تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۱

داستان> معلم: «بچه‌ها، تا من برگه‌های ریاضی رو تصحیح می‌کنم، وقت آزاد دارید، اما سر و صدا نباشه.»

بچه‌ها: «هورااا»

معلم: «هیس! ساکت!»

*

ردیف اول

شکیلا: «زهرا! اه! چندبار بهت بگم،‌ چرا نمی‌فهمی؟ این‌جا رو باید از فیثاغورس حل کنی. فرمولش رو بگو.»

زهرا: «وتر به توان دو مساوی است با ضلع به توان دو و ئه!.. ئه!...»

*

رعنا: «بگو دیروز چی دیدم؟ شرک-4!»

سوگند: «بالأخره دیدی‌اش! دخترش رو دیدی مثل مرجانه؟»

رعنا: «پشت سری؟»

سوگند: «آره! هه هه...»

*

مرجان: «مریم، نمی‌دونی دیشب چی شد!»

مریم: «چی شد؟ آها، حتماً سوگند باز زنگ زد، چیزایی از درس فیزیک پرسید!»

مرجان: «نه بابا! همون همسایه‌‌مون که بهت گفته بودم،‌ واسه امر خیر اومدن!»

مریم: «جدی؟ وااای! داماد چی پوشیده بود؟ موهاش چه‌طوری بود؟ مامان و باباش چی؟ چندتا خواهر و برادر داره؟ کارش چیه؟ ماشین داره؟ چی گفتن؟ چی گفتید؟»

مرجان: «می‌شه آروم‌تر بپرسی؟!»

معلم: «بچه‌ها، این چه‌جور درس خوندنه؟ پونزده،‌ شونزده تا برگه تصحیح کردم، همه زیر دوازده شدن. فقط شکیلا بیست شده.»

شکیلا: «خانم، واقعاً؟!»

*

هما: «اه اه! چرا شکیلا این‌قدر پز می‌ده! نمی‌دونم چی داره که ما نداریم!»

نیوشا: «هیچی دوباره بیست گرفته تا دو هفته ولمون نمی‌کنه،‌ اه!»

*

ردیف دوم

آی‌سودا: «یعنی می‌فهمه تقلب کردیم؟»

آرزو: «معلومه!‌ این‌قدر بی‌عرضه‌ای که وقتی برگه‌ا‌م رو بهت دادم، اسم خودت رو برام نوشتی و زود دادی‌اش به شکیلا! شانس بیاریم تا حالا شکیلا نفهمیده و به خانم نگفته باشه.»

*

یاسمن: «دیشب سریال رو دیدی؟»

کیمیا: «آره! وااای من کشته‌ مرده‌ی اون بازیگره‌ام...»

*

آیدا: «دلیل نمی‌شه چون دو دقیقه ازم بزرگ‌تری، همه‌جا سرم بزرگی کنی.»

آیلار: «سه دقیقه بزرگ‌ترم! باید همیشه به حرفم گوش کنی، چون ازم کوچک‌تری! فهمیدی؟»

*

تینا: «...هرچی باشم از شکیلا کم‌تر نیستم،‌ خودشیرین! همه‌اش پز درس‌هاش رو می‌ده. چی می‌خواستم بگم؟ آها! دیشب از ساعت پنج تا هشت، دو دور تاریخ رو دوره کردم. بعد هم سه دور ادبیات رو. تا ساعت یک نصف شب هم پنج تا تمرین ریاضی که خانم درس نداده تو دفترم نوشتم و حل کردم...»

زینب: «واقعاً! خب... خیلی خوبه!»

*

ردیف سوم

نسرین: «پنج‌شنبه جمعه رو رفتیم شمال. وااای که چه‌قدر  خوش گذشت... نمی‌دوونی. شماها جایی نرفتین؟!»

پرستو: «ئه!... ما... ما رفتیم کانادا!»

*

فاطمه: «این هفته پنج‌شنبه، جمعه عروسی خواهرمه. می‌خوام بترکونم.»

مهسا: «وای پس من از چهارشنبه می‌آم!»

فاطمه: «از چهارشنبه؟! ئه!... خوش اومدی! آب می‌خوام، نمی‌دونم چرا سرم یهو گیج رفت!»

*

نگین: «سحر، خیلی مزخرفی! به درد همون شکیلا و پزهاش می‌خوری!»

سحر: «شکیلا هرچی باشه از تو بهتره که...»

*

زهره: «راستی‌...»

معلم: «بچه‌ها ساکت باشید! آرزو و آی‌سودا بیرون! آی‌سودا از تو که این‌قدر درس‌خونی توقع نداشتم! شکیلا این دو تا رو ببر پیش خانم نوروزی تا من بیام.»

هما: «خانم می‌شه تا شما می‌آین من مراقب کلاس باشم؟»

معلم: «نه،‌ شکیلا وقتی اومد جای من درس جدید رو باهاتون دوره می‌کنه.»

شکیلا: «چشم خانوووووووم!»

فاطمه ربیعی، 15 ساله

خبرنگاری افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

عکس: معصومه کارگر

منبع: همشهری آنلاین