تاریخ انتشار: ۱۴ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۷

طنز> سوگل عصاری: تاکسی با سرعت مجازی در حرکته، شیشه‌های ماشین بالاست و مسافرا ساکتند. در حالی‌که صدای سرفه‌های دخترکی در تاکسی پیچیده، سهیل با هیجان می‌گه: «جناب راننده این شعر از عطار بود که خوندید؟»

راننده: «آفرین پسر جون. معلومه توی اون کلاسای مدرسه الکی روی صندلی نمی‌شینی. مثل این‌که یه چیزایی بلدیا!»

سهیل با اشتیاق جواب می‌ده: «من شعر خیلی دوست دارم.»

راننده: «می‌تونی هر وقت لازم داشتی از مجموعه اشعار توی کتابخونه‌ی فرهنگ‌سراها استفاده کنی.»

سهیل: «آره، یه فرهنگ‌سرا نزدیک خونه‌مون هست.» 

فرانک سرفه می‌کنه. 

خانم باقری: «مادر جون بسه عزیزم.»

فرانک فقط ناله می‌کنه: «مامان، آخه می‌سوزه گلوم.»

راننده: «سرما خوردی کوچولو؟ خانوم، شربت سینه توی ماشین هستا!»

سهیل: «یادم افتاد، شعری که خوندید از منظومه‌ی اسرارنامه بود.»

راننده: «صبر کن ببینم پسر جون.»

خانم باقری: «شما شربت سینه توی ماشین نگه می‌دارید؟ دم‌کنی واسه قابلمه‌ی برنج هم دارید این‌جا؟»

راننده: «دم‌کنی که خب نه، راستش ندارم الآن.»  فرانک سرفه می‌کنه.

سهیل: «چی شده دختر خانوم؟ سرما خوردی، نه؟!»

خانم باقری با حرص می‌گه: «ای جونش از حلقش بیاد بیرون. این همسایه‌ی بالایی‌مون ‌رو می‌گم. بس‌که توی راه‌پله سیگار می‌کشه. تو که سیگاری نیستی آقا پسر؟»

سهیل: «من سهیل هستم. نه، من سیگار نمی‌کشم. عوضش شعر خیلی دوست دارم.»

خانم باقری: «امیدوارم به هرچی می‌خوای برسی.»

سهیل: «ممنون. من خیلی دوست دارم بتونم یه مجموعه شعر از خودم دربیارم.»

خانم باقری با تعجب به سهیل نگاه می‌کنه: «تو شعر می‌گی؟»

سهیل: «بله.»

خانم باقری: «از این شعرای پُست مدرن امروزی که هیشکی هیچی ازشون نمی‌فهمه؟»

صدای بوق و ترمز ماشین می‌آد.

راننده: «جوونا با این سیگار، خودشون‌رو داغون کردن. دیدی؟ نزدیک بود بره زیر ماشین.»

لای انگشتش رو ببین سیگاره. داره توی آسمونا سیر می‌کنه. داشت مستقیم می‌اومد زیر ماشین.»

سهیل: «بله.»

راننده با خونسردی می‌گه: «من که می‌خوام بذارم از این‌جا برم.»

سهیل: «به یه جزیره‌ی ناشناخته؟»

راننده لبخند می‌زنه: «فکر کنم سیاره بهتره. قبول داری؟»

سهیل: «اون‌جا هم برید، شعر می‌خونید؟»

راننده: «من یه کتاب شعر دارم از بزرگان شعر و ادب که همیشه هرجا برم همراهم هست.»

سهیل: «چه جالب! می‌شه ببینم؟»

راننده: «تو کمد، زیر آینه دیواریه.»

سهیل: «کجا؟»

راننده: «خونه. توی خونه است.»

سهیل: «بذارید ببینم به کدوم سیاره سر بزنید بهتره؟» 

فرانک می‌خنده.

خانم باقری: «جلوی اتاق‌ها، بالکن نداریم. خانوم همسایه بالایی‌مون هم دوست نداره شوهرش توی محیط خونه‌شون سیگار بکشه. واسه همین اونم می‌آد توی راه پله. این درسته؟ سهیل جان، تو که درس خوندی، این درسته؟»

سهیل: «خب باید بدونن که ...»

خانم باقری: «بدونن که نباید بذارن همسایه‌ها نفرینشون کنن. بدونن که ناسلامتی، بقیه‌ی طبقات هم آدمند.»

فرانک: «مامان!»

خانم باقری: «آخه اینارو که نمی‌شه تو روشون گفت آقا سهیل.»

فرانک: «مامان!»

خانم باقری: «دارم حرف می‌زنم. چیه؟»

فرانک: «می‌گی اون جلو، آقاهه یه بوق بزنه؟»

خانم باقری: «تو می‌دونی هرچی کم‌تر حرف بزنی، سرفه‌هات زودتر خوب می‌شه؟»

راننده: «این بحث یه طورایی همگانی شده. ولی حیف... همه نمی‌دونن رعایت احوالات همسایه واجبه. جناب لطفی، همسایه‌ی بالایی ما هم با بچه‌هاش توی پذیرایی فوتبال بازی می‌کنه. بیست و چهار ساعته تو جّو فوتباله. یه بار توی کوچه بهش گفتم حداقل گل کوچیک بازی کنید که واسه گرفتن شوت‌های حریف مجبور نشید روی زمین شیرجه بزنید.»

خانم باقری: «قبول ندارن آقا. قبول ندارن.»    

سهیل: «اگه به جای این حرفا آدما سعی می‌کردن کسی رو از خودشون نرنجونن، به‌نظرم خیلی دوست داشتنی بود. به‌نظر من هر چیز دوست داشتنی‌، مرکز یه بهشته. کافیه اینو بدونن!»

فرانک: «مامان می‌گی بازم اون‌جوری شعر بخونن؟»

خانم باقری: «چی؟»

سهیل: «انگار از لحن شعر خوندن آقای راننده خوشش اومده.»

راننده: «خب چه شعری؟»

سهیل: «یه شعر از عطار.»

 

تصویرگری: نازنین جمشیدی

منبع: همشهری آنلاین