باز یاد چند سال پیش افتادم که با بردن جایزه نخل طلای طعم گیلاس، یکی از انجمنهای فرهنگی ایرانی در پاریس نشستی با حضور جمعی ایرانی اهل قلم برگزار کرد تا درباره جایزه کارگردان آن گفت و گو و داوری کنند.
حاضرین دو قسمت شده بودند، یک دسته آنها که بهشدت به آقای کیارستمی میتاختند و دسته دیگر که او را افتخار ملی میدانستند.
در میان مخالفین ایشان یکی دو تن از دستاندرکاران ایرانی رادیوی فرانسه هم بودند که با شهامت معتقدند بودند کیارستمی با تمسخر ملت ایران و تحقیر فرهنگ و شرایط زیستی آنان در چشم خارجیها به جایزهای دست یافته است و این بدترین کار ممکن در عالم فرهنگ و هنر سرزمین ماست که یک ایرانی با دست انداختن مردم خود و نشان دادن دل ریش آنان برای خود اعتبار کسب کند.
دستهای دیگر نیز از او دفاع میکردند و معتقد بودند حال که او به جایزهای به این مهمی دست یافته آن را باید متعلق به مردم ایران دانست و به هر حال باید به او افتخار کرد! از قضا قسمت بدتر استدلال همین بود که حالا که او در اوج شهرت است و ایران و ایرانی هم امروز مشکل اعتبار بینالمللی دارد پس چرا ما او را تصرف نکنیم و شهرت او را از خود ندانیم؟! لابد رجوع به همان قاعده که موافقت با شهرت به احتیاط نزدیکتر است.
به اجمال هم یادم میآید که همان زمان یکی از مسئولین عالی فرهنگ فرانسه گفته بود که فیلمهای کیارستمی را باید در مدارس ما نشان داد تا بچههای فرانسه وضع آموزش و زندگی بچههای ایران را ببینند و قدر شرایط خود را بدانند!
در همان سالها و به پشتوانه همین هنر ایرانی بود که شبکه شش تلویزیون فرانسه سالی دو بار فیلم «بدون دخترم هرگز» را نشان میداد تا این که ما نامهای نوشتیم و از یک مرکز دانشگاهی فرانسوی خواستیم تا با امضای خود روانه کند، شد و سرانجام نمایش آن فیلم مسخره پایان یافت.
بدتر اینکه کار آقای کیارستمی بعدها به تعدادی نوآموز سینما نیز راه نشان میداد که اگر کار کردن در فضای سینمای داخلی تنگ است پس باید به ریسمان فضای جهانی سینما آویخت تا بتوان در برابر کژفهمیهای داخلی مقاومت کرد. مشکل کسب اعتبار در سینمای جهانی نیز سرمایه، سواد و پیشینه میخواست تا آدم در کنار اسپیلبرگ و کوروساوا و فلینی و دیگران آدم بتواند قد علم کند و اگر نبود هم غمی نیست... میتوان به ریش داخلیها خندید و مردم و آداب ایشان را با همان شیوههای پوپولیستی ولی با لعابی هنری دستانداخت تا اسباب خنده و تأمل بیگانه باشد... سپس جایزهها را درو و اعتباری جهانی کسب کرد.
جایزه جهانی که آمد یعنی دیگر دوره گمنامی تمام شد و احدی در داخل جرأت نمیکند بگوید بالای چشم تو ابروست هرچند که جغرافیای این پوپولیسم تو از جنوب به شمال نقل مکان کرده باشد و مخاطب این عوام بازی نه انسان ایرانی که آدمی غربی باشد!
حالا همان داستان دوباره تکرار شده است و باز فیلمی از یک ایرانی و در برابر فرهنگ و سنتهای همان سرزمین به جایزه کن دست مییابد. اگر رسانهها و دستاندرکاران داخلی مخالفت کنند که چه بهتر، اعتبار کار دوصد چندان میشود!
من فیلم خانم مرجان ساتراپی را ندیدهام ولی بنا به روایت رسانهها همان نقاشیهای ایشان است که به فیلمی سیاه و سفید بدل شده است.
من اما پیش از این نقاشیهای ایشان و داستان مربوط به آن را در روزنامه لیبراسیون فرانسه میدیدم و بر این بلاهت از هر دو سو اسف میخوردم...
ایرانیان زیادی در این سوی آب به شهرت رسیدهاند و با همت و تلاش و دانش خود برای مردم ایران اسباب سربلندی و آبرو شدهاند و برای خود شهرت مثبت و اعتبار جهانی خریدهاند.
اسف از این که مباد روزی که زحمات این همه آدم غیرتمند و زحمتکش در پیش نوعی شارلاتانیسم عوامانه هنری رنگ ببازد که با تمسخر قوم و فرهنگ بومی کشوری میتوان به اوج شهرت رسید و به دیگران هم آموخت که اگر کسب شهرت چنین آسان است چرا راه سخت باید رفت؟
معجون رفتار فرهنگی سالهای پس از انقلاب پرسخنتر از آن است که بتوان یکسره و بیچند و چون از آن دفاع کرد ولی نازل کردن نقد فرهنگی جامعه ما آن هم با زبان بیگانهپسند و گاه با انگیزههای شخصی در ویترینهای علمی و هنری مجامع جهانی اسفبارتر است، سهل است که پیش مردم ما هم خریدار ندارد. با مقبولیتهای اجتماعی و حجتهای عوامانه البته گاه باید درآمیخت و در برابر حجیت آنان ایستاد ولی در کجا، در پلههای جشنواره کن؟!