تاریخ انتشار: ۱۷ فروردین ۱۳۸۶ - ۱۵:۵۲

آرش نصیری: «من 20سالم بود و پرویز 16سالش بود که با هم رفتیم رادیو. آن موقع آقای پیرنیا برنامه گل‌ها را راه انداخته بود.

 خیلی مرد بزرگی بود. این مرد کفش‌هایش را گذاشته بود کنار و یک جفت گیوه پوشیده بود. او معاون نخست‌وزیر بود و همه کارهای سیاسی را گذاشته بود کنار و استعفا داده بود. یک جفت گیوه پوشیده بود و یک اتاق کوچولوی اینقدری داشت (اتاقی را که در آن گفت‌وگو می‌کردیم نشان می‌دهد) و برنامه گل‌ها را در آن اتاق شروع کرد. چند جلد کتاب از دیوان حافظ و سعدی و مولانا یک گوشه روی هم بود.

 ایشان خودش به خاطر داشت که آهنگسازان این مملکت چه کسانی هستند. شعرا چه کسانی هستند. من 20سالم بود و پرویز 16 ساله بود. ما رفتیم  آنجا. به قدری این مرد شخصیت داشت و بزرگ بود و به قدری روح لطیف و بزرگی داشت که روی آدم اثر می‌گذاشت.

من آن موقع خیلی جوان بودم و پرویز یاحقی هم همین‌طور، اما ایشان آنقدر محترمانه و مهربان برخورد می‌کرد که انگار سن و سال ما را ندیده  می‌گرفت. دور و بر ایشان چه کسانی بودند. رهی معیری بود، صبا بود، حسین یاحقی بود. بزرگانی از این دست.» «آن آدم‌ها و آن آهنگسازان و آن بزرگان در این مملکت بودند و باعث می‌شدند چنین آثاری باقی بماند. درست هنگام تأسیس برنامه گل‌ها بود که من و آقای یاحقی رفتیم رادیو.»

«ملاقاتی که با این شخص دست داد، زندگی من را  عوض کرد. ماجرای این آشنایی هم خیلی شیرین است که من در کتاب «از پشت دیوارهای خاطره» آورده‌ام. من آن موقع ویولن می‌زدم تا ایشان آمد و گفت که شما اینجا ویولن می‌زنید؟ من گفتم «بله. شما؟» گفت من پرویز یاحقی هستم. من سازش را یک شب شنیده بودم. هنوز رادیو نیامده بود.

 از دور شنیده بودم. در یک باغ ویولن می‌زد. ویولنی هم می‌زد که هوش از سر همه می‌برد. خودش را ندیده بودم. تا اینکه یک روز در خیابان لاله‌زار جلوی سینما رکس یک جوانی آمد و گفت: آقا یک بلیت اضافه دارم شما وقت دارید که با هم برویم سینما؟

 نگاهش کردم و گفتم بله. رفتیم با هم سینما و آمدیم بیرون. من گفتم  باید بروم شمیران. خانه ما شمیران است. او گفت خانه ما هم در شمیران است و خلاصه با هم آمدیم و رسیدیم جلوی درخانه. او گفت: شما اینجا ساز می‌زنید؟ گفتم بله. گفتم شما؟

 گفت: من پرویز یاحقی هستم. من تا آن موقع مثنوی و غزل و اینها گفته بودم تا اینکه آقای بدیع‌زاده ایشان را دعوت کرد به رادیو. ارکستر شماره سه رئیس نداشت. آقای یاحقی 16ساله را گذاشتند رئیس آنجا. ایشان به من گفتند که من یک آهنگ دارم که شعر ندارد. ما هم یک شبه شعری برایش ساختیم به نام «می‌زده»».

