فاطمه علوی، فائقه سادات میرصمدی: فاطمه علوی، فائقه سادات میرصمدی، آمدنشان خوب است؛ هم برای خودشان، هم برای ما. انگار که آنها دریا را تجربه کنند، ما هم دریا برایمان عادی نشود.

یک قلمش همین نماز جماعت تونسی‌ها است. به محض ورود به خاک ایران پرسیدند؛ نماز جماعت کجا خوانده می‌شود؟ راهنمایی‌شان کرده بودند به نمازخانه‌ی فرودگاه. بعد از نماز، راهنما زود آمده بود بیرون که مهمان‌ها ببینندش و گم نشوند. هر چه ایستاده بود، تونسی‌ها نیامده بودند بیرون. نگران رفته بود دنبالشان. در نمازخانه نشسته بودند و گریه می‌کردند. پرسیده بود چرا گریه می‌کنید؟ گفته بودند این‌جا می‌شود نماز جماعت خواند. می‌شود حجاب داشت. گفته بودند ایران کشوری آزاد است و تا به حال این‌قدر احساس آزادی نکرده بودند.

تا روز دیدار، دوباره دیدن این دریا بارها اتفاق ‌افتاد. روزی که اولش رنگ‌ها زیاد بود، اما بعد مثل این‌که هفت رنگ تابیده شد توی هم. آن‌وقت انگار نور واحد همه جا را می‌گرفت.

دسته دسته می‌آمدند. آفریقایی‌ها با رنگ تیره‌ی پوست و لباس‌های زرد و سرخ و سبز؛ عرب‌ها با مانتو و چادرهای عربی نگین‌دار. آذری‌ها با لباس‌های بلند و روسری‌های پرگل. گروه ‌گروه داخل صف تحویل کفش‌ها می‌ایستادند و تندتند با هم حرف می‌زدند. آذری‌ها باید تل‌های دایره‌ای محکم را تحویل دهند. همان دایره‌هایی که روی سر می‌گذارند تا روسری‌هایشان بهتر بایستد.

کوچه‌ی منتهی به گیت بازرسی برای ورود و تحویل امانات، پر بود از خانم‌هایی که هرکدامشان رنگی بودند؛ یکی سیاه بود با لباس‌ نارنجی و یکی سفید بود با لباس‌ قهوه‌ای. همه همان لباس‌هایی را پوشیده بودند که در اجلاس هم می‌پوشیدند. همان لباس‌هایی که در لابی هتل هم تنشان بود. صداقت‌شان در پوشش خیلی جالب بود. عده‌ای بلوز و دامن، عده‌ای پیراهن بلند. بعضی‌ها روسری‌شان را مثل کلاه دور موهایشان پیچیده بودند. بعضی دامن‌هایشان تا روی مچ پا را پوشانده بود. همه همان‌طور آمده بودند که واقعاً بودند.

نشاطی در راه‌رفتنشان داشتند که نمی‌دانم از شیب کوچه بود یا از شوق دیدار. همه خیلی سریع و سبک و روان می‌رفتند؛ انگار به سمت خانه‌ی خودشان. توی راه همین خانه، خانمی با یک کیسه‌ی پول آمده بود که زیر لباس‌هایش پنهانش کرده بود. ‌پرسیدند این پول‌ها برای چیست؟ به‌زحمت و با فارسی و عربی ‌فهماند که «نگذاشتند برای آقا سوغات بیاوریم. در هتل گفتند هیچ‌ چیز نمی‌توانید با خودتان ببرید. این‌ها را آوردیم که به جای سوغات به آقا بدهیم!» همه‌ی خانم‌ها خندیدند. بازرس‌ها پول‌ها را به امانت گرفتند و گفتند بعد از جلسه بیایید پس‌بگیرید. به آقا می‌گوییم که می‌خواستید برایشان سوغاتی بیاورید.

