آذر اسدی کرم: «یک خانه زیبا،‌یک خانواده هنرمند و حرف‌های واقعی»؛ این کلمه‌ها همه چیزهایی است که می‌توانم درباره این خانه و خانواده بگویم.

 خانواده فراهانی در خانه‌ای زندگی می‌کنند که به هر گوشه‌اش نگاه می‌کنی، ‌یادی از یک نفر یا وسیله‌ای که نشانی از یک خاطره‌ باشد، می‌بینی. فهیمه خانم رحیم‌نیا زیاد اهل خاطره نیست اما بهزاد فراهانی همیشه در حرف‌هایش خاطره می‌گوید و می‌رود سراغ تاریخ. این خانواده 3 فرزند دارد؛ شقایق، آذرخش و گلشیفته. اردشیر رستمی، فرزندخوانده‌شان هم در زندگی، آنها را همراهی کرده است.

شقایق و گلشیفته فراهانی فرزندان بزرگ و کوچک این خانواده‌اند که در سینما حضور آشنایی دارند. آذرخش هم در زمینه موسیقی فعال است. این روزها، آذرخش تنها فرزند خانه است و طبقه دوم را مال خودش کرده. رحیم‌نیا و فراهانی جواب‌های تصنعی و غیرواقعی نمی‌دهند؛ حرف‌هایشان واقعی است؛ حرف‌هایی از زندگی، فرزندان و تئاتر. در پایان گفت‌وگو خانم رحیم‌نیا می‌گوید: «یادمان رفت از نقاشی بگوییم». رحیم‌نیا علاوه بر اینکه بازیگر تئاتر است، سال‌های طولانی است که نقاشی می‌کشد.

  • بیشتر، خاطره برایتان مهم است ‌یا حالا؟

زیاد به خاطرات فکر نمی‌کنم؛ یادم هم نمی‌ماند. چیزی در گذشته بوده که باعث شده امروز این جوری شود. من وقتی ندارم که به خاطرات گذشته فکر کنم  زمان با سرعت عجیبی می‌گذرد و من عقب می‌مانم. من سعی‌ام را می‌کنم تا جایی که می‌توانم عقب نمانم ولی باز عقب می‌مانم. زمان برای من خیلی زود گذشته.

  • شاید خوش گذشته که فکر کرده‌اید سریع گذشته!

آن‌قدر عاشق زندگی بوده‌ام که گذشت روزها را حس نکرده‌ام. من هنوز خودم را در 6-25سالگی احساس می‌کنم.

  • چه حسی بوده که هنوز همراهتان است؟

حس حرکت، پویایی، آموختن و مفید بودن و احساس کردن.

  • چقدر این حس از درون خودتان بوده، چقدر از خانواده؟

این حسی است که از درون خودم می‌جوشد و به بقیه منتقل می‌شود. دیگران هم کمک کرده‌اند.

  • خسته نشده‌اید؟

اصلا. نه حوصله‌ام سر رفته، نه خسته شده‌ام.

  • روز کلافگی نداشتید؟

اصلا نبوده.

  • تفریح هم زیاد می‌روید؟

چیزهایی که من با آنها خوشحال می‌شوم شاید کوچک باشند، اما برای من مهم هستند. مثلا وقتی بهزاد برایم لیموترش می‌خرد، که من در خانه لیموترش ندارم؛ همین خیلی مرا خوشحال می‌کند.

  • هیچ‌وقت شده از مسائل مربوط به خودتان خوشحال شوید، جای اینکه فقط برای بقیه خوشحال شوید؟

بیشترین چیزی که دوست دارم زمانی است که تئاتر کار می‌کنم؛ فرقی هم برایم نمی‌کند که تماشاچی باشد یا نه. زمان بازی کردن تئاتر، زیباترین لحظه زندگی من است.

  • شما با خاطرات زندگی می‌کنید؟

فراهانی: ما نسلی هستیم که 20 سال همه نیروی‌مان را گذاشتیم برای اینکه حاکمیت را عوض کنیم. دوران سختی را گذراندیم؛ خیلی سخت. برای بردن یک نمایشنامه روی صحنه رنج فراوانی می‌بردیم. با آروزهای روی هم تلنبار شده زندگی کردیم و به آرزوهایمان نرسیدیم. همیشه تداعی‌ها با من راه می‌روند. از این سال‌ها می‌گذرم و به کودکی‌ام می‌رسم. هیچ هنرمندی نمی‌تواند کودکی‌اش را که بخش مهمی از خاطرات است فراموش کند؛ اصلا نشئگی لحظه‌های کودکی، فراموش‌شدنی نیست؛ آزادی افزون، مهربانی فراوان، مسئولیت و وظیفه کمتر.

