من یک روز صدایش کردم دفترم، گفتم: ببین عزیز من! تو اگه به من عکس ندی، من به تو نمره نمی دم. می دانید چی جواب مرا داد ؟ گفت: آخ جون نده!. من همین طور ماندم. همه هارت و پورت معلمی من با این جواب از بین رفت.
این طور فکر کرده بودم که این الان از من معلم می ترسد، از اینکه نمره به اش ندهم میترسد. آن قدر برایم عجیب بود که دوباره صدایش کردم و گفتم: بیا اینجا ببینم. چی میگی؟ چرا خوشحال شدی؟
گفت: خب یه ترم بیشتر بیام دانشگاه هم غنیمته . گفتم: آخه تا کی می تونی ادامه بدی؟ گفت: تا هر وقت که بشه. همین که مجبور نباشم تو خونه باشم خوبه. گفتم: شهریه ات چی؟ گفت: به درک! بچه آوردن، شهریه اش رو هم بدن. من چی میتوانم به این جوان بگویم؟
نسل ما، نسلی بود که آدم های متفاوت کنار هم در یک خانه زندگی می کردند. پدربزرگ، مادربزرگ، عروس و داماد. همه شان هم یک جوری همدیگر را تحمل می کردند. خود این یکدست نبودن انگار یک جور تحمل و سازگاری هم با خودش می آورد.
ولی الان در یک خانواده، هیچ کس تحمل دیگری را ندارد. تحمل اینکه من ازدواج کنم و در خانه پدرم باشم وجود ندارد. پدر و مادرها بچه هاشان را باور ندارند. بچه ها، پدر و مادرها را قبول ندارند.
یک موقعی بود که پدر دانشش به مراتب بیشتر از فرزند بود؛ یعنی پدر آموزش می داد. رئیس خانواده بود. الان پدر از فرزند عقب افتاده؛ بچه اش کامپیوتر بلد است؛ چت بلد است؛ هزار جور کلک بلد است که او بلد نیست.
اتفاقی که میافتد این است که پدر می خواهد حکومت کند ولی شرایط حکومت را ندارد. دانشش را ندارد. جذبه اش ریخته؛ خفه شو بنشین ندارد. 2دفعه بگوید خفه شو بنشین، بچه هه برمی گردد، جواب می دهد. مگر نمیدهد؟ این می شود که اصلا مکالمه ای بین این 2 نسل اتفاق نمی افتد. هیچ کدام حاضر نیست حرف آن یکی را بشنود، به آن فکر کند. بالا پایینش کند.
آدم ها خودخواه شده اند. هر کسی فقط خودش را می بیند. حواسش فقط به خودش هست. تنه می زند تو را زمین می اندازد به قیمت اینکه خودش برود جلو. به دانشجویم میگویم تو یک انسانی. عکاسی هم می کنی. برو این مردمی را که گرفتارند، بدبختند ببین؛ بپرس چرا به این روز افتاده اند؛ چه کار دارند می کنند.
می گوید به من چه ربطی دارد؟ گرفتار است برود فلان جا. اسم هم می برد. چه بلایی سر این نسل آمده؟ چه بلایی سر ما آمده؟ بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم اینها خیلی از این چیزها را از خود ما یاد گرفته اند.
تحمل نداشتن را از خود ما یاد گرفته اند. دروغ گفتن را. مصرف زده بودن را. روی بیلبوردهای اتوبان مدرس، ساعت های مچیای تبلیغ می شود که گاهی قیمتشان به۴۰ میلیون هم می رسد.
برای کی این را آگهی می کنیم؟ وقتی این ساعت را دستت میکنی اصلا دیگر مهم نیست خودت کی هستی و چی در چنته داری. لااقل آن جوان و دور و وریهایش این طوری فکر میکنند.
همه چیزشان شده مارک. شده brand. ؛ شده sms. توی کافه در فاصله 70سانتی متری هم نشسته اند، به جای اینکه با هم حرف بزنند برای هم sms می فرستند. نه روزنامه میخوانند، نه اخبار گوش میکنند و نه از چیزی خبر دارند.
فقط منافع خودشان را خوب می شناسند. می دانند چطوری سر پدرشان را کلاه بگذارند. خوب میدانند سر مادرشان را چطوری شیره بمالند. نمی دانم همه این طوری هستند یا نه ولی این را می دانم که از هر 10 دانشجوی من توی دانشگاه 8 نفرشان این طوری اند و میدانم من و شما در اینکه او این طوری به زندگی و آدم ها نگاه میکند بی تقصیر نیستیم.
*بهمن جلالی عکاس است. عکاس ها فکر می کنند تیر نمی خورند، فکر می کنند چون دارند عکس می گیرند، تیر نمی خورند. این را خودش می گوید. می گوید سال 57- 56 توی تظاهرات ها و تیراندازی ها ما دلمان می خواست جلوتر از همه باشیم.
اتفاقی که داشت می افتاد آن قدر برایمان عجیب بود و آن قدر شبیه چیزهایی بود که فقط توی کتاب ها خوانده بودیم که دلمان می خواست آن را یکجا ببلعیم؛ با خطرهایش و لذت هایش. جلالی متولد 1323 در تهران است. توی دانشگاه ، اقتصاد خوانده اما عشقش عکاسی است.
او در کنار کاوه گلستان و یکی دو نفر دیگر بیشترین و شاید بهترین عکسهای سالهای انقلاب و جنگ را گرفته است. جلالی در شکل گیری رشته عکاسی و طرح وتدوین دروس آن در ایران، نقشی اساسی داشته و از سال 59 تا الان این رشته را تدریس میکند.