تاریخ انتشار: ۴ آذر ۱۳۹۲ - ۱۷:۱۳

همشهری آنلاین: مطلبی در شماره ۴۳۴ هفته‌نامه همشهری جوان به چاپ رسید که با برداشت اشتباهی مواجه شد و در نتیجه موجب دلخوری عده‌ای از علاقه‌مندان به آستان اباعبدالله‌(ع) را فراهم کرد. این چند خط تحشیه از سوی تحریریه همشهری جوان، بیش از آنکه تلاشی باشد برای توجیه یک مطلب، تقلایی دردمندانه است برای التیام عاشقان آستان امام حسین(ع):

نویسنده که خود از نیروهای ارزشی و متعهد و فعال در حوزه فرهنگی و هنری انقلاب اسلامی است و توفیق حضور در کربلا آن هم در روز عاشورا را داشته، در جای جای متن‌ خود تلاش کرده با روایتی همدلانه، مخاطب را از حال شخصی و بهت فراوانش در روز عاشورا -آن هم در جغرافیای کربلا- آگاه کند. حالی که از روز تاسوعا آغاز می‌شود و به مدهوشی عاشورا می‌رسد.

عاشورایی که اگر در کربلا باشی، باید دق‌مرگ شوی ولی گاهی می‌بینی که مات مانده‌ای و اشک از چشمانت جاری نمی‌شود. مطلب -بخصوص در پاراگراف پایانی- تیتر را توضیح می‌دهد و کلامش را به کلماتی جوانانه -ولی به شدت تاثیرگذار- گره می‌زند و می‌نویسد: «حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم روز عاشورا من خنگ شده بودم، هنگ بودم. چیزی نمی‌فهمیدم، که اگر می‌فهمیدم باید از غصه‌اش دق‌مرگ می‌شدم. کربلا اگر می‌روید، عاشورا نروید. عاشورا توی همین تهران، توی هیئت‌های خودمان دستکم آدم چیزهایی می‌فهمد، کمی گریه می‌کند، لذتش را می‌برد، عاشورا ولی در کربلا آدمیزاد خنگ می‌شود...». آیا می‌شود این متن را مطلبی برخلاف باورهای مذهبی همه ما تعریف کرد؟ اگر به‌دور از تعصب به این چند خط بنگریم، آیا نوشته را می‌توان جز در عظمت عاشورا تعبیر کرد؟ آیا بغض راه گلو را نمی‌بندد؟

متاسفانه در خبرهای منتشر شده ، اشاره‌ای به متن اصلی نشده و برداشت‌های دیگری از تیتر مطلب، منتشر شده و دل برخی از علاقه‌مندان امام حسین(ع) را چرکین کرده. درحالی که به گواه پیامک‌های رسیده این مطلب با توجه به اظهار ارادت خالصانه نویسنده به امام حسین(ع)، دل بسیاری از خوانندگان همشهری‌جوان را تکان داده و اشک را بر دیده‌هایشان نشانده.

حالا فرصتی است که متن کامل و گزارش ذوقی چاپ شده در همشهری جوان را با هم بخوانیم و سپس قضاوت کنیم که حتی اگر در انتخاب تیتر ، اشتباهی سهوی رخ داده (همان‌طور که هیچ انسانی از خطا مبرا نیست)، هدف اصلی و غایی جز سر سپردن به آستان محبوب نبوده. امامی که همه ما ریزه‌خوار سفره پربرکت اوییم.