«می زده شب، چو ز میکده باز آیم
بر سر کوی تو من به نیاز آیم
من با دل دیوانه در گوشه میخانه، هشیارم، مدهوشم»

«آقا این ترانه سر و صدایی راه انداخت عجیب و غریب. بعد از آن تصنیف «به زمانی که محبت شده همچون افسانه» را کار کردیم:
به زمانی که محبت شده همچون افسانه/ به دیاری که نیابی خبری از جانانه/ دل رسوا دگر از من تو چه خواهی؟ دیوانه»
سومین ترانه‌ای که با پرویز کار کردم «به رهی دیدم برگ خزان» بود.
«به رهی دیدم برگ خزان/ پژمرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود»

و این همان شعری بود که پای آن عکس بدون ویولن پرویز یاحقی وقتی در بهمن ماه هشتاد و پنج تشییع می‌شد، دست به دست می‌گشت. شده بود ماجرای زندگی سالهای آخر عمر پرویز یاحقی بزرگ کلامی از مخیله دوست همه عمرش بیرون آمده و با آرشه جادویی پرویز جاودانه شده بود.

«پرویز همیشه عادت داشت همه آهنگ‌ها را اول می‌ساخت و می‌آورد برای من و با هم زمزمه می‌کردیم تا کلامی که با آن آهنگ همخوان باشد را روی آن بنشانیم. در حین کار به فراخور کلام و ملودی لازم تغییراتی نیز روی ملودی و آهنگ انجام می‌شد ولی به هر حال ملودی اولیه کار را می‌ساخت و از من می‌خواست که روی آن شعر بگذارم.

 این ترانه «به رهی دیدم برگ خزان» هم به این صورت بود. یک روز پرویز آمد پیش من و گفت: یک آهنگ ساخته‌ام و می‌خواهم روی آن ترانه بگذاری. با هم سوار ماشین شدیم و در شهر می‌گشتیم. داشتیم از جاده شمیران می‌آمدیم بالا که یک برگ زرد افتاد روی شیشه جلوی ماشین و با برف پاک‌کن کمی روی شیشه حرکت کرد و با باد و حرکت برف پاک‌‌کن رفت.

همین زمینه‌ای شد برای ساخت این ترانه. من همانجا این ترانه را شروع کردم.
به رهی دیدم برگ خزان/ پژمرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود/ چو ز گلشن رو کرده نهان/ در رهگذرش باد خزان/ چون پیک بلا بود/ ای برگ ستمدیده پائیزی/ آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی؟/ روزی تو هم آغوش گلی بودی/ دلداده و مدهوش گلی بودی»

این‌طوری کارشان را شروع کردند و بعد از آن اکثر ترانه‌های آهنگ‌های پرویز را بیژن گفت. استاد بیژن ترقی که حالا وقتی کمی که صحبت می‌کند با آن چهره دلنشین می‌گوید «باطری‌ام تمام شده است» این اواخر دیگر وقتی می‌خواهی صحبت کنی می‌گوید: «به جون خودت، به قرآن نفس ندارم حرف بزنم.

 چند کلمه که حرف می‌زنم تنگی نفس اجازه نمی‌دهد» اما با همین نفس تنگ، خاطرات گذشته را چنان دلنشین واگویه می‌کند که تمام  تلخی‌ها و تنگی‌ها به دست فراموشی سپرده می‌شود. مخصوصاً  وقتی از پرویز یاحقی می‌گوید. قبل از آنکه پرویز را ببیند ویولن می‌زد: «ذوقی داشتم و ویولن می‌زدم. بعد که آقای یاحقی را دیدم، دیدم آن چیزی که من می‌خواهم ایشان دارد و من بیخود تلاش می‌کنم. من باید کار خودم را بکنم.»

 او این را داشت و پرویز آن را وقتی با هم جمع شدند و همدوش و همراه، تیمشان درست شده بود و فقط خواننده‌ای باید می‌بود که آن ترانه‌ها و نغمه‌ها را به ترنم در آورد و چه خوب می‌خواند آن خواننده خوش‌آوای سرگردان. پرویز او را به رادیو برد. آنجا او با بزرگان دیگر شعر و موسیقی آشنا شد. وقتی اسم رهی را می‌آورد گل از گلش می‌شکفد: «باور کنید انگار یک فرشته آسمانی آمده بود در لباس آدم.

 من با اینها زندگی می‌کردم نه اینکه همین طوری یک حرفی بزنم. جلوی اتاق برنامه گلها ایستاده بود. من پسر بچه‌ای بیشتر نبودم. وقتی مرا دید آغوشش را باز کرد. با حالت ذوق کردن گفت که دیشب نمی‌دانم با کی و کی تا نصف شب این تصنیف تو را گوش می‌کردیم و لذت می‌بردیم. یعنی در وجود این آدم‌ها ذره‌ای عقده و حسادت نبود.»

«در آن ایامی که آغاز همکاری ما با پرویز بود یک بار از در که وارد شدیم، عده‌ای از بزرگان عالم هنر از جمله رهی معیری و علی دشتی در آن مجلس حضور داشتند. دوستم مرا که چند ترانه نظیر «می زده شب» را ساخته بودم به آنها معرفی کرد.

جناب علی دشتی در آن زمان به آثار و ترانه‌های رهی علاقه فراوانی داشت و به برنامه‌های موسیقی رادیو گوش می‌داد؛ روبه پرویز کرد و گفت: «ترانه‌های شما را ایشان می‌سازند؟» پرویز گفت: «بله آقای بیژن ترقی ایشان هستند» جناب دشتی روبه من کرد و گفت: «بیا اینجا ببینم. هیچ به سن و سال و شکل و شمایلت نمی‌آید که از این حرفهای گنده گنده بزنی» بعد دستش را بلند کرد و گفت: «میخانه به میخانه، پیمانه به پیمانه. من فکر می‌کردم بیژن ترقی باید اندامی درشت و شکل مردانه پر طمطراق داشته باشد...»

آن بیژن که قرار بود اندامی درشت و شکل مردانه و پرطمطراق داشته باشد، فقط وقتی ترانه می‌گفت مطنطن و پرطمطراق بود. ترانه‌هایش از استواری خاصی برخوردار بود و به دل و برآهنگ می‌نشست و یکی بعد از دیگری گل می‌کرد. بیژن ترقی برای بهار خیلی ترانه گفت و خیلی‌ها را با پرویز یاحقی همراه بود.

همه را نه و همینطور همه بهاریه‌های پرویز یاحقی با بیژن ترقی نبود اما هر سال وقتی بهار می‌شد، پرویز آهنگی را زمزمه می‌کرد و پیر ترانه و ترنم حالا و جوان خوش قریحه و خوش ذوق آن زمان کلماتی به غایت سخته و دلنشین بر نت‌های پرویز می‌نشاند و بهار مردم را شیرین‌تر می‌کرد و همانطوری که هنوز هم بهاریه‌هایشان شیرین‌تر و شیرین‌تر می‌شوند:
«نسیم فروردین/ وزان به بستان شد/ ز نو عروس گل/ چمن گلستان شد/ بیا به بستان/ ببین گلستان/ شکوفه باران شد/ گرفته نیلوفر/ بنفشه را دربر...» و یا این ترانه که همسر آن زمانهای پرویز یاحقی به زیبایی اجرا کرده است:

«به کنار لاله و گل ز غمت چنان خموشم/ که نسیم نو بهاری مگر آورد به هوشم/ گل و لاله بود و عشقی/ به دلم جوانه می‌زد/ به ترنم نسیمی/ دل من ترانه می‌زد/ نگهم ز جام چشمت/ می عاشقانه می‌زد/ تو بیا که عشق و شادی من تو بودی/ نو ز دل قرار و صبر مرا ربودی/ چون به دل بهانه ترا گرفتم/ ز صبا نشانه ترا گرفتم/ ز کنار لاله‌ها و یاسمن‌ها/ ره آشیانه ترا گرفتم/ آشیان عشق خود را بی‌رخت دربسته دیدم/ بی تو مرغ آرزو را خسته و پر بسته دیدم....»

 و یا این ترانه که باز هم پرویز یاحقی ساخت و همان خواننده خواند: «ای بهار نو رسیده/ سبزه‌های نو دمیده/ ای چمن، ای لاله، ای گل/ ای غزالان رمیده/ آن بهار هستی‌ام کو؟/ مایه سرمستی‌ام کو؟... ای بهار نو رسیده...»

و باز هم همین گروه و این ترانه: «بهار زیبا میشه، لاله و گل وا می‌شه/ وقتی که خنده روی لب تو پیدا می‌شه/ پنجره‌ای ز باغ گل رو به دل وامی‌شه/ تا تو ز ره می‌رسی چه شور و غوغا می‌شه/....»

اینها جدای از آن همه و گل و بلبل و چمن و نسیم بهاری است که در بسیاری از ترانه‌های استاد آمده است و پرویز یاحقی یا دیگران روی آن آهنگ گذاشته‌اند. ترانه‌هایی که آوردیم آنهایی است که مستقیما برای بهارند و همچنین این ترانه بسیار مشهور که استاد روح‌الله خالقی ساخت و استاد بنان به زیبایی اجرا کرد و بعد از آن بارها توسط دیگران خوانده شد و شده است.

 سرود بهار: «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن/ ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن/ چون نسیم نوبهار برآشیانم کن گذر/ تا که گلباران شود کلبه ویران من/ تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان/ تا نسیم از سوی گل آمد، بیا دامن کشان/....

.... بازآ ببین در حیرتم/ بشکن سکوت خلوتم/ چون لاله تنها ببین/ بر چهره داغ حسرتم/ ای روی تو آیینه‌ام/ عشقت غم دیرینه‌ام/ بازآ چون گل در این بهار/ سر را بنه بر سینه‌ام»
این ترانه بسیار معروف و ماندگار است و یک ترانه دیگر که هم بسیار گل کرده بود و هم فتح بابی بود به یک دنیای تازه. «گل اومد، بهار اومد، می‌رم به صحرا.»

*
«تصنیف «گل اومد، بهار اومد» را یک مرتبه آن هم برای روز جمعه پخش کردند.
اولین شعر شکسته‌ای بود که ساخته شده بود. آنجا یک تعدادی آدم کاردان و استاد دانشگاه نشسته بودند و روی شعرها نظر می‌دادند. گفتند ما شعر شکسته را پخش نمی‌کنیم، منتها این تصنیف را یک بار می‌گذاریم پخش شود. اولین بار بود که شعر شکسته پخش می‌شد.

«گل اومد، بهار اومد، می‌رم به صحرا/ عاشق صحرائیم بی‌نصیب و تنها/ دلبر مه پیکر گردن بلورم/ عید اومد بهار اومد من از تو دورم/ گر بیام از این سفر ای گلعذارم/ از سفر طوق طلا برات میارم/ دست بلور، سینه بلور، گردن بلورم/ عید اومد، بهار اومد، من از تو دردم/ آشیونم را گل خودرو گرفته/ سبزه از هر گوشه تا زانو گرفته/ از چمن‌ها گر گذشتی یاد من کن/ گر شنیدی سرگذشتی یاد من کن...»

این ترانه روی آهنگ مجید وفادار ساخته شده بود. «آقای مجید وفادار به من زنگ زدند که پاشو بیا کارت دارم. گفتند: «آقای ترقی سلام. ما چقدر بنشینیم نظرهای شما را از زبان دیگران بشنویم. شب عید است و حتما باید یک چیزی برای من بسازی» ما نشستیم. دو سه تا آهنگ زدند و ما گفتیم که اینها آهنگ‌هایی نیست که به درد شب عید بخورد. بالاخره یک سه گاهی را ساختند و من از آنجا که حرکت کردم تا رسیدم به خانه شعرش را تمام کردم.»

این البته اولین شعر پاپ بود، شعری که شکسته بود و به زبان عامیانه و غیر ادبی گفته شده بود و بازتاب گسترده‌ای داشت و بسیار روی آن صحبت شد.
«دوستان من که الان همه‌شان به رحمت خدا رفته‌اند به من تلفن می‌زدند و می‌گفتند بیژن این بهار را با این شعرت شکوفا کردی و این سد را از جلوی ما برداشتی.»

سد برداشته شد. بیژن شد پیشقراولش. استاد بیژن ترقی. ترانه‌ای که برای بهار بود و بیژن با پرویز نبود. مثل الان که بیژن بی‌پرویز شده است. در زمستانی که در بهارش بیژن 78ساله می‌شود و پرویز در 74سالگی رفته است و حالا لابد آنکه با او آنقدر همدل بود و همراه و همزمان در فراقش می‌خواند: «گل اومد، بهار اومد، پرویز کجایی؟»‪