این‌جا کسی غریبه نیست، حتی کفشدارها هم زود آشناها را می‌شناسند. وقتی ‌فهمیدند زنی از بحرین آمده، برای آزادی بحرین دعا می‌کنند. نفر جلویی‌ من هم بحرینی بود. مادرش ایرانی بوده و فارسی را عین خودمان حرف می‌زد. گفتم مردم بحرین پاره‌ی تن ایرانی‌ها هستند و خواهران و برادران ما هستند. می‌گوید ایران تنها کشوری است که با بحرین دوست است. اگر «العالم» نبود، هیچ‌کس نمی‌فهمید در بحرین چه می‌گذرد. باز تکرار ‌کردم که بحرینی‌ها پاره‌ی تن ما هستند. دلم می‌خواهد خیالش را راحت کنم که پاره‌های تنمان را تنها نمی‌گذریم.

آن‌طرف‌تر مادر یک شهید مصری همه‌ی محافظ‌‌ها را می‌بوسید. در همایش هم یک لحظه خنده از روی لبش نرفته بود. پسرش را همان روزهای اول در میدان التحریر شهید کرده بودند. می‌گفت پسرم که شهید شد اصلا گریه نکردم فقط یک بار وقتی درون قبر نگاهش کردم موهایش بهم ریخته بود. درون قبر رفتم و موهایش را شانه زدم. همان جا فقط گریه ام گرفت. همه از او عکس پسرش را می‌خواستند می‌گفت همین یکی را دارم؛ روزی که خواستم برگردم تقدیمتان می‌کنم.
در مرحله‌ی بعدی بازرسی، خانم عرب‌زبانی‌ غر می‌زد و به مسئول بازرسی می‌گفت: «تفتیش أربع مرات؟!» در جواب، بچه‌های حفاظت قاطی همان لبخندشان می‌گفتند: «یک امام که بیشتر نداریم. ما را ببخشید، چاره‌‌ای نداریم.»
بعد از بازرسی، مهمان‌ها پذیرایی شدند و دستگاه مترجم جیبی را تحویل گرفتند و رفتند داخل. ایرانی‌ها را راه نمی‌دادند، می‌گفتند اول مهمان‌ها! خانم‌های ایرانی دلخور شده بودند.


مهمان‌ها که وارد شدند، شوق رهایی از گیت بازرسی و گذشتن از این همه مراحل و هیجان دیدن آقا حالی خوب برایشان ایجاد کرده بود. نمی‌شد جلویشان را گرفت و با آنها حرف زد. همه سریع‌ترین و کوتاه‌ترین جواب ممکن را می‌دادند و رد می‌شدند. زنی پاکستانی از من پرسید کاغذ از کجا آوردی؟ به جای این‌که جوابش را بدهم، گفتم از کجا آمده‌ای؟ «از پاکستانم و نماینده‌ی مجلس در پنجاب. به دیدن بزرگ‌ترین لیدر کل جهان آمده‌ام.» گفت و رفت.

تازه داشتیم در حسینیه جاگیر می‌شدیم که خانمی آفریقایی آمد و عکس آقا را ‌خواست. می‌گفت می‌‌خواهم وقتی آقا وارد سالن شدند، عکس ایشان دستم باشد. یکی از همراهانشان گفت: دیروز به همه‌تان عکس آقا را دادیم. مگر در هتل برای شما نیاوردند؟ می‌گوید: آوردند ولی آن ‌را در چمدان گذاشتم که ببرم آفریقا به آن‌هایی بدهم که می‌گفتند کجا می‌روی؟ ایران چه خبر است؟

حسینیه‌ی امام خمینی این‌بار زنانه-مردانه نداشت. همه‌ی سالن را زنان و دخترانی از همه‌ی عالم پر کرده بودند. تعداد کمی از آقایان هم جلو سمت چپ و بالا نشسته بودند. سه ردیف صندلی انتهای سالن چیده بودند برای بزرگ‌ترها. جوان‌ها روی زمین نشسته بودند. زمین از بالا شبیه قالی پر از گل بود .توی گل‌های قالی، چشمم ‌خورد به یکی که کاغذش را قرص و محکم بالا گرفته بود. سعی کردم بخوانمش، نوشته بود: «من اهل السنة کلهم ...» درست پیدا نبود. دوباره گردن کشیدم. متوجه شد. برگه را گرفت به سمتم و با اشاره پرسید نوشتی؟ گفتم بله. خیالش که راحت شد برگه را گرفت رو به دوربین.

