از اینکه توانسته بودم یک مقاله خوب دیگر مرتبط با سمینارم پیدا کنم خوشحال بودم. کتاب را دائم ورق میزدم تا نسبت به صفحات مورد نظر برای کپی مطمئن شوم و صفحهای از قلم نیفتد. در حالی که پابهپا میکردم نگاهم روی یک پاراگراف متمرکز شد.
«لزآلبرتال (LesAlberthal) چنین تمثیل میزند که روند افزایشی مواجه با دادهها به منزله امواج آب، منبع حیاتی و ضروری است. پرواضح است است که میبایست علاوه بر آمادهسازی بکارگیری این منبع، برای آن سد ذخیره ساخته، بر روی امواج آن سوار شد. به عبارت دیگر، دادههای خام را به اطلاعات با معنا تبدیل نمود. چنین است که اطلاعات ساختار یافته تبدیل به دانایی و در نهایت بصیرت «Wisdom» میشود.»
با صدای مسئول تکثیر به خودم آمدم. خانم کاری داشتی؟ بله، لطفا از 176 تا 184. کتاب را از من گرفت و آن را داخل دستگاه گذاشت. چرخی داخل اتاق زدم. طرف پنجره نگاهم به بیرون افتاد، اما فکرم روی جمله لزآلبرتال بود... باید بر روی امواج آن سوار شد.
تصویری زیبا از دریایی مواج و یک موجسوار چیرهدست در برابرم ظاهر گشت. حرکت های بالا و پایین و پیچشی او و مهارت و چیرهدستی او در رد کردن و سواری بر امواج را میدیدم...
تمامی زندگی ما شبیه همین حرکت موجسواری است که هر روز و هر ساعت هر یک از ما آن را تجربه شخصی یا تجربه جمعی میکنیم. بعضی وقتها، بعضی از ما با موفقیت، موجهایی از زندگی را رد میکنیم و برخی اوقات، برخی از ما مغلوب موجهای زندگی، روابط، ارتباطات و یا معاملات خود میشویم و تا مدتها در امواج زندگی آنقدر بالا و پایین میشویم، آب میخوریم، یا به عبارتی، غصه میخوریم، محنتهایی را تحمل میکنیم تا اینکه یا موج رد میشود یا قدرت مهار خویش را پیدا میکنیم و فرصت مییابیم دوباره از نو شروع کنیم یا که تا ابد مغبون و مغموم امواج میشویم.
ورود یکی دیگر از همکارانم به اتاق تکثیر و سلام و احوالپرسی، رشته افکار مرا پاره کرد و توجه مرا به داخل اتاق برگرداند. نگاهم به کپی یکی از صفحات روزنامه افتاد. با کنجکاوی نگاهی به آن انداختم.
صفحه حوادث روزنامه بود. بیاختیار یکی از ستونها را خواندم. خبری که مرا متاثر نمود و به تفکر انداخت حاکی از آن بود که در یک رستوران دختر و پسری توسط نیروی انتظامی دستگیر میشوند و بعد از بازجویی، دختر ادعا کرده بود که پسر او را فریب داده است و پسر مدعی بود که هیچ فریبی در کار نبوده است و دختر با پای خویش با او همراه شده است.
بیاختیار یاد دوران جوانی خودم افتادم، چه کسی جرات داشت به دخترهای محل نگاه چپ بیندازد، حتی پسرهای کوچه بالایی یا کوچه پایینی. وقتی پسرهای محل در کوچه بودند، 11 شب هم که میرسیدیم، باز هم کوچه برای ما امن بود. پسرها از دخترهای محل به عنوان ناموس خودشان یاد میکردند و همه را به یک چشم میدیدند.
از صبح تا شب، بعد از مدرسه و تکلیف و درس، هفتسنگ و دوچرخهسواری، بازی همگانی و دسته جمعی ما بود. دخترها غیرتیتر از پسرها، اهل لوسبازی و در فکر شیطنتهای زنانه و بزک و به قول امروزیها، دک و پز نبودند. از همه مهمتر چیزی که رابط بین دخترها با دخترها یا پسرها با پسرها بود، محبت بود و دوستی و اساس ارتباط دخترها و پسرها همه صداقت بود و رفاقت...
همان احساس تعلق قشنگ که همه به جای خانواده 4 و 5 نفری خود احساس میکردند تمام محله خانواده آنها است. صبح به عشق دیدن و بازی با همدیگر از خواب پا میشدند و شب هم با تعریف شیرین کاریهای روز خود، دقایق آخر را میگذراندند.
کجا پسر قصد اهانت یا تعرض به دختری را داشت و کجا دختری با بزک فراوان و لباسهای یک دهه سنی بالاتر و ترفندهای زنانه قصد فریب پسری را داشت... اما حالا روزنامه از دختر و پسری مینویسد که با هم بیرون از منزل به رستورانی رفتهاند، ولی وقتی مورد بازخواست قرار میگیرند نه دختر و نه پسر، مسئولیت این حرکت خود را به عهده نمیگیرد و هر یک سعی در مجرم شناساندن دیگری دارد و حتی از هم شکایت رسمی نیز میکنند و مدعی هستند که دیگری او را فریب داده است. عجب!!!
آیا به واقع من و شما که ناظران بیرونی رفتار آنها هستیم باور میکنیم که آنها فریب کار یکدیگر را خوردهاند! یا که آنها فریبخوردگان خویش، فریبخوردگان باورهای غلط و مغفولین آرزوهای غلط تعریف شده خویش هستند؟
جوانان، دختران و پسرانی که همگی قصد دارند یک شبه پولدار شوند، یک شبه صاحب ماشین و موبایل و لباسهای شیک و مارکدار روز شوند و یک شبه بتوانند زوج ایدهآل قصه شاهپریان خود را انتخاب کنند، یک شبه همه چیز خود، ارزشها، باورها، اعتماد به نفس، امید به آینده، انگیزه برای تلاش و ساختن خویش را از دست میدهند و صد البته بدتر که والدین آنها نیز به جبر زمانه گرفتار همین هیاهو و ناهنجاریها شدهاند و تاثیرش حال و احوال جوانان آنان را دو صد چندان بدتر و پوچتر میکند.
یادم افتاد وقتی بچه بودیم دختر و پسر، توی کوچه چیزی که بین ما اصلاً تمایز ایجاد نمیکرد جنسیت بود. دور هم جمع میشدیم و از آرزوهایمان صحبت میکردیم. اول و آخرش همه نقشه میریختیم و در مورد راههای رسیدن به آرزوها یا اهدافمان با همدیگر چانه میزدیم، بعضیها سکوت میکردند. بعضیها راهحل بهتری میدادند.
مژگان میگفت دایی من هم اینکاره است و سعی میکرد قد فکرش از توفیقات داییاش تعریف کند، خوب صدالبته که برای ما حکم مشورت بود. بعضیها هم از همان بچگی غلو میکرند، غلط یا درست در آسمان سیر میکردند. اما، ماحصلش وقتی میرفتیم خانه یا مدرسه، فهمیده بودیم که برای رسیدن به آرزوها و اهدافمان باید تلاش کنیم، پشتکار داشته باشیم و لاغیر...
اما حالا وقتی به جوانی میگوییم دوست داری چه کاره شوی، سریع میگوید دوست دارم برم دبی! میگویم خوب انشاءا... دبی هم برای تفریح میروی، اما چه هنری و یا چه رشتهای را دوست داری بخوانی و ادامه بدهی. میگوید نمیدانم.
حوصله درس خواندن که ندارم، از ریاضی هم متنفرم... حوصله هنر هم ندارم. میگویم یعنی به گلدوزی، نقاشی یا موسیقی علاقهای نداری، میگوید خیلی دوست دارم گیتار داشتم! میگویم عالیه، خوب پولهایت را جمع کن، گیتار بخر و برو کلاس، میگوید بابا پولهای من که جمع نمیشه. در ضمن گیتار سخته، من که یاد نمیگیرم. میگویم خوب پس چطور دوست داری گیتار داشته باشی.
میگوید آخه هفته پیش که رفته بودم خانه دوست دخترخالهام، عجب خانه بزرگی داشتند، دوست دختر خالهام تو اتاقش یک گیتار خوشگل داشت! میگویم چرا پولهایت جمع نمیشه، مگر پول توجیبی نداری؟ خنده شیطنتباری میکند و کیفشو جلوم باز میکند، از هر مارک و هر نوع و هر رنگی که دلتون بخواد وسائل بزک داشت، یک طرف دیگه کیفش هم پر از CDهای جور واجور بود....
گفتم راستی این روزها کتابهای خوبی در زمینه روانشناسی و تمرکز بر هدف و راههای موفقیت ترجمه یا نوشته شده است، آیا تا حالا آنها را امتحان کردی که بخوانی، با تنبلی گفت، نه بابا، هر وقت که کتاب را دست میگیرم خوابم میبره!
گفتم حتماً اهل ورزش و مسابقات جام جهانی و این حرفها که هستی؟ با شادی و علاقه شروع کرد تندتند اسم چند تا از فوتبالیستها و تعریف و تمجیدهای فراوان را آورد. گفتم آفرین. پس حتما خودت هم ورزش میکنی، دوباره رفت تو لاک خودش و با رخوت گفت: نه بابا حوصله ندارم هر وقت که ورزش میکنم بدنم درد میگیره!!!
گفتم خوب حال که دیپلم گرفتی و تصمیم جدی دیگری هم نداری، دوست داری ازدواج کنی، یکدفعه برق شادی در چشماش جرقه زد، خودش را جمع و جور کرد و مرتب نشست، بدون اینکه اجازه بدهد من چیزی دیگری بپرسم، شروع کرد تندتند و مسلسلوار صحبت کردن. آره دوست دارم شوهر کنم.
برم آمریکا بعد هم یک سر برم دبی، یک شوهر مهندس، خوشگل و خوشتیپ، تحصیلکرده و پولدار. بعد صداشو آروم کرد و با مهربانی گفت، البته ماشین و خانه و موبایل هم داشته باشد.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده. آنقدر خندیدم که اشک در چشمهایم جمع شده بود و نزدیک بود از صندلی بیفتم. میخندیدیم و به چهره معصوم و غافل او خیره شده بودم تا اینکه دیدم خشمگین شده و الانه که قهر کنه... با همان خنده گفتم آخه عزیزم این همه صفت که گفتی خیلی خوبه، اما فکر نکردی اون طرف مورد انتخاب شما با این همه جمالات حتماً شرایطی در همین سطح برای شریک زندگیاش تعیین میکند.
در ضمن جانم، اگر اینهایی که تندتند گفتی و رفتی، خوبه چرا تلاش نمیکنی که اول خودت صاحب آنها بشوی.... یک خانم تحصیلکرده، پولدار، با شخصیت و با موفقیتهای اجتماعی. بعد سراغ هم سطح خود بگردی تا خوشبختی و آرامش را برای تمام عمرت پیشبینی کنی...
بقیهاش دیگر سکوت بود، حاضر نشد حرف بزند، رفت در حیاط و ساعتها به شاخ و برگ درختها که سر به فلک کشیده بودند خیره شد...
هر چند مکالمه ما متوقف شد ولی امیدواریم برای لحظاتی هم که شده توانسته باشم فضای سکوت و تامل و تفکری برای او بوجود آورده باشم تا بر روی امواج آن سوار شود و یقین پیدا کند که چه کسی لایقتر از خودش برای رسیدن به کمالات است و چه کسی بهتر از خودش برای تلاش و پشتکار تا رسیدن به سر حد آرزوهایش...