تاریخ انتشار: ۱ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۹:۴۲

ما یک همسایه‌ی جدید داریم؛ این همسایه خیلی ویژه است!

خیلی پول دارد و پر از رمز و راز است. خیلی هم کار راه‌انداز است و کلاً خیلی خوب است، این دستگاه خودپرداز یا عابر بانک، این همسایه‌ی ویژه!

حالا می‌توانم ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم  و همسایه‌ی ویژه و مهمانان جورواجورش را نگاه کنم.

***

باید این‌جا که من هستم بایستی، همین جا پشت پنجره بنشینی و از آن بالا نگاه کنی بدون این که کسی تو را ببیند.

از این بالا، نقاب آبی عابر بانک نمی‌گذارد به حریم شخصی مهمانانش نزدیک شوم اما کسانی را می‌بینم که در صف ایستاده‌اند. گاهی این صف خیلی طولانی می‌شود و باید این‌جا باشی تا ببینی هنوز همشهریانی داریم که عادت دارند توی صف بزنند! باور کن تعدادشان هم کم نیست.

آ‌ن‌ها را شاید در اتوبوس، مترو و خیلی جاهای دیگر دیده باشی. آن‌ها برای این کار راه‌های مختلف و شبیه به هم دارند.

***

کلید که به در انداختم، صف را نگاه کردم. چهار نفر ایستاده بودند و نفر آخر درست جلوی در خانه‌ی ما ایستاده بود. مرد میان‌سالی جلوی او ایستاده بود و جلوتر یک پسر نوجوان. دو تا خانم جوان هم کارت به‌دست جلوتر از بقیه ایستاده بودند و کسی هم پای دستگاه بود، زیر همان چتر آبی رنگ.

در را بستم.

چند دقیقه‌ بعد وقتی داشتم چای می‌نوشیدم، از پنجره صدایی شبیه صدای دعوا ‌آمد که قطع هم نمی‌شد. این‌بار باید موضوع جدی باشد.

نگاه کردم؛ کسی آمده بود تا توی صف بزند و مرد میان‌سال اعتراض داشت. وقتی مردِ تو‌صف‌زن! از خودش دفاع کرد بقیه‌ی کسانی که در صف ایستاده بودند هم به او اعتراض کردند و...دعوا بالا گرفت.

چند دقیقه‌ بعد تو‌صف‌زن رفت و من شرمندگی را در رفتارش دیدم، گرچه سعی داشت پنهانش کند. حتماً داشت خودش را سرزنش می‌کرد و البته دنبال یک دستگاه خودپرداز جدید می‌گشت.

شاید این‌بار دیگر توی صف نزند.

منبع: همشهری آنلاین