یزیدیان را خوش نداشت اما در سراب قدرت، خیمه‌گاه عدالت و آزادی را به آتش کشید و خود را چون هیمه‌ای در هرم دوزخ ظلمشان افکند. می‌شد به خون‌آشام شام جنایت بگوید «نه» و نجات خود را به افق فرداها گره بزند اما زبونانه، جایگاه خود و خاندان معتبر و تمام آگاهی‌هایش از حق‌کشی ودین فروشی و مردم فریبی‌ها را در لجنزارشان غرقه ساخت.

با ستایش فرومایه‌ترین نامردمان، قدم به قدم خاکسار و آستان‌بوس‌شان گردید و در گندابی گندیده بر دستان قساوت بوسه زد و «شرف» ش را به پشیزی فروخت.امام در تاریکی شب، عمر سعد را به گفت‌وگو فراخواند و در آن دل صحرا با صدایی آرام سکوت بیابان را شکست: تو نشان از که می‌گیری؟ دل در چه می‌بندی؟

. . . و از کدامین چراگاه تغذیه می‌کنی؟ وجدانت را در پس کدامین دیوار سیاه جادو رهاکردی؟
. . . در قلب چون سنگش اثری از خاکستری گرم هم برجا نمانده بود،
و در اجاق وجودش شعله‌ای اگر چه بی‌فروغ هم سوسو نمی‌زد.
در تابوت تنگ و هزارلای مرگ‌اندود جانش پنهان شد و خود را فشرد و فشرد و عصارة جانش را برای بنی‌امیه گذاشت و لهیدة ته مانده‌اش را برای خودش برداشت. طلسم ناگشودنی ظلمت بر روح سرگردانش، چنگ در انداخت، تا در قعر سیاهی در خون خدا دست در انداخت.

سیدرضا دین‌پرور

منبع: همشهری آنلاین