میدانم هرکدام از ما، اگر یک رنگ را رنگ جانمان میدانیم، اگر یک رنگ یا چند رنگ را بیشتر دوست داریم، اگر وقتی خانهی رویاییمان را تصور میکنیم، دوست داریم آن رنگ یا رنگها را داشته باشد، اگر به آسمان که نگاه میکنیم، شکوفههایی در دلمان جوانه میزنند که آن رنگ را دارند، انگار که آن رنگ، هدیهی توست، هدیهی تو برای هریک از ما.
و اگر از تو برای رنگها تشکر میکنم، اگر هر رنگی را میبینم فکر میکنم باید سپاسگزار تو باشم، آن رنگ، آن رنگ خاص، که هدیهی ویژهی تو برای من، برای خود من است، پس شکوفهها را در دلم رنگ میزنم و یک دسته شکوفه برایت میفرستم.
و روزها، راستی کدام روز است که خوب نباشد، که ویژه نباشد، که آفتابش وقتی از پشت کوه بیرون میآید، لبخند نداشته باشد و هزارجور وعده و خبر خوب نداشته باشد، کدام روز است که از صبح برایمان حرف نزند؟
و صبح مگر معنیِ امید و آغاز و تلاش دوباره نمیدهد؟ اما بعضی روزها، انگار خورشیدش مهربانتر است، انگار برای ما بالا میآید و اگرچه لبخندش تمام آدمها را در تمام نقاط زمین گرم میکند، اما وقت لبخند زدن، نگاهش به ما، به یکی از ماست. ما را نگاه میکند و حتی شاید چشمکی به ما، به یکی از ما میزند اگر خوب نگاه کنیم.
وقت طلوع آفتاب، اگر بیدار باشیم و نگاهش کنیم، میتوانیم چشمک مهربانانهاش را ببینیم که یعنی هی! بلند شو، امروز روز توست، امروز برای توست. و آن روز، روزی است که صدهزار آفتاب در دلم طلوع میکند و تا شب، تا آن وقت که ماه مهربان جای خورشید را بگیرد و ستارهها لحاف سیاه شب را سوراخ سوراخ کنند، سرم را بالا میگیرم تا مهربانیهایت بیدریغ بر سرم ببارند.
اگر هر شب، قبل از خواب، قبل از آنکه چشمهایم را ببندم، یادم است که از تو، بهخاطر آن روز و خورشیدش تشکر کنم، آن روزها که روز من است، صد هزار خورشید دلم را کادو پیچ میکنم و پیش از آنکه چشمهایم را ببندم، برایت زیر بالشم میگذارم، تا بدانی که چشمک خورشید را دیدهام، بدانی که دانستهام آن روز، روز من بوده است.
و حالا بهار آمده است، بهاری که روزهایش، که رنگش، که هوایش مال من، برای خود من، و برای هر کدام از ما بهاری هاست، که نفس کشیدن را در این فصل، بیشتر دوست داریم.
چهطور بگویم چهقدر از آمدنِ بهار، از بودن بهار، از دیدن بهار، سپاسگزار تو هستم؟ فصلها هر کدام رنگ خود، روزهای خود، خورشید خود را دارند، فصلهایت همه خوب، همه تکرار ناپذیرند، و همیشه برای هرکدام از آنها، برای تکتک روزهایش، از تو ممنون بودهام، اما چه کنم با بهار، که فصل ما بهاریهاست؟
پاییز زرد، زمستان سفید و تابستان سرخ را بیدریغ دوست دارم، اما بهار خانهی من است، و چهطور میتوانم بگویم چهقدر کسی را دوست دارم که این خانه را برایم، به رنگی که دوست داشتهام، رنگآمیزی کرده؛ کسی که هوا را برایم تازه کرده است. چهطور میتوانم از کسی تشکر کنم که قطرهقطرهی باران بهاری را، کادوپیچ میکند و از ابر میچکاند تا قطرهقطره روی پیشانی من ببارند، و صورتم را سوزنسوزن و تازه کنند؟ قدم که میزنم، برگها یکییکی خم میشوند و بهار را به من و به هم تبریک میگویند. این تبریکها مال من هم هست که بهار را جشن میگیرم.
صدهزار شکوفهی بهاری، صد هزار خورشید دم صبح، صد هزار برگ سبز، صدهزار بهار را، اینروزها، توی کولهام جمع میکنم، برگهای سبز را، از چشمهایم برمیدارم، میدانی که، این روزها هرکجا را که نگاهکنی، فرشی از برگهای سبز را میبینی که جلوی چشمهایت خودنمایی میکنند، دانهدانه برگهای سبز را از چشمم، قرض میگیرم و توی کولهام میچینم، خورشیدها به آسمان تعلق دارند.
دست بلند میکنم و هر صبح، از خورشیدِ خوشحال این روزها، یک خورشیدِ کوچک قرض میگیرم. حواسم هست، خورشیدها را جوری توی کولهام بچینم که برگها زرد نشوند، که گرمی خورشیدها، یک وقت سبزی برگها را نسوزاند. و شکوفهها مال دلم است، دل خودم. آنها را با دقت دستچین میکنم. حواسم هست شکوفههای درشت را جدا کنم، از آن شکوفهها که امید با خود دارند، از آن شکوفههای یاسی که یکجور مهربان هستند، و از آن شکوفههای نرگس، که منتظرند و شکوفههای همیشه بهار، که همیشه با من هستند، که همیشه بهار را در دلم زنده نگهمیدارند.
کولهام را، یک روز اردیبهشتی، یک روز خوب که مال خودم است، یک روز که بدانم وقتش رسیده، روی زمین میگذارم. زانو میزنم، کوله را برایت باز میکنم. گمانم که کولهام را که ببینی، بدانی چهقدر بهاری را که برایم ساختهای دوست دارم.