تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۱

خاطره روح‌بخش: دلت برای دریا تنگ می‌شود؟ دلم برای دریا تنگ می‌شود، نمی‌دانم فرصت کرده‌ای در این چند روز به سراغ دریا بروی یا نه؟

1

فرق نمی‌کند کدام دریا، شمال یا جنوب، یا هر دریای دیگری روی همین کره‌ی دوست‌داشتنی، زمین. کاش اگر سراغ دریا رفته‌باشی، وقت کرده باشی بعد از ماسه‌بازی و تنی به آب زدن و با دریا سلام و احوال‌پرسی کردن، وقت‌کرده باشی کمی چشم‌هایت را ببندی و به حرف‌هایش گوش کنی؟ اصلاً سر و صدای آن همه گردشگر که برای تفریح در این چند روز عید به سراغ دریا آمده بودند، اجازه داد حرف‌هایش را گوش کنی؟

البته من خوش‌شانس بودم، یا بهتر بگویم خوش‌شانس‌تر بودم که از سر اتفاق، یک ساحل دورافتاده پیدا کردم. ساحلی که نه برای شنا مناسب بود، نه کسی در آن سفره پهن کرده بود تا لم ‌بدهد و حمام آفتاب بگیرد. ساحلی سنگی بود و من بودم و دریا بود و حرف‌هایی که می‌شد گفت و شنید...

به دریا گفتم چه‌طور می‌‌توانی دلی به این وسعت داشته باشی که آدم‌ها بیایند، روحشان را آن‌جا بشویند، چشم‌هایشان را ببندند و در تو، توی دل تو، غلط بخورند، غوطه‌ور شوند، دغدغه‌ها، دلخوری‌ها، خراش‌ها و آسیب‌های روحشان را، با اشک‌های شوری که در دلت ذخیره‌ کرده‌ای درمان کنند و بعد هم بروند. درحالی‌که خیلی‌ها‌یشان تا یک‌سال و بعضی‌ها تا سه، چهار ماه سراغی از تو نمی‌گیرند و همه‌چیز تمام می‌شود؟

خندید. با آن صدای بم و کلفت که موج‌داربود خندید و از هر موج چند قطره‌ای هم نصیب پیشانی و صورتم ‌شد.

خندید و راز دلش را با من گفت. گفت: دل من که چیزی نیست، کسی را می‌شناسم که هر شب، هر روز می‌توانی زخم‌هایت را با او درمان کنی و در موج‌موج دوست‌داشتن‌هایش، خودت را غرق کنی و چنان آرام شوی که من که هیچ، اقیانوس آرام هم در کنارش هیچ حساب نمی‌آید، حتی حوض کوچکی هم نیست.

2

دلت برای باران‌های بهاری تنگ نمی‌شود؟

دلم برای باران‌های بهاری در این چند روز تعطیل تنگ می‌شود، برعکس دیگرانی که تا باران می‌آمد، زود چترهایشان را باز می‌کردند و می‌دویدند تا سرپناهی پیدا کنند، من در راه‌های خلوت و سرسبز، زیر باران قدم می‌زدم و به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

باران، قطره‌قطره با من حرف می‌زد و هم‌زمان سر و صورتم را تازه می‌کرد و صفا می‌داد.

از باران پرسیدم، چه‌طور می‌توانی این‌قدر مهربان باشی؟ طوری‌که برایت فرقی نکند بر که می‌باری، برایت فرق نکند صورت کسی را نوازش کنی که خودش هم مهربان است و قدر تو را می‌داند، یا پیش روی کسی بباری که اصلاً تو را دوست ندارد و زیر لب به هوای بارانی دشنام می‌دهد. با صدای نرم‌ریزی در گوشم پچ‌پچ کرد، آرام آرام راز این‌همه‌ بی‌نیازی، این‌همه مهربانی را برایم گفت.

گفت: مهربانی من که چیزی نیست، کسی را می‌شناسم که هر لحظه، بارش مهربانی‌هایش ادامه دارد و اصلاً برایش مهم نیست دیگران مهربانی‌اش را حس می‌کنند یا نه. گفت: هر آن، که نگاهش کنی، نگاهت می‌کند و فواره فواره مهربانی بر سرت می‌ریزد. گفت: حتی باران‌های شش‌ماهه‌ی استوایی هم کنار مهربانی او، چند قطره‌ای بیش‌تر نیستند.

3

دلت برای آسمان پاک صبح‌های عید تنگ نمی‌شود؟

وقتی هنوز خورشید درست بالا نیامده و آسمان سرخ سرخ است و بی‌دریغ برایت از امروز، از روز پر از شادی‌ و شیطنت حرف می‌زند؟ یا از آن کسانی بوده‌ای که صبح را دوست ندارند و روزهای تعطیل تا ظهر می‌خوابند و بعد هم وقتی بلند می‌شوند چنان اخم دارند که نمی‌توانی دو کلمه با آن‌ها حرف بزنی؟

من آن‌قدر خوش اقبال بودم که چند روزی صبح‌های زود، بعد از نماز، سراغ آسمان پاک روزهای عید بروم. قبل از آن‌که خورشید بالا بیاید و چشم‌هایم را از شدت نور تنگ کند. توانستم به ستونی تکیه بدهم و کمی با آسمان دردل کنم.

آسمان پاک بود، پاک و تمیز. داشت چند روزی بی‌دغدغه‌ی دود و آلودگی ماشین‌ها و رفت و آمدهای بی‌دلیل مردم، نفس می‌کشید. آسمان روزهای عید آن‌قدر وقت داشت که چندکلمه‌ای هم با من حرف بزند.

سرم را بالا گرفتم و به آسمان گفتم: این‌همه امید از کجا می‌آید؟

به آسمان گفتم: چه‌طور می‌توانی دور از چشم خورشید و ماه، این‌قدر امیدوار و زنده، شاد و پر شیطنت، روی سر این‌همه آدم متفاوت، بعضی سفید مثل برف و بعضی‌ دیگر چرک و خط‌خطی، پل بزنی و خروار خروار برایشان امید بفرستی؟

گفتم: چه‌طور از آدم‌هایی که قدر تو را نمی‌دانند و با خواب بیش از حد،تو را به هیچ می‌گیرند، از در دوستی درمی‌آیی و برایشان در خواب بوسه می‌فرستی؟ از کجا این‌قدر زندگی می‌آوری که به مردم شهرها و کشورها ببخشی؟

با صدای مهربانی جوابم را داد. یک چشمش به خورشید بود و چشم دیگرش به من که مشتاق نگاهش می‌کردم تا جوابش را بشنوم. آرام آرام زمزمه کرد: امید من که چیزی نیست، کسی را می‌شناسم که در تنگ‌ترین اتاق‌ها، می‌تواند بغل بغل امید به تو ببخشد، کسی که نه فقط برای کسانی که خواب هستند، بلکه برای آن‌هایی هم که خود را به خواب زده‌اند بوسه می‌فرستد و شعله‌ی امید را در دلشان زنده نگه می‌دارد. من که هیچ، هفت آسمان هم در کنار امیدی که او به آدم‌ها می‌بخشد، گنبدهای کوچک رنگ و رو رفته‌ای بیش نیستند...

4

روزهایی که گذشت، روزهای خوبی بود، توانستم ساعت‌ها به کسی فکر کنم که با دریا به ما گذشت، با باران به ما مهربانی و با آسمان به ما امیدواری را می‌آموزد. کاش در این روزهای بهاری، بتوانیم با او حرف بزنیم.

منبع: همشهری آنلاین