مریم کوچکی: راشین یواش توی گوشم گفت: «هیچ کس نباید ببینه یا بخوندش. مثل یه راز می‌مونه.» پرسیدم: «چرا؟»

سر و صدا زیاد بود. اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت. چند تا زن و بچه آمدند بالا. آهنگ پلنگ صورتی پیچید توی اتوبوس. چند تا خانم برگشتند و به ما نگاه کردند. مامان راشین بود. منتتظر ماندم تا حرفش تمام شود. گوشی‌اش را خاموش کرد. پرسیدم: «چرا نباید کسی بفهمه؟ خودتم داری؟»

در کوله پشتی‌اش را بست. اسکناس را نشانم داد: «حساب می‌کنم. خودمم دارم. حسابی هم خوشگله. خداحافظ تا بعد.»

پیاده شد. من هم غرق در فکر دفتر...

***

توی راه فقط به حرف‌های راشین و دفتر خواسته‌ها و آرزو‌ها فکر می‌کردم. دلم می‌خواست زود‌تر آرزو‌هایم را توی یک دفترچه خیلی خوشگل بنویسم. یادم افتاد. هدیه‌ی تولدم که زهرا و پردیس داده بودند عالی بود. جلد پارچه‌ای صورتی با گل‌های ریز قرمز و برگه‌های کاهی! از فکر کردن به دفترچه لذت می‌بردم.

از توی مجله‌ها و روزنامه‌ها عکس‌هایی را که لازم داشتم با قیچی بریدم. علیرضا آمد. دفترچه را برداشت. سریع از دستش گرفتم.

«ببینم تو ش چیه؟»

کاغذپاره‌ها را جمع کردم، «چیزی نیست، خالیه.»

«چرا این عکسا رو بریدی؟ برای چی می‌خوای؟»

عکس‌ها را چیدم روی هم. «شما برو دنبال دَرست بچه.»

همه‌چیز را جمع کردم. باید وقتی علیرضا نبود دفترچه را می‌نوشتم.

«برو بابا، ندید بدید. بدبخت بیچاره. یه دفتر بی‌ریخت دیگه چیه!؟»

***

آرزو‌ها جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفتند. تا آن موقع اصلاً فکر نکرده بودم این همه آرزو دارم.

اولین برگه را باز کردم و بزرگ با خودکار سبز نوشتم: «دفتر آرزو‌ها و خواسته‌های من!» دور نوشته، گل‌های صابونی قرمز و صورتی چسباندم. عالی شد. رفتم صفحه‌ی بعد، بزرگ نوشتم: «دوست دارم در آینده پزشک بشوم.»

از توی مجله عکس یک دکتر زن را در آورده بودم که داشت یک پسر کوچولو را معاینه می‌کرد. به جای سر دکتر یکی از عکس‌هایم را آوردم. عکس کله‌ام را بریدم و چسباندم جای سر و صورت دکتر. حالا این من بودم که پسر بچه را معاینه می‌کردم. دور عکس را گل‌های ریز کشیدم.

چه‌قدر قشنگ شد. دست راشین درد نکند با این پیشنهادش. صفحه‌ی بعد عکس کره زمین را چسباندم. نقشه‌ی چند کشور را هم چسباندم با خودکار آبی نوشتم: «من باید در آینده به این کشور‌ها سفر کنم.»

خسته شدم. دراز کشیدم. به آرزو‌هایم فکر کردم. دوباره شروع کردم. حس کردم یک عالمه انرژی عالی و به قول مامان مثبت از توی دفترچه بیرون می‌آید و دور و بر من را پر می‌کند.

عکس یک خانه‌ی بزرگ و خیلی قشنگ را که کنار یک دریاچه بود از توی مجله‌ی مسافرت بیرون آوردم. چسباندم. بزرگ توی صفحه روبه‌رویش نوشتم: «این خانه‌ی من است در چند سال آینده!»

صدای در آمد. فکر کردم علیرضاست. ولی مامان و بابا بودند. هنوز فرصت داشتم. از توی مجله‌ی علیرضا عکس یک ماشین شیک و گران‌قیمت را بریدم. اگر می‌فهمید حتماً غوغا به پا می‌کرد و داد و بی‌داد راه می‌انداخت.

با خودکار صورتی نوشتم: «این ماشین من است در پنج سال آینده!»

یکی از عکس‌های خودم را هم چسباندم کنارش. انگار به ماشین تکیه داده بودم. مامان آمد توی اتاق. پرسید: «چه‌کار می‌کنی؟»

دفتر چه را بستم، «هیچی!»

نگاهی به دفترچه و عکس‌ها کرد و رفت.

وای! چه‌قدر آرزو داشتم. شاید دلم می‌خواست بازیگر هم بشوم. هم دکتر، هم بازیگر. باید بیش‌تر فکر می‌کردم.

***

به راشین گفتم که دفترچه‌ی آرزو‌ها را درست کرده‌ام. گفت که باید هروقت فرصت می‌کنم آن را بخوانم و به تصاویرش نگاه کنم و تصور کنم به آن‌ها رسیده‌ام. حس خوبی پیدا کردم. راشین گفت: «البته باید بهش باور داشته باشی تا بهشون برسی.»

دلم می‌خواست زود‌تر به خانه بروم و دفترچه‌ام را بخوانم و به آرزو‌هایم فکر کنم...

***

کتاب‌هایم را جمع کردم.خسته شدم. دفتر آرزو‌هایم را آوردم. بابا آمده بود. علیرضا آمد جلوی در اتاق. دفترچه را بستم. نگاهم کرد. « خواهر جون! تو رو خدا! نشونم بده! چی توش داری؟»

کتاب‌هایم را جمع کردم. «چه کار داری؟»

«مامان می‌گه بیا شام حاضره!»

«برو الان می‌آم. »

رفت. اما دوباره برگشت و نگاهم کرد. گفتم: « چیه؟ برو دیگه!»

«بیچاره. هی قایمش می‌کنی. مریم پررو بیا شام. خانم خنگ.»

وسایلم را جمع کردم. مامان دو باره صدایم زد.

***

علیرضا مدرسه بود. تا وقتی نبود می‌شد درس خواند. مامان شام را زود آماده کرد. می‌خواستند بروند شب‌نشینی.

خسته بودم. خوابیدم. توی خواب و بیداری صدای علیرضا را شنیدم که گفت می‌رود کوچه تا با بچه‌ها بازی کند. مامان برای شام بیدارم کرد. بابا و علیرضا با هم از بیرون آمدند. گفتم: «علی آقا ماه توی آسمونه. چرا حالا اومدی می‌ذاشتی صبح می‌اومدی!»

گفت: «شما چه کار داری خانم خانما؟»

مامان گفت: «دست‌هایت را بشور.»

دست‌های کوچک و تپلش را گرفت زیر شیر آب و آورد بیرون. مرا نگاه کرد.«تمیز بشور اون چه دست شستنی بود، بچه؟»

مامان نگاهی به ما دو تا کرد!

«شما دکتری خانم!؟ راستی یادم رفت. بله دکتری. خدایا من آرزو دارم دکتر بشوم. دفترتو دیدم. دفترچه‌ی آرزو‌های من.»

چه خنده دار، «خدایا.»

تند تند و پشت سر هم حرف می‌زد.

خشکم زده بود. همین‌طور نگاهش می‌کردم. مثل شیطان‌های کوچولو شده بود.سرش داد کشیدم: «خیلی پررویی ساکت شو! کی اونو برداشتی؟»

الکی قهقهه می‌زد. مامان و بابا دورمیز نشسته بودند و ما را نگاه می‌کردند!«وای خدا، خانم دلش می‌خواد بره خارج.»

صورتم داغ شده بود. لب‌هایم می‌لرزید

«از تو مجله‌ی من عکس ماشین بریده، عکس خودشم کنارش زده که بگه صاحبشه. بیچاره چرخ اون ماشینم بهت نمی‌دن. چرا اصلاً بدون اجازه به مجله‌ام دست زدی؟»

دلم می‌خواست یک کشیده‌‍‌ی محکم بزنم توی گوشش. مامان پرسید: «چی می‌گه؟»

«این خانه‌ی من است در صد سال آینده...»

بغضم ترکید. «خیلی بی‌شعوری علیرضا...»

رفتم توی اتاقم. صدایش هنوز هم می‌آمد.«به خدا خودش نوشته. تو یه دفترچه. زیر تختش بود. صبح که مدرسه بود خوندم.»

مامان آمد توی اتاقم. پرسید: «چی شده؟ چه دفترچه‌ای؟»

علیرضای احمق آرزو‌هایم را به همه گفته بود. حس بدی داشتم. پیش مامان و بابا خجالت می‌کشیدم.

مامان دوباره پرسید. فقط گریه می‌کردم. کنارم نشست.

«ببینم دفترتو.»

علیرضا آمد توی اتاق. مامان گفت سریع برود بیرون. بغضم دوباره ‌ترکید. چرا دفترچه را مثل همیشه توی کمد نگذاشته بودم.دفتر چه را آوردم. مامان بازش کرد. «چه خوشگله. آفرین. چرا نشونم ندادی؟»

اشک‌هایم را پاک کردم.«راشین گفت نباید هیچ کس ببینه.»

مامان نوشته‌ها را خواند و عکس‌ها را دید. دفترچه را بست:«خیلی عالی بود. منم وقتی به سن تو بودم یه عالمه آرزو داشتم، ولی اوناروجایی ننوشتم‌.»

آرام‌تر شدم.

«باور کن خیلی دوست داشتم مهندس بشم و خونه‌ی این شکلی داشته باشم. یه پسر و دختر خوشگل داشته باشم.»

دفترچه را گذاشتم توی کمد.

«به همه‌ی آرزوهات رسیدی درسته مامان؟!»

«بله. تلاش کردم. درس خوندم. پولامو پس انداز کردم.»

«راشین گفت به کسی نشون ندم چون به آرزوهام نمی‌رسم.»

مامان بلند شد برود:«نمی‌دونم چرا اینو بهت گفته. شاید منظور راشین کسایی بودن که به آرزوهات می‌خندیدن، نه من و بابات.»

«مثل علیرضا.»

«عزیزم، دختر گلم، علیرضا بچه‌اس. به دل نگیر.»

علیرضا دوبار آمد. ناراحت بود. صدای بابا را شنیدم که با او حرف می‌زد.

مامان داشت می‌رفت. برگشت گفت:«اجازه دارم منم یکی از این دفترچه‌ها درست کنم؟»

علیرضا زیر چشمی مرا نگاه می‌کرد.خندیدم: «برا آرزوهاتون؟! چی هستن؟»

«مسافرتای زیاد. عروسی تو و علیرضا. دانشگاه رفتنتون. دیدن نوه‌هام... خیلی زیادن، خیلی...»

علیرضاخندید.

مامان گفت «: زود بیایدغذا سرد شد.»

علیرضا بوسم کرد: «ببخشید خواهر جون!»

دوباره بغضم ترکید!

منبع: همشهری آنلاین