امیر گفت: «پرسیدم مامان کجاست؟»
پدربزرگ گفت: «تو یخچال.»
امیر گفت: «مامان. تو یخچاله؟!»
پدر بزرگ گفت: «میخواستی کجا باشه، گذاشتمش تو یخچال که خراب نشه.»
امیر گفت: «تو هم که پدربزرگ، معلوم هست راجع به چی صحبت میکنی؟»
پدربزرگ گفت: «نه خودت بخور، زیاد نیست.»
امید گفت: «پدربزرگ؟! شوخیات گرفته؟! مامانو از تو یخچال در بیارم بخورم. حتماً با نوشابه.»
پدربزرگ گفت: «مگه نمیپرسی ناهارم کجاست؟ خب معلومه، ناهارتو گذاشتم تو یخچال.»
امیر دستهایش را از روی کلافگی تکان داد و داد زد: «آره، راست میگی. دستت درد نکنه که غذامو گذاشتی تو یخچال، خیلی هم ممنون.»
پدربزرگ به طرف آشپزخانه رفت تا ظرف غذا را از یخچال بیرون بیاورد.
مادر از بالکن داخل آمد. سبد لباسهای خشک شده را روی کاناپه گذاشت و رو به امیر گفت: «چیه؟ چرا داد میزنی؟»
امیر گفت: «این پدربزرگ هم که پاک مرخصه.»
مادر برآشفته گفت: «چه طرز حرف زدنه؟ هیچی تو اون خراب شده یادت ندادهن؟!»
امیر گفت: «آخه من هر چی میگم اون یه چیز دیگه میشنوه.»
مادر گفت: «گوشاش یه کم سنگینه. بلندتر بگو.»
امیر گفت: «یه کم؟!»
مادر گفت: «تو که به سن او برسی گوشات کر میشه.»
مادر روی کاناپه نشست و لباسها را جلویش ریخت که تا بزند.
امیر گفت: «عمراً اگه من مثل پدربزرگ بشم.»
مادر گفت: «همین حالاشم وقتی به نفعت نیست، بدتر از پدربزرگ میشی.»
پدربزرگ با ظرف غذا از آشپزخانه بیرون آمد: «بیا امیر جان! غذاتو گذاشتم روی میز!»
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت: «دلت خوشه. من تو مدرسه دو تا ساندویچ خوردهم.»
تلفن زنگ زد. مادر گوشی را برداشت.
- الو ... کجایی تو؟ سلام. پس کی میای؟
مادر مکث کرد. با دست دیگرش وسایل روی میز را مرتب کرد و گفت: «قرار پدربزرگ رو ببری دکتر... خیلیخب... خیلی دیر نیای.»
مادر گوشی را گذاشت و بهسمت پدربزرگ رفت، دستی به موهای سفید پدربزرگ کشید، آنها را مرتب کرد و گفت: «آقا جون آماده شو بریم.»
پدر بزرگ گفت: «من گشنهم نیست.»
* * *
امیر از اتاقش بیرون آمد. خمیازهای کشید و به طرف دستشویی رفت.
آرزو و مادر توی آشپزخانه صبحانه میخوردند. پدربزرگ توی هال قدم میزد.
امیر از دستشویی بیرون آمد.
- سلام
مادر گفت: «به پدربزرگ سلام نمیکنی؟»
- چه فرق میکنه. اون که نمیشنوه.
مادر گفت: «مؤدب باش!»
امیر به طرف پدربزرگ خم شد و با صدای بلند گفت: «سلام پدربزرگ...»
پدربزرگ: «سلام امیر جان!»
امیر گفت: «شب بهخیر پدر بزرگ!»
پدربزرگ گفت: «صبح بهخیر!»
امیر رو به مادر گفت: «خوبه مامان؟»
آرزو چشم غرهای به امیر رفت و آهسته گفت: «مسخره بازی در نیار. میشنوه.»
امیر با صدای بلند گفت: «چه خوب دیگه مجبور نیستیم داد بزنیم.»
پدربزرگ پرسید: «خوب خوابیدی امیر جان؟»
امیر گفت: «چه جورم.»
پدربزرگ گفت: «من خیلی خروپف میکنم تو خواب؟»
امیر گفت:« کم نه!»
مادر به گوشش اشاره کرد و گفت: «هیس...»
پدربزرگ گفت: «خودم میدونم. برای همین از مامانت خواستم یه تخت برام توی اون اتاق انباری بذاره.»
امید گفت: «چه خوب!»
آرزو از زیر میز لگدی به امیر زد.
امیر پایش را پس کشید و گفت: «چرا لگد میزنی؟ مامان شاهد باش...»
آرزو گفت: «میشنوه ...»
امیر گفت: «چی میگین شماها، هیس میشنوه. کی میشنوه؟ پدربزرگ؟ از کی تا حالا؟ داد هم که بزنی نمیشنوه.»
مادر گفت: «هیس... از دیشب.»
امیر رو به پدربزرگ کرد و داد زد: «ساعت چنده پدر بزرگ؟»
پدر بزرگ گفت: «یه ربع به هشت. چرا داد میزنی؟ یواش هم بگی میشنوم.»
امیر تعجب کرد. با دهان باز به آرزو و بعد به مادر نگاه کرد.
مادر به گوشهایش اشاره کرد و گفت: «آقا جون میشنوه. درست مثل ما.»
امیر گفت: «از کی تا حالا؟»
مادر گفت: «از دیشب...»
پدر بزرگ که می خندید جلو آمد و گوشش را نشان داد: «از وقتی این سمعک را گذاشتهام.»