سختی روزگار و غم نان آدم ها را وادار به مهاجرت می کند بی آنکه به آینده ای نسبتا دور هم بیندیشند. نان امروز برای امروز؛ چو فردا شود فکر فردا کنیم و فردا بازی سخت تر و پیچیده تر و مبهم تر از روز گذشته... و روزی در تنگنای زمان هر انسانی باز می ماند؛ یکی مهاجر افغان در ایران و یکی مهاجری در جایی دیگر ... .
نامت را به من بگو
نام واقعیاش را کسی نمیداند، همه ممد آقا صدایش میکنند و شاید اصلا برای هیچکس مهم نیست که اسم واقعیاش چه باشد. البته اسم و فامیل او آنقدر طولانی است که به خاطر سپردنش هم دشوار است. ممد آقا صبح ساعت 8 میآید، تر و تمیز و سرحال و قبراق در خانه را میزند اول از همه صبحانه میخورد و بعد لباسهای کارش را میپوشد، بیصدا و بییک کلمه حرف، کارش را شروع میکند، اول از همه آشپزخانه را تمیز میکند اصلا انگار فهمیده که آشپزخانه مهمترین مکان خانه برای بانوان ایرانی است. دستمالها را مدام میشوید و میسابد. ساکت است و به سکوتش ادامه میدهد مگر اینکه ناچار باشد به سؤالی پاسخ بگوید.28 سال سن دارد و 10 سال پیش از افغانستان آمده از جایی نزدیک کابل، روستای زادگاهش را رها کرده تا غم غربت را به بهای خرج زندگی به جان بخرد. زن دارد و 4 تا بچه قد و نیم قد که عکسشان را توی کیفش نگه میدارد تا یادش نرود که چرا کار میکند. بهنظرش ایرانیها خیلی خوب زندگی میکنند، اصلا بهنظر ممد آقا زندگی در ایران مشقت بار نیست اینجا کار هم هست و خیلی چیزهای دیگر که در افغانستان نیست در ایران هست. دلش پر میکشد برای دیدن بچههایش. هرازگاهی کسی از افغانستان میآید و برایش عکس یا فیلم جدید میآورد. فیلمها و عکسها را هزاربار پشت سر هم میبیند. بعضی وقتها بچههایش جلوی دوربین میگویند که چقدر دلشان برای پدر تنگ شده و گاهی هم شیطنت میکنند میزنند زیر توپ و میخندند. یک دختر بچه هم هست که هنوز نمیداند پدر چه شکلی است. ممد آقا میگوید: این آخری را هنوز ندیدهام و دلتنگیاش را با یک آه آهسته از سینه بیرون میدهد و باز به دخترکی که در صفحه کوچک مانیتور موبایل روی پای مادرش نشسته نگاه میکند. به جز این زن و بچه باید خرج مادر پیر و خواهرش را هم بدهد. به قول خودش 7 سر عائله دارد که همه در یک خانه کوچک روستایی زندگی میکنند. ممد آقا باید تا آخر خرداد از ایران برود. یک برگه از وزارت کشور دارد که رویش نوشته شده برگه بازگشت به افغانستان و مسیر خروجش را هم نوشته. باید برود مرز میلک، جایی در حومه شهر زابل در شمال استان سیستان و بلوچستان. طبق این برگه ممد آقا روزهای آخر در ایران بودن را پشتسر میگذارد. ته دلش راضی نیست که برود افغانستان، کار نیست درآمد ندارد با 7 سر عائله بدون درآمد که نمیشود زندگی کرد. دلش میخواهد برود دلش تنگ شده برای زن و بچه، برای مادر، برای خاک روستای زادگاهش برای خواهرهایش. دلش میخواهد برود و برگردد اما میترسد که نتواند برگردد. وقتی برسد افغانستان یک ماه مهلت دارد که به نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در کابل مراجعه کند و تقاضای ویزا بدهد اما قبل از آن باید از دولت خودش پاسپورت بگیرد. مطمئن نیست که دولت افغانستان یک ماهه پاسپورتش را بدهد دستش و اگر هم پاسپورت داشته باشد معلوم نیست که بتواند ویزا بگیرد و برگردد. ممد آقا این روزها سکوت غمگینی دارد. مدام به این فکر میکند که اگر نتواند به ایران برگردد خرج و مخارج زن و بچهاش را چه کند؟ ممد آقا سالهاست که به چیزی به نام آینده امیدوار نیست اما این روزها ناامیدیاش بیشتر شده؛تا 31 خرداد وقت دارد که برود یا بماند و قاچاقی در ایران کار و زندگی کند.