  • چه چیزی بیشتر از همه شما را به هم پیوند می‌دهد؟

(رحیم‌نیا به فراهانی نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.)
فراهانی: همین؛ لبخندش را دیدی؟ همین لبخند.
رحیم‌نیا: هدف زندگی ما مشترک است. چیزهایی که دوست داریم مشترک است اما روش‌هایمان فرق دارد.

  • غیر از کار.

رحیم‌نیا: مسئله کار نیست. ما بیشتر برایمان رشد فرهنگی و انسانیت مهم است؛ هم برای خود ما، هم اطرافیانمان. من بیشتر معتقد به دیده شدن هستم تا تئوری و حرف‌زدن. محبت هم دیدنی است.

  •  نقش بچه‌ها در این رابطه چه بوده؟

این پیوند را بیشتر از همه بچه‌ها حفظ کردند. من نمی‌دانم جاهای دیگر دنیا چه‌جوری است اما اینجا یک مسئله را تجربه کرده‌ام؛ حداقل در هر خانواده یک نفر باید از حق خودش بگذرد تا خانواده حفظ شود.

  • و این فرد مادر است؟

اولین قربانی همیشه مادر است.

  • برای شما هم این اتفاق افتاد؟

صددرصد. من خودم را ندیدم و هیچی نخواستم. من همیشه رنج بردم از اینکه چیزهایی که دوست داشته‌ام انجام دهم، انجام نداده‌ام؛ این رنج همیشه با من بوده به طوری که آگاهانه  کاری کردم که شقایق قربانی نباشد. بعد دیدم این کار در اجتماع بهش لطمه زد.

  • اشتباه کردید؟

نه، اشتباه نکردم. من بچه‌هایم را آزاد بزرگ کردم؛ بچه‌هایی خلاق. اما به درد زندگی محدود نمی‌خورند.

  • از کی احساس کردید در زندگی محو شده‌اید؟

این را حس نکردم، زندگی با من چنین کرد.

  • از لحظه ورود بچه‌ها؟

از لحظه‌ای که شقایق در من زاده شد. من را برای بارداری کنار گذاشتند. من نمی‌خواستم حذف شوم، ولی شدم. همین یک مسئله پیچیده است. ‌من زمان را از دست دادم و اتفاقی که باید برایم بیفتد، نیفتاد. من گلی را در جای خودم می‌بینیم و از این مسئله خیلی خوشحالم. این خوشحالی 2 وجه دارد؛ یکی برای شخص گلی، یکی هم برای تجربه‌هایی که باید می‌کردم و نشد. خیلی چیزها هم شقایق باید به دست می‌آورد که نشد. امیدوارم شرایطی به وجود آید که شقایق هم به خواسته‌هایش برسد او دختر بسیار خلاق و هنرمندی است گرافیست و طراح خوبی هم هست و  زمینه خوبی برای کارگردانی دارد.

  • چقدر این رنج را می‌دیدید؟

فراهانی: چیزی که بر سر فهیمه آمد، ممکن است دلایل کوچکی درون خانواده داشته باشد اما بیشتر مسئله‌اش به بیرون مربوط می‌شود؛ وقتی فهمیدند باردار شده از کار اخراجش کردند.

  • چه سالی بود؟

51. وقتی فهیمه اخراج شد، تنها راه زندگی، کوچ کردن بود. ما قرار گذاشته بودیم که ادامه تحصیل بدهیم. خودم هم می‌خواستم بدانم جهان چطوری است. وقتی دگرگونی در این ملک احساس شد برگشتیم. یادم است تا سال62 من را در تئاتر شهر راه نمی‌دادند. ما را از جامعه تئاتری کنار گذاشتند. ما رفتیم تئاتر پارس کار اجرا کردیم. بعد دیدیم هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. گفتیم بچه‌دار شویم. خوشبختانه تولد آذرخش و گلی روح تازه‌ای به زندگی‌مان بخشید.  آن سال‌ها در موسسه نشر، کار ویراستاری و ترجمه انجام می‌دادم.