کلا من راه کربلا رفتن را یاد گرفته‌ام. کمی رندی می‌خواهد. خیلی خوب جواب می‌دهد.به این نتیجه رسیده‌ام که امام حسین به شدت عاطفی است، کمی که بگذاری‌اش توی فضای احساسی، سریع کارت را راه می‌اندازد. نمونه‌اش را بگویم؟ همین محرم سال قبل. پیشواز موبایلم را عوض کردم. صدای رضا هلالی را گذاشتم که می‌خواند: «من و دل کندن از دلبر محاله/ کی گفته کربلا رفتن محاله...» خواستم این یک روزشمار باشد بین من و امام حسین که بشماریم و ببینیم من کی می‌روم کربلا. خواستم ببینم امام حسین تا کی می‌تواند ببیند این مدل انتظار من را. دو تا ۳۰۰ تومان بیشتر به مخابرات ندادم که جور شد و عید نوروز برای پنجمین بار رفتم کربلا.
اما این زیارت ششم یک‌جور عجیبی بود. هرگز به این فکر نکرده بودم که بخواهم عاشورا کربلا باشم. یعنی فکر کرده بودم که نمی‌شود آدم ظهر عاشورا توی کربلا باشد و دق‌مرگ نشود. من خیلی مذهبی نیستم و اصلا کمیت دینداری ام هم لنگ است. ولی آدم است دیگر، دل دارد. تو که اینجا توی هیئت محل پای روضه گریه می‌کنی، وقتی برویی توی‌‌ همان لوکیشن و روضه مجسم را ببینی، چه می‌شود؟ چه کار باید بکنی؟ برای همین فکر می‌کردم که احتمال کم آوردن بسیار است و هرگز به عاشورا در کربلا فکر نکرده بودم. اما شد دیگر. یکی گفت بیا برویم. می‌ترسیدم بروم، اما جرات نکردم «نه» بیاورم. بلیت گرفتیم و باقی قضایا.
آخرین شبی که تهران بودیم ماندم توی ترافیک. به هیئت نمی‌رسیدم.‌‌ همان جا پارک کردم و رفتم توی اولین هیئت. به نظرم هیئت یک مدرسه بود، دبیرستان شاید. خوب می‌خواندند و سینه می‌زدند. مداح داشت می‌خواند که: «تشنه آب فراتم ‌ای اجل مهلت بده». کنار من سه تا از این بچه دبیرستانی‌ها بودند که به پهنای صورت گریه می‌کردند. یکی‌شان داشت گریه‌اش را می‌خورد، ترسیدم غش کند. به گریه آنها گریه‌ام گرفت. دلم به حالشان سوخت. من قرار بود فردا شبش کربلا باشم و آنها با شنیدن نام کربلا این‌جور گریه می‌کردند. هر جور حساب کردم، کربلا رفتن سهم من نبود. خواستم که نروم اما باز هم جرات نکردم. گفتم می‌روم، آخرش این است که تاب نمی‌آورم.

برای همین برای اولین بار توی عمرم وصیتنامه نوشتم. موقع رفتن برای اولین بار، وقت خداحافظی که پسرم را بوسیدم، به سفر بی‌برگشت فکر کردم و گریه‌ام گرفت. فکر کردم به حسام‌الدین که وقتی من نباشم، چه خواهد کرد. بعد یاد بچه یتیم‌های کربلا افتادم؛ روضه برای من از همان لحظه شروع شد.

چند ساعت بعد توی نجف بودم، حرم امیر المومنین(ع). ما ۸ نفر بودیم. شال و لباس مشکی‌مان را به آقا نشان دادیم و گفتیم برای تسلیت عزای پسرش آمده‌ایم. یک ساعت بعد هم حوالی غروب شب تاسوعا وارد کربلا شدیم. همین جور بی اختیار گریه مان گرفت. لازم نبود کسی روضه بخواند، آن روز‌ها و آن سرزمین خودش روضه بود. در ورودی شهر ایستگاه‌های استقبال درست کرده بودند. مرد عرب می‌گفت: «اسلیپ، اسلیپ» می‌خواست این‌جور بگوید استراحت کنید. چای می‌خوردیم و می‌گریستیم. یکی از همسفر‌ها آنقدر گریه کرد که خون دماغ شد. حال بقیه هم همین‌جور بود. شک نکردم که دق می‌کنیم، خوشحال شدم که وصیت‌نامه نوشته ام. باز یاد پسرم افتادم و باز گریه‌ام گرفت.
زیارت امام حسین، غسل ندارد، باید همین‌جور خسته و خاکی بروی و خودت را عرضه کنی تا بداند چه‌قدر سختی کشیده‌ای. ما با هواپیما رفته بودیم، با صندلی‌های راحت و باز یاد سفر با شتر‌های بی‌جهاز افتادم و باز گریه‌ام گرفت. شب رفتیم زیارت و چه حالی، نگفتنی!
تاسوعا، کربلا از صبح تا شب یک تماشاخانه بزرگ است با یک نمایش تلخ. تلخ‌ترین پرده این نمایش شب اجرا می‌شود. از ظهر تاسوعا عرب‌ها کنار پیاده‌رو‌ها «حلق» می‌کنند. هر کدام سر دیگری را تیغ می‌اندازد. بعضی‌ها هم فقط به اندازه یک کف دست وسط سرشان را تیغ می زنند. حوالی غروب هم صدای تیز کردن تیغ‌ها می‌آید. قمه‌های تیز شده را به هم می‌زنند و صدای به هم خوردن شمشیر‌ها می‌رود روی اعصاب آدم. شما باشید یاد چه می‌افتید؟ جز شمشیر‌هایی که ۱۳۷۴ سال قبل همچین شبی در همین حوالی تیز می‌شده‌اند برای ظهر روز دهم. بعد هم دسته‌های عزاداری بسیاری از خیابان‌های مختلف منتهی به حرم در حالی که شمشیر‌هایشان را توی هوا تکان می‌دهند به نشانه انتقام. اما جور دیگری هم می‌شد به این شمشیر‌ها نگاه کرد. هزاران نفر شمشیر‌هایشان را پاییین و بالا می‌برند و به سمت حرم امام حسین‌(ع) می‌روند. خب شما باشید یاد چیزی جز لشکر انبوهی می‌افتید که به خیمه‌ها حمله کرده‌اند؟ شما باشید گریه‌تان نمی‌گیرد؟

شب از نیمه گذشت و وارد عاشورا شدیم.خودم را برای یک روز سخت آماده کرده بودم . توی حرم امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و بین‌الحرمین را موکت می‌کنند، روی موکت‌ها را پلاستیک می‌کشند و روی پلاستیک‌ها را خاک می‌ریزند. برای این خاک می‌ریزند که چند ساعت بعد خون سر آنهایی که قمه می‌زنند، توی حرم نریزد. یکی داشت از روی خاک‌هایی که توی بین‌الحرمین ریخته بودند، سنگریزه‌ها را جمع می‌کرد. برای چی؟ برای اینکه فردا سنگ توی پای سینه‌زن‌ها نرود. یاد خار مغیلان افتادم و اینکه این آدم‌ها ۱۳۷۴ سال قبل کجا بوده‌اند که سنگ‌ها راجمع کنند؟

تا اذان صبح همین‌جور حیران روضه‌های مجسم آنجا بودم. آن ساعت‌های توی کربلا دقیقا معنای‌‌ همان «فی هذا الیوم و فی موقفی هذا» است که توی زیارت عاشورا می‌خوانی. نماز صبح را توی حرم امام حسین(ع) خواندیم. بعد از اذان ناگهان مثل اینکه یک بمب بزرگ منفجر شود، دسته‌های عزادار سفیدپوش وارد صحن امام حسین(ع) می‌شدند و سرخ‌پوش بیرون می‌رفتند. فریاد می‌زدند که «لبیک یا حسین(ع)». توی صحن روبه‌روی ضریح می‌ایستادند و چیزی می‌گفتند. صدایشان نمی‌آمد اما روشن بود که با خود امام حسین(ع) حرف می‌زدند. بعد قمه‌ها را بلند می‌کردند و می‌زدند توی سرشان. قمه‌زنی حرام است، قبول! ابزار دست وهابی‌هاست، قبول! امام حسین(ع) راضی نیست، قبول! اما آنجا زور چشم‌های من از زور عقلم بیشتر بود. به چشم خودم بچه‌ها، جوان‌ها و پیرمرد‌هایی دیدم که چطور بی‌ترس جانشان، قمه می‌زدند. چه چیزی جز یک عشق عمیق چنین جراتی به آدم می‌دهد؟ حالا تو بگو کارشان حرمت دارد. آفتاب نزده توی حرمین و بین‌الحرمین سرخ می‌شود و بوی خون آدمیزاد می‌پیچد توی فضا. ظهر عاشورا، خون، کربلا... از اینجا باید دق کردن شروع می‌شد، که نشد. دو سه ساعتی گیج بودم. به خیالم که مربوط به دیدن آن همه خون بود. حوالی ساعت ۱۰ اما قمه زدن تقریبا تمام شد. جای سوزن انداختن نبود. مردم نشسته بودند پای مقتل‌خوانی. عربی می‌خواند، می‌فهمیم چه می‌گوید، ولی گریه‌ام نمی‌گرفت. یاد آن بچه دبیرستانی ها افتادم که شایسته تر از من به این سفر بودند. فکر کردم اگر الان اینجا بودند چه کار می کردند...
*
الان ظهر عاشوراست، من در یک قدمی حرم امام‌حسین(ع) هستم و باید آن‌قدر گریه کنم تا دق‌مرگ شوم اما دریغ از یک قطره اشک. هر چه شعر از کربلا بلدم را با خودم مرور می‌کنم؛ «ز چه رو قلب شریفت هدف تیر بلا شد؟...» عمان سامانی می‌خوانم: «از رکاب ‌ای شهسوار حق‌پرست/ پای خالی کن که زینب شد ز دست.» شعر علی معلم هم هست: «خورشید را بر نیزه؟ آری این‌چنین است / خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است» فایده ندارد. برای خودم روضه باز می‌خوانم: «و جلس شمر علی صدره...» انگار نه انگار. آخرین تیر هم این شعر است: «ای رفته سرت بر نی، وی مانده تنت تنها / ماندی تو و بنهادیم، ما سر به بیابان‌ها» هیچ تاثیری ندارد. حالا نماز ظهر عاشورا را خوانده‌اند. توی حرم جای سوزن انداختن نیست. عرب‌ها توی سرشان می‌زنند: «یا عباس جیب المای لسکینه»‌‌؛ همان فارسی خودمان که: «ای عمو آب چه شد» دیدن این صحنه خیلی تراژیک است؛ یک سوگنامه واقعی با همه عناصر لازم. مسلمان هم نباشی، داستان عاشورا را برایت تعریف کنند و بعد این صحنه را ببینی گریه‌ات می‌گیرد. من ولی همین‌جور مثل بهت‌زده‌ها نگاه می کنم. مثل اینکه یک فیلم سیاه و سفید را ببینی که از هیچ چیزش سر در نمی‌آوری...
*
به عصر عاشورا رسیده بودیم و هنوز گیج می‌زدم. به قول مداح‌ها به چشم‌هایم التماس کردم، ولی بی‌نتیجه بود. عصر عاشورا مثل کسی که بعد از یک روز خسته‌کننده دست خالی باشد، مثل کسی که از یک پروژه بزرگ هیچ چیزی گیرش نیامده باشد، مثل یک بازنده واقعی به هتل برگشتم. شب وقتی دوباره به حرم برگشتم، باز با دیدن حرم گریه‌ام گرفت، بی آنکه شعری بخوانم یا چیزی.
حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم روز عاشورا من خنگ شده بودم، هنگ بودم. چیزی نمی‌فهمیدم، که اگر می‌فهمیدم، باید از غصه‌اش دق‌مرگ می‌شدم. کربلا اگر می‌روید، عاشورا نروید. عاشورا توی همین تهران، توی هیئت‌های خودمان دست کم آدم چیزهایی می‌فهمد، کمی گریه می‌کند، لذتش را می‌برد، عاشورا ولی در کربلا آدمیزاد خنگ می‌شود.

منبع: همشهری آنلاین