حمیدرضا اسلامی: دانشکده ادبیات علامه طباطبایی در آن سال‌ها که من در آن درس می‌خواندم استاد طراز اول کم نداشت. حافظ را با دکتر دادبه می‌خواندیم و اخلاق ناصری را. مولوی را دکتر سیروس شمیسا می‌گفت و عروض را و شاهنامه را میرجلال‌الدین کزاری به زبان یکسره پارسی گزارش می‌کرد.

اما استاد دیگری هم بود که دل ما دانشجویان ناآرام آن روزگار را با خود داشت . محمود عبادیان . مردی که حرف‌هایش و نگاهش به جهانی که ما گمان می‌کردیم می‌شناسیم فرق داشت. بیشتر وقتی به او فکر می‌کنم به یاد عنوانی از داستان‌های جوزف کنراد می‌افتم: از چشم غربی. هر چه سنت به ما می‌آموخت عبادیان به آن جلوه‌ای دیگر می‌داد. دانستیم که می‌توان اسفندیار را نماینده نظم نوینی دانست که بر جامعه ایرانی حاکم می‌شود. دانستیم که پیروزی رستم همان شکست است. غزل حافظ معنی دیگری می‌یافت. با دیالکتیک آشنا شدیم و متحیرانه فهمیدیم که نمی‌توانیم نوگرا باشیم بی‌آنکه سنت را بدانیم. حرف‌ها جدید بود اما عبادیان همواره جوری رفتار می‌کرد که انگار خود ماییم که می‌دانیم و او تنها شنونده حرف‌های ماست. ما دانشجویانی جوان بودیم.

از حرف‌های تکراری اما بیزار بود. مهم نبود که دانشجوی درجه یک او باشی. اگر سر کلاس یا در جمع‌های دوستانه حرف دیگران را تکرار می‌کردی سخنت را قطع می‌کرد و می‌گفت استنباط خودت را بگو. حرف‌های فلانی را شنیده‌ام و خوانده‌ام. اگر یک نکته خیلی کوچک در حرف‌هایت بود که مال خودت بود به همان متوسل می‌شد تا تذکر دهد که کار دانشجو واگوی سخنان و نوشته‌های دیگران نیست.

اعتماد داشت. به فهم دانشجویانش و اینکه آنها قابلیت این را دارند که درک نویی از مفاهیم داشته باشند اعتماد داشت و از شنیدن سخنان ایشان خسته نمی‌شد. نقطه مقابل بی‌اعتمادیش به اساتیدی بود که سالها بود هیچ کلمه نویی نگفته بودند و بر طبل نوشته‌های بزرگان می‌کوفتند یا از خاطرات خود با فروزانفر و مینوی و همایی کرسی استادی گرفته بودند.

شریف بود و متواضع. به مقالات او در مورد سعدی یا شاهنامه نگاه کنید تا ببینید حرف‌ها و تحلیل‌ها چقدر نو و بدیع است. حرف دیگران نبود که تکرار کند. با تکیه بر تربیت فلسفی آلمانی به استنباط دست می‌یازید و از دل اشعار و داستان‌هایی که هزاران بار خوانده بودیم نکات بدیع بیرون می‌کشید. اما هیچگاه در هیچ صفی برای معرفی خود نمی‌ایستاد. بی توجهی و ناملایمات را به هیچ می‌گرفت و از جمع کوچک دوستان شاد بود.

تاریخ پرفراز و نشیبی را پشت سرگذاشته بود. شاگرد آهنگری در زمان کودتای 32 به خارج گریخت و دست به دامان تحصیل زد در مسکو. با سوسیالیسم روسی آب در یک جوی نداشت. به چین و بعد پراگ رفت . در این شهر اخیر با نصرت کریمی هنرمند یار بود و بعد بار خود را در آلمان غربی زمین گذاشت.

انقلاب که خیابان‌ها را گرفت بی توجه به توصیه دوستان عزم برگشت کرد. کسی که ممنوع الخروج و ممنوع الورود بود در آبان 57 وارد کشور شد و از همان ابتدا با کمک دوستی به مجموعه‌ای پیوست که بعدها جزیی از دانشگاه علامه طباطبایی شد.

اگر دوسال دیگر زنده می‌ماند رفاقتمان 30 ساله می‌شد. پدر معنوی من و احتمالا خیلی از ما بود. شک کردن به آنچه ده‌ها و صدها سال بود تکرار می‌شد را یادمان داد. نگاه از بیرون و از چشم دیگران را آموختمان و اخلاق و انسانیتی اصیل را با او تجربه کردیم.

منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها