قلم و کاغذ برمیداریم و شروع میکنیم اما... داستانمان شروع نمیشود. نمیدانیم باید از کجا شروع کنیم و چهطور داستانمان را تعریف کنیم. برای همین سوژه آنقدر در ذهنمان میماند تا بدون اینکه تبدیل به قصه شود از یادمان میرود.
این هفته ما سراغ نویسندههایی رفتیم که کتابهای زیادی نوشتهاند و خیلی راحت داستانشان را برای نوجوانها تعریف کردهاند. داستانشان از جایی شروع شده و در جایی به پایان رسیده است. کارگاه ادبیات در این شماره دو کتاب از نویسندههای مهمانش انتخاب کرد و از آنها دو سؤال مهم پرسید. اول اینکه جملهی شروع کتابشان چهطور به وجود آمد و دوم اینکه اگر نوجوان نویسندهای بخواهد داستان بنویسد، چهطور و از کجا شروع کند. با ما باشید.
آتوسا صالحی
شروع هرچیزی برای من مهم و سخت است و وقت زیادی برایش صرف میکنم. حالا میخواهد این شروع برای یک شعر باشد یا داستان و یا رمان. فکر کردن به بهترین شروع، معمولاً قبل از اینکه کاغذ و قلم دستم بگیرم اتفاق میافتد و دائم در ذهنم در حال فکر کردن به جملهای هستم که برای هرچیزی که میخواهم بنویسم بهترین باشد! به کتابفروشی هم که میروم به شروع کتابها دقت زیادی میکنم و بعد از ورق زدن کتابهای جدید، معمولاً کتابی را میخرم که با آغاز خوبش مرا با خودش درگیر کند.
در کتاب «حتی یکدقیقه کافی است» من از دقیقهها خیلی استفاده کردم. شروع داستانم هم با شمردن دقیقهها اتفاق میافتد. چون زمان نقش خیلی مهمی را در این کتاب ایفا میکند. زمان همان چیزی است که لحظههای خاص زندگی آدمها را مشخص میکند و خیلی چیزها به قبل و بعد از زمانی مشخص تقسیم میشود. مثلاً وقتی زلزلهای میآید زندگی قبل از این اتفاق، با بعدش خیلی تفاوت دارد. در این رمان هم نقش اصلی با این اتفاقات درگیر است و از یک لحظهی مشخص به بعد، زندگیاش خیلی متفاوت میشود. یعنی با اتفاقی خاص، تغییری درونی برایش پیش میآید.
پیشنهاد و راهکار دادن به نوجوانها برای اینکه چهطور داستانی را شروع کنند کار سختی است. اما من با توجه به تجربیات خودم باید بگویم من هیچوقت به یک چیز کلی فکر نمیکنم. امکان دارد تصویری را ببینم، یاد خاطرهای بیفتم یا بوی خاصی را حس کنم و بعد شروع به نوشتن کنم. گاهی همهچیز از آخر ماجرا شروع میشود.
مثل رمان «حتی یکدقیقه کافی است» که از آخر شروع شد. باید در ذهنمان جرقهای زده شود و همان موقع شروع به نوشتن کنیم. نباید برای نوشتن برنامهریزی کنیم. باید بدون برنامهریزی و با کمک حسی که داریم آغاز به نوشتن کنیم. بعضی وقتها برنامهریزی کمکی به ما نمیکند. مثل سفرهایی که برایشان برنامه میریزیم و هیچوقت اتفاق نمیافتند. برعکس بعضی سفرها، ناگهانی و بدون برنامه اتفاق میافتند و خیلی هم بهمان خوش میگذرد!
همین حالا یاد جملهای از نزار قبانی افتادم که میگوید: شعر گفتن مثل دوچرخهسواری است! اگر بخواهی به حرکت پاهایت دقت کنی کار را خراب میکنی. نوشتن هم همین است؛ باید با حس خوب، شروع به نوشتن کنی و لذت ببری!
بند اول شروع رمان «حتی یک دقیقه کافی است»
ده دقیقه. پنج دقیقه. دو دقیقه و نه؛ حتی فقط یک دقیقه. بارها به این فکر کرده بود. اگر مادرش مینو ده دقیقه زودتر انگشتش را روی زنگ فشار داده بود؛ یا اگر رگبار پنج دقیقه دیرتر گرفته بود؛ یا اگر به جای آنکه عدس پلو را دو دقیقه در ماکروفر گرم کند، برای خودش یک نیمروی چهار دقیقهای درست کرده بود... و نه، حتی اگر فقط یک دقیقه قبل از آنکه کشو را تا ته بکشد، تلفن زنگ زده بود...
محمدرضا بایرامی
جملهی شروع داستان؛ بله! جملهی اول کتاب «فصل پنجم: سکوت» جملهای است که شخصیت داستان من، رو به مخاطبان خودش میگوید. چون در این کتاب دو مخاطب وجود دارد. یکی مخاطب نوجوان که کتاب را دستش گرفته و یکی مخاطبی که در کتاب روبهروی او ایستاده و دارد از او بازجویی میکند.
من وقتی سوژهی این کتاب را از محلهی کودکیام در زمان انقلاب گرفتم. محلهای که واقعی بود؛ بازی بچهها، برخورد همسایهها با هم، غریبههایی که جلب توجه میکردند و... همه و همه بخشی از داستان را در ذهنم ساختند و بعد با شکلی که داستان در ذهنم داشت ماجرا را با همان جمله تعریف کردم. البته این شروع، ترجیعبند قصهی من است و در چهار فصل کتاب هم همینطور تکرار میشود. این کتاب برخلاف اسمش فصل پنجم ندارد. فصل پنجم همان فصلی است که روی تقویم هم وجود ندارد و واقعیترین اتفاقها در آن میافتد.
بچهها در ذهنشان سوژه دارند، اما نمیتوانند تبدیل به داستانش کنند؟ بسیار خب! به نظر من نوجوان داستاننویس لازم نیست از همان اول شروع به خواندن کتابهایی دربارهی فن داستاننویسی کند. خوب نیست او را مجبور به شرکت در کلاسهای تخصصی داستاننویسی و کارگاههای آموزشی کنیم. نوجوان باید تحت آموزش غیر مستقیم، اصول داستاننویسی را یاد بگیرد و داستانهایش را روی کاغذ بیاورد.
مثلاً هر نوجوانی اگر پنج کتاب داستان بخواند بهطور ناخودآگاه با خیلی چیزها از جمله: مقدمهی داستان، درونمایه، گرهگشایی، ماجرا و... آشنا میشود. اگر اینها را از او بپرسی شاید نتواند بهصورت تئوری خوب توضیح بدهد، اما خواندن داستانهای مختلف باعث میشود از همین اصول در کارهای خودش استفاده کند.
بند اول رمان «فصل پنجم: سکوت» نوشتهی محمدرضا بایرامی
دروغ توی کار ما نیست. نمیدانم چرا باور نمیکنید!
همینجوری نشسته بودم آنجا که دیدم دارد میآید. یعنی اول نفهمیدم که خودش است یا نه. فقط روسریاش را از دور شناختم که برایم آشنا بود...