تاریخ انتشار: ۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۴۵

داستانک> ترجمه‌ى مینو همدانى‌زاده: یک روز، شاگرد جوانی که مشغول کار بود یادش افتاد: «آخیش! وقتشه که موهام‌ رو کوتاه کنم.»

بنابراین تصمیم گرفت فوراً سراغ سلمانی‌ای که پایین خیابان بود برود. تازه آماده شده بود که اوستایش او را دید.   

پرسید: «کجا می‌خوای بری؟»

شاگرد گفت: «برم موهام‌رو کوتاه کنم.»

اوستا گفت: «چه‌کار کنی؟ هی! پسرجان تو زمانی که باید برای من کار کنی، نمی‌تونی بری موهات‌رو کوتاه کنی.»

شاگرد پرسید: «چرا نمی‌تونم؟ موهام تو زمانی که برا شما کار می‌کنم بلند می‌شه. اون‌وقت چرا نمی‌تونم همون موقع برم کوتاه کنم؟»

منبع: همشهری آنلاین