زنی با چشمانی خیره و تار
دخترکی بوده که شوهرش دادهاند و حالا 3 تا بچه دارد. قبل از ازدواجش که هیچ، هنوز هم نمیداند که وقتی یک دختر ایرانی قرار است با یک جوان افغان ازدواج کند باید از دولتش اجازه بگیرد. انگار هیچکس هم برایش مهم نبوده که این ازدواج باید در جایی رسما ثبت شود. بچههایش انگار یکی درمیان افغان و ایرانیاند؛ کمی به طایفه مادر شبیه هستند و کمی به قوم پدر. مرد خانواده افغان است، ازدواج غیرقانونی انجام شده و بنابراین به تبعیت از شوهر باید خاک کشورش را ترک کند. دلش میشکند؛ نمیخواهد از خانوادهاش جدا شود. میگوید به شوهرش گفته که هرگز خانوادهاش را رها نمیکند اما حالا کاری از دست شوهر بر نمیآید. اگر ازدواجش رسما در ایران ثبت شده بود، اگر همسرش در طرحهای شناسایی اتباع افغان شرکت کرده بود شاید اوضاع بهتر از این بود. اینها را نمیدانست و حالا از کشور برایش دلتنگی میماند و خاطره. دختران ایرانی از این دست کم نیستند که خواسته یا ناخواسته سرنوشتشان را سختتر از آنچه باید تغییر دادهاند.
اسباب و اثاثیه را جمع کرده؛ بقچههای بزرگ رختخواب و لباس و خرت و پرتهایی که بشود با آنها آشپزی کرد. توی یک اتوبوس فقط یک خانواده هست؛ یک خانواده پنجنفره که مسافران افغانستان هستند. قرار است به زودی از مرز رد شوند. مرز جایی است بین سرزمین مادری و سرزمین بیگانهای که انتظارشان را میکشد. از آنسوی مرز هیچ چیز نمیداند، نمیخواهد بداند؛ ممکن است سختیهای بیشماری در انتظارش باشد. کودکش را در آغوش گرفته و به جایی در دور دست خیره شده انگار که بخواهد راه خانهاش را از اینجا پیدا کند. بچه را شیر میدهد و آرزو میکند همین چند ساعت یک معجزه رخ بدهد تا او برگردد همانجا که بود. میداند معجزهای در کار نیست اما آرزو همیشه هست. آرزو میکند آن سوی مرز شوهرش بتواند کار خوبی دست و پا کند تا چرخ زندگیشان بچرخد. باید بروند ورقه شناسایی از دولت افغانستان بگیرند و بعد بروند پاسپورتهایشان را بگیرند و بالاخره از سفارت ایران در افغانستان تقاضا کنند تا اجازه ورود به ایران را به آنها بدهند. باید همه این کارها انجام بشود تا بتواند بیاید به خانوادهاش سر بزند. هیچ کدام از ایـنها را نمیداند. نادانستههایش بلای جانش شدهاند. از کشورش دربهدرش کردهاند اما هنوز هم نمیداند که تنها یک راه برای بهتر کردن زندگیاش دارد، فقط یک راه که برود دانستههایش را زیاد کند. آن وقت شاید بخشی از مشکلاتش حل شود. راستی گناه ناآگاهی دخترکان ایرانی را به گردن چه کسی باید انداخت؟
کودکی در راه است
خودش میگوید که نمیدانسته باردار است. یک ماه بعد از اینکه به ایران آمده حالش به هم خورده و بالاخره فهمیده که مریض نیست و باردار است. با شوهرش آمده. توی افغانستان کار نبوده، پول نبوده و از دست خانواده شوهر هم به ستوه آمده. آنقدر به جان مردش غر زده تا بالاخره ویزای سه ماهه ایران گرفتهاند و آمدهاند ایران. مهلت سه ماهه ویزا تمام شده اما برای تمدیدش هیچ اقدامی نکردهاند. یک کار سرایداری برای مرد پیدا شده که یک اتاق هم برای زندگی در اختیارشان گذاشتهاند. در همان اتاق زیرزمین زندگیاش را بنا گذاشته با چندتکه ظرف و چند رختخواب و یک بخاری برقی که مدیر ساختمان مدام تذکر میدهد نباید پول برق زیاد بشود. اتاق با همان گازی که غذا میپزد گرم میشود. ساختمانی که سرایداریاش را به مرد سپردهاند 20 واحد دارد و هرکدام از مالکان یک سلیقه دارند؛ یکی میگوید چرا حیاط را میشویی؛ آب مصرف میشود؟ یکی انتظار دارد هر هفته ماشیناش را هم بشویند، یکی هم آمده گفته که خانهاش را دزد زده و مسئولیتش به گردن این زوج است. زنی هم در ساختمان هست که از سر خیرخواهی هوایش را دارد.
چند باری که دکتر رفته با همین زن مهربان رفته. الان بیشتر از 7 ماه از بارداریاش گذشته. وضعیت اقامتشان در ایران مبهم است. اگر شوهرش یک روز عصبانی بشود و جواب یکی از صاحبخانهها را بدهد ممکن است بیرونشان کنند. دور از چشم شوهر ماشین مرد غرغروی ساختمان را میشوید و برای یکی از زنها سبزی پاک میکند. کارها را مجانی انجام میدهد و فکر میکند شاید به این وسیله ثبات زندگیاش بیشتر شود. بچه به شکمش لگد میزند. دلش هری میریزد. خوشحالیاش خیلی کم است؛ بیشتر نگران است تا خوشحال. نگران سرنوشت کودکی است که قرار است برایش مادری کند. نگران خودش است که بعد از زایمان به مراقبت نیاز دارد و مادر و خواهرش کنارش نیستند.نگران پول بیمارستان است. مدام جستوجو میکند مگر جای ارزانتری پیدا کند. میداند که هیچ بیمارستان و زایشگاهی مجانی نیست.
حقوق 350 هزار تومانی شوهرش فقط به خرج روزانه میرسد و پساندازی جمع نمیشود اگر هم پولاندکی جمع شود خرج ویزیت دکتر و سونوگرافی میشود.یک روز که با شوهرش برای گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه بیمارستان رفته خاطره خوبی برایش نمانده است.کارمند آزمایشگاه نامش را بلند میگوید. مرد میرود و پاکتی به دست برمیگردد مینشیند کنارش. چند ساعت میگذردو هر دو منتظر نشستهاند. آزمایشگاه کم کم خالی میشود و بالاخره کسی نمیماند جز یک زوج جوان افغان با پاکتی در دست. کارمند آزمایشگاه نگاهشان میکند و میپرسد برای چه هنوز نشستهاند؟ مرد میگوید که وقتی پاکت را گرفته کسی نگفته باید چکار کند بنابراین نشستهاند منتظر تا یک نفر پیدا شود برایشان توضیح بدهد. خاطره را مرور میکند و غصه میخورد. میگوید غریبی سخت است برای مادر و کودکی که به دنیا میآید.