی محک. دو سه تا چمدان‌شان کردیم و آتیلا برد سر کلاس فوتبال همه‌اش را. لباس‌های دروازه‌بانی‌اش هم دست محمدآقاست. از قدیم جمعش کرده. بهتر از چشمانش ازشان محافظت کرده. هر چی هم خواهش می‌کنیم که بابا یکی‌ش را بده خودمان می‌گوید چشمم را بخواهید این‌ها را نه.»

 راستی گفتم چشم. یاد چشم‌های ناصر افتادم. چند سال پیش که چشم‌هایش پف کرده بود، حرفی پشت سرش کوک کردند که حالا آتیلا می‌گوید خودمان هم با شنیدنش خندیدیم. می‌گوید: «نمی‌دانم چه کسی این حرف را بر سر زبانها و دهان مردم انداخت. یک روز آمد خانه و گفت: فلان مدیر کله‌گنده به من گفته تریاکی. من هم گفتم مساله‌ای نیست با یک آزمایش ساده، معلوم می‌شود. رفته بود به یکی از مدیران رده بالای فدراسیون گفته بود فردا صبح آزمایش می‌دهم. به شرطی که ایشان هم بیاید آزمایش. بعدش نتیجه آزمایش را هم به مردم اعلام می‌کنیم. ولی آن آقاهه حاضر نشد به آزمایشگاه برود.»

 حالا دیدید ناصر زنده است؟ خدا بگویم این پیرمرد خنزر پنزری فتوگراف را چه کارش کند که آپاراتخانه را راه انداخت و همه‌مان چشم‌هایمان جادو شد روی پرده‌های نقره‌ای. حالا دیگر وقت آن است که رسما تکذیب کنیم مرگ ناصر را. وقتی چشم‌هایش در عکس‌هایش حرکت می‌کند. وقتی کلون در را می‌اندازد، وقتی در را وا می‌کند، وقتی برای نازی جان‌اش دسته گل می‌فرستد، وقتی موبایلش پر از اس‌ام‌اس‌های غمگین ملت است.

 ما چه کاره‌ایم که جفت پایمان را بکنیم توی یک کفش و بگوییم ناصر رفت، ناصر از دست رفت. باید به آتیلا هم  بگوییم باور نکند. هیچ کدام از کلیپ‌های مراسم عزاداری در شهرها و روستاها و قصبچه‌ها را باور نکند که مسجدها پر می‌شوند و خالی می‌شوند و یک نفر می‌گوید برای شادی روح آن مرحوم تازه در گذشته الفاتحه! مهم این است که نازی خانم هر شب خواب ناصرش را می‌بیند، اما تا پا می‌شود برای بچه‌ها تعریفش کند یادش می‌رود.

 مثل شب اول بی‌ناصری‌اش که نشسته بود آشپزخانه. چانه‌اش را تکیه داده بود به دست راستش. خواب هم نبودها. فقط چشم‌هایش بسته بود. سرش را گذاشته بود روی کانتر آشپزخانه. سایه ناصر را می‌دید که می‌رود این طرف، می‌رود آنطرف. چشم‌هایش را مالیده بود که دستش را بگیرد و بگوید نرو. بگو که من تمام این ضجه‌هایی که امروز دیدم خواب بود. ناصرم، لطفا بگو که خواب بود. یک لحظه ناصر را دید. بخدا خودش بود.

 چشم‌هایش را دوخته بود به نازی و می‌گفت: نازی جون به این‌ها بگو اینقدر گریه نکنید. اینقدر شلوغ نکنید اینقدر سر و صدا نکنید. همسایه‌ها ناراحت می‌شوند. نازی خانوم سریع چشم‌هایش را وا کرد. سرش را از روی کانتر ورداشت. جنبید که دستش را بگیرد و التماس‌اش کند که نرود. یا اگر می‌رود تلفن همراه‌اش را هم با خود ببرد که زود زود خبر بگیرد و دلواپس مرد زندگی‌اش نباشد. اما نه. دستهایش در هوای سیال آشپرخانه، بی‌حرکت مانده بود. پس نگاهش را دوخت به میان جمعیت عزادار. اگر خود ناصر در میان جماعت نبود چطور خبر داشت که مردم دارند شیون می‌کنند و درست نیست که آدم همسایه‌هاش را زابراه کند؟ نه، در میان جمعیت پیدایش نکرد.

 نه نازی خانم، نه آتوسا، نه مادر شوهر آتوسا، نه همسایه‌ها که ناصر در را برایشان وا می‌کند، نه فامیل نزدیک که وقتی می‌آیند ناصر را دم در می‌بینند که تکیه داده به دیوار ولی سلام آدم را نمی‌گیرد، نه رضا وطنخواه که هشت ماه است هر هفته اس‌ام‌اس می‌دهد به گوشی ناصر، و نه من که دارم شومینه‌ای را نگاه می‌کنم که ناصر آخرین بار ذغال‌کبابی را گل می‌انداخت اما الان برفی غمگین روی سقف شومینه‌اش نشسته، باور نداریم که او مرده است.

 باید تکذیبیه‌ای برای روزنامه‌ها بفرستیم. او زنده است. خدا شاهد است که زنده است. این جمله «خدا شاهد است» را از نازی خانم یاد گرفته‌ام. آتیلا گفت که چند وقت پیش به خواب یکی از آشنایان رفته بود. مثل همیشه تر و تمیز بود. انگاری توی میهمانی بود. کت و شلوار پوشیده بود. اما حالش خوب نبود. گفته بود به آتیلا بگویید نه. راضی نیستم عجیب است. هر وقت ما می‌خواهیم کاری بکنیم که راضی نیست بعد از چند روز به خواب یکی می‌آید و پیغام‌اش را می‌رساند. واقعا عجیب است.

 همین روزهاست که پا بشود بیاید امجدیه. یا برود مغازه کریم شاهرودی. یا در فرودگاه پیدایش بشود که دارد از اتریش برمی‌گردد، یا در همین مجله ما یک پک به سیگارش بزند و بگوید شماها چه سندی داشتید از مردگی من که این همه سر و صدا کردید؟ آنوقت شروع کند از روزهایی بگوید که حذف شده است. مثل دفعه آخری که بهم گفت من همیشه حذف شده‌ام.

 نکند این بار هم حذف شده است! دعا کنید دستم به پیرمرد خنزرپنزری آپاراتخونه نرسد. کبابش می‌کنم. باز هم ناصر نازنین ما را حذف کردید؟ خسته نشدید از این همه حذف کردنش؟ مگر شما دارید هر روز و هر دقیقه و هر آن، جام «حذفی» برگزار می‌کنید آخه؟!

همشهری تماشاگر

منبع: همشهری آنلاین