دیگران هم چیزهایی نوشته بودند: «جانم فدای رهبر»، «لبیک یا خامنه‌ای»، «panama»، «peru»، «انا ضد الصهیونیسم»، «رهبریم سلام السین»، «الموت لإمریکا»، «من البحرین تحیة إلی الایران ابیه»، «علمنا قاعدنا علی الوحدة بین مسلمین»، «الشعب البحرین یرید إسقاط النظام»، «نساء العراق جنود القاعد الخامنه‌ای»، «زنده باد یمن»، «الجزایر و ایران قلب واحد»، «لبیک یا حسین سیدنا الخامنه‌ای»، «لبیک یا حسین لبیک خامنه‌ای»، «ثورة ثورة حتی النصر»

چشمم داشت بین کاغذنوشته‌ها می‌چرخید که جنب‌و‌جوش زیاد شد. سر چرخاندم و آقا را دیدم که آمده بودند. شعارهای امروز فرق داشت. «هیهات من الذلة» با لهجه‌ی عربی خیلی می‌چسبید.

جلسه با قرائت آیاتی از قرآن شروع شد. خانمی اجرای جلسه را بر عهده داشت و پس از او نوبت به دکتر ولایتی رسید که به ‌عنوان دبیر کل مجمع جهانی بیداری اسلامی، گزارش فعالیت‌ها را ارائه کند.

از کشورهای مختلف آمدند و حرف‌هاشان را ‌زدند؛ حتی اگر همه‌ی آن حرف‌ها از نظر ما مورد قبول نباشد. «هاجر عبدالباقی» از تونس، آزاده‌ی فعال زنان در دفاع از معترضان سوریه می‌گوید: چو عضوی به درد آورد روزگار- دگر عضوها را نماند قرار. وی در صحبت‌هایش از همه مسلمانان می‌خواهد اختلافات مذهبی را کنار زده و به ریسمان الهی چنگ زنند.

از حرف‌ها و لحظه‌ها یک ‌جاهایی بیشتر در ذهن آدم می‌ماند. مثلاً زن یمنی که در سخنانش گفت: «جاوید باد یاد شهدای یمن». یمنی‌های حاضر در حسینیه روی برگه‌هایی به فارسی نوشته بودند: «زنده باد یمن». برگه هاشان را بالا گرفته بودند و به‌ عربی شعار می‌دادند. زن یمنی در صحبت‌هایش زنان سرزمینش را نمونه ایثار می‌داند.

«عبدالزهرا جواد علی» از عراق هم از آن به خاطر ماندنی‌ها بود. ‌گفت: «این فخر شما است که به امام حسین(علیه السلام) می‌رسید. ... شما بهترین مصداق وصیت حضرت علی (علیه‌السلام) هستید که فرمود: دشمن ستمگر و یار ستمدیده باشید.»


نوبت سخنرانی مادر «علی شیخ» از بحرین ‌رسید. حاضران شعار دادند: «بالروح بالدم نفدیک یا شهید». منتظر بودم از پسرش بگوید که فقط چهارده سال داشته و با گلوله‌ی مستقیمی از فاصله‌ی سه متری شهید شده بود. شب پیش در هتل به ما گفته بود پسرش با گلوله شهید نشده، گلوله خورده اما هنوز زنده بوده؛ بلند شده، راه رفته، ولی زمین خورده و صورت و پیشانیش شکافته بود. بعد در همان وضعیت گاز اشک‌آور زدند و هیچ‌کس نتوانسته کمکش کند. در واقع پسرش از گاز سمی خفه شده بود. نیروهای حکومتی هم یک استشهاد پر کرده بودند که داشته با دوستاش بازی می‌کرده و زمین خورده و مرده است. مادر این شهید پیشانی‌‌شکافته‌ و گلوله‌خورده در صحبت‌هایش از خودش و از پسرش نگفت؛ از بحرین گفت و از زن‌های بحرین.

خانم سفیدرو و چشم‌آبی اتریشی در تمام مدت سخنرانی مادر شهید «علی شیخ» بحرینی اشک می‌ریخت. «امّ علی» گفت: «تمام درد و رنج‌های ما در برابر درد و رنج‌های حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) هیچ است.» صدای مترجم که می‌لرزید، قطع شد وقتی که ام‌ّعلی این جمله‌ها را‌ می‌گفت. وقتی «فضل الله المجاهدین علی القاعدین» را که در میان حرف‌هایش خواند، انگار چراغی درون قلبش حرف‌هایش را روشن می‌کرد.

بعضی‌ لحظه‌ها حماسی‌اند. بعضی‌ها جنسشان غم دارد و بعضی‌ها عاشقانه‌اند. مثل ثانیه‌های بانوی آذری به اسم "مهپاره رضا آوا" پشت تریبون حسینیه. آن‌قدر لحنش مهربان و شیرین بود که گوشی دستگاه مترجم را گذاشتم کنار و ترجیح دادم صدای خود مهپاره را گوش بدهم. مهپاره همسر آقای صمداُف است که حالا در آذربایجان در زندان است. مهپاره در حرف‌هایش گفت:
«سلام ای امیدمان، ای عزیزمان!
ای عزیز رهبر!
ما عاشق شما و فدایی شماییم.
من از آذربایجان آمدم. کنار خواهران عزیزمان هستم.»
هموطنان آذربایجانی او فریاد ‌زدند: اسلام آزاد اولوب،حجاب آزاد اولوب
و او ادامه می‌دهد:
«از شما کمک می‌خواهیم برای آزادی.
از رهبر جانباز خواهش می‌کنم برای زندانی‌هایمان دعا کنید.
آنهایی که تا آن موقع گریه نکرده بودند، حالا چشمانشان تر شد. لازم نبود بفهمیم چه می‌گوید؛ عشقی که کلامش را صیقل می‌داد، همه را تحت تأثیر قرار داده بود. یکی از هموطناش که نزدیک ما نشسته بود بلند شد و با لحن خاصی و به گویشی فارسی و آذری و با گریه، اشعاری به فارسی خواند. اشک‌هایش صدایش را خاموش کرد و نشست.
توی این رفت و برگشت حرف‌ها چشمم خورد به یکی از مادران که با او حرف زده بودم. ... مادر پنج شهید بود و مرتب می‌گفت: الحمدلله. می‌گفت اولی رفت الحمدلله. دومی رفت الحمدلله. سومی شهید شد الحمدلله. چهارمی شهید شد الحمدلله. پنجمی شهید شد الحمدلله. این‌ها را که گفت، بی‌اختیار بغلش کردم.

خیال می‌کردم دیگر بعد از ده سخنرانی همه خسته باشند، ولی آقا که شروع به صحبت کردند، همه به جنب‌و‌جوش آمدند. آنهایی که تا حالا پشت ستون بودند و چیزی نمی‌دیدند به هر زحمتی بود جابه‌جا شدند که آقا را ببینند. آنهایی که پایشان درد می‌کرد و پایشان را دراز کرده بودند، حالا دیگر پایشان را جمع کردند که بتوانند یک سر و گردن بالا بیایند تا آقا را بهتر ببینند. یک دختر ایرانی که پشت سکوی فیلمبرداری نشسته بود، روی زانوهایش بلند شد، آرنجش را گذاشت روی سکو، دستش را زد زیر چانه و از وسعت دیدش لذت می‌برد. خانمی سیاهپوست که پوشش خاصی هم داشت، زد روی شانه‌ی همین دختر ایرانی و چیزی گفت که متوجه نشدیم. یکی از اطرافیان گفت می‌گوید چون دیدن این سید حق همه است، شما نمی‌توانی مانع دید دیگران بشوی. دختر ایرانی خودش را پایین کشید که حق دیگران را ضایع نکرده باشد. آقا که تا حالا همه‌ی حرف‌ها را گوش داده بودند، این‌طور آغاز کردند: «این‌جا خانه‌ی ‌شماست. این‌جا متعلق به شماست.»

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها