تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۵

داستان> جلو‌ی پنجره‌ی اتاقم چرخی زد و اوج گرفت و رفت. مدتی بعد برگشت و باز چرخ زد و باز رفت. فردای آن روز، عصر، جلوی پنجره‌ام نشسته بود.

نمی‌دانستم قبلاً هم آمده بود یا این اولین بارش بود، اما آن شب در سرمای بیرون نشست و من برایش آب و دانه ریختم و هرچه دعوتش کردم، به داخل خانه بیاید، قبول نکرد! یعنی پرنده‌ی سفید خسته بود؟

فردا صبح، وقتی به مدرسه می‌رفتم، بیرون اتاق خوابیده بود. پرهایش را پف داده بود که سردش نشود. وقتی برگشتم، آن‌جا نبود. دو روز ندیدمش، اما روز سوم باز آمد و سرکی کشید و رفت. و از عصر روز چهارم پرنده‌ی سفید برگشت و لبه‌ی پنجره‌ام را برای نشستن انتخاب کرد.

حالا او هر روز عصر می‌آید، پشت پنجره می‌نشیند. آبی می‌نوشد و گندمی یا برنجی می‌خورد و سر در پرهایش می‌کند و تا صبح می‌خوابد. هرگز هم دعوتم را قبول نمی‌کند که بیاید داخل اتاق.

به نظرم او نمی‌‌خواهد کبوترِ کفتربازی باشد. سرما و دوستی و پرواز آزاد را به بردگی و رقص پرواز برای دیگران و خوابیدن در جای گرم ترجیح می‌دهد.

کاوه وحیدی‌آذر از تبریز

 

تصویرگری: ستاره نغمه از شهر قدس

منبع: همشهری آنلاین