بشکن این بغض زبان بسته را. بلند شیههای بکش و نگاهت را بریز توی چشمهایم. نگاهت را از زمین بلند کن و حرف ها را بریز بیرون.
تو از این همه سال خاطرهها داری؛ اما امروز چیز دیگری است. بگو! بگو امروز از صبح چه دیدی؟ چه شنیدی؟ امروز چهقدر دویدی و نفس زدی تا امام را به میدان برسانی؟ برای برداشتن پیکر چند شهید به امام کمک کردی؟
تو امروز به اندازهی یک عمر خاطره داری. بگو! بگو چند بار تن خسته و زخمی امام را به میدان بردی؟ بگو چه شد که طاقت ماندن نداشتی؟ چه شد که دیگر پیکر زخمی امام را نتوانستی بردوش بکشی؟ بگو! بگو که چرا تنها برگشتهای؟ چرا بیسوار آمدهای؟ بشکن این سکوت را، بشکن این بغض را، آنچه که دیدی بگو!