  • با وجود فقر بچه‌دار شدید؟

ما همیشه امیدوار بودیم شرایط بهتر شود. سخت‌کوشی من در حدی بود که دور از چشم فهیمه از شهری به شهر دیگر مسافر می‌بردم. در همین حال در زیرزمین یک خانه ساکن بودیم که نه حق داشتیم موسیقی کار کنیم، نه حق داشتیم آواز بخوانیم. از یک سو فهیمه هنر را از دست داده بود، از سوی دیگر فقر فشار می‌آورد و از طرف دیگر در یک زیرزمین زندگی می‌کردیم.

  • پس بچه برای شما فراتر از حضور بچه در یک زندگی معمولی بود؟

بله.

  • چرا در فرانسه نماندید؟

چه فایده داشت؟ من از مهاجرت متنفرم.
رحیم‌نیا: بحث تنفر نیست.
فراهانی: من از غربت‌نشینی متنفرم.
رحیم‌نیا: می‌شد یک زندگی راحت در بعضی کشورها داشت اما چیزی که در زندگی ما را خوشحال می‌کند، رابطه ما با اطرافیانمان است. فرانسه که بودیم شب تا صبح خواب ایران را می‌دیدیم؛ خواب دوست‌ها و آشناهایمان را. همه چیز زیبا بود اما به ما تعلق نداشت و ما به آن‌جا تعلق نداشتیم.

  • سهمی از خودتان آنجا نداشتید؟

رحیم‌‌نیا: خیلی خوب بود اما احساس کردیم زندگی ما موقتی است. زندگی اصلی ما درایران جریان دارد.
فراهانی: بعد هم که برگشتیم مدارک فهیمه را بردم برای استخدام ولی استخدامش نکردند.
رحیم‌نیا: فرض کن استخدام هم می‌کردند؛
2 تا بچه داشتم؛ با وجود بچه‌ها نمی‌شد کار کرد. مسئولیت بچه ها خیلی سنگین است. باید آگاهانه آنها را تربیت کرد.

  • این تربیت آگاهانه باعث شده که 3 فرزند متفاوت داشته باشید؟

بچه‌ها وقتی به دنیا می‌آیند، هر کدام  ذات خودشان را دارند. پدر و مادرها هم، هر چقدر به جلو می‌روند به خاطر تغییر آگاهی خودشان، رفتارشان عوض می‌شود. بچه‌های اول همیشه قربانی‌اند. کم‌کم پدر و مادرها یاد می‌گیرند اشتباهاتشان را تصحیح کنند. من در حالی که بچه‌ها را شیر می‌دادم، دست دیگرم کتاب بود تا درباره آنها بخوانم. هم رفتار ما با آنها تفاوت داشت هم جامعه.

  • ظاهرا این میان شرایط شقایق با بقیه متفاوت است.

شقایق، حاصل تضاد است. 2 سالش بود که رفتیم فرانسه. بعد برگشتیم ایران. بعد انقلاب شد. 16 سالش بود که رفت آلمان، استرالیا و آمریکا. آذرخش و گلی بچه‌های انقلابند.

  • تضاد در خانواده‌تان هم بود؟

بله، بهزاد از جامعه روستایی بود، من شهری. تضاد اول در خانواده‌ه‌ها بود. با شناخت از هم، این تضاد کمتر شد.

  • فضای نوجوانی شما با فضای نوجوانی فرزندان‌تان متفاوت بود؟

رحیم‌نیا: من وقتی با بهزاد ازدواج کردم دانشجوی دانشکده‌ هنرهای تزئینی بودم. تا آن موقع به تئاتر هم نرفته بودم. هیچ‌کس موافق کار تئاتر من نبود ولی شرایطم به گونه‌ای بود که با وجود مخالفت‌ها جلو رفتم. پدرم ایران نبود و من با مادربزرگ و خاله‌ام زندگی می‌کردم. من رفتم، چون دلیل کارم را می‌دانستم.

  • آنجا با هم آشنا شدید؟

بله. در گروه هنر ملی با هم آشنا شدیم. یک سال طول کشید تا تصمیم گرفتم با بهزاد ازدواج کنم. او خیلی متفاوت بود اما همه به‌شدت مخالف بودند. پدرم گفت یا بهزاد را انتخاب کنم، یا آنها را. من که به انتخاب خود اطمینان داشتم بهزاد را انتخاب کردم و مطمئن بودم که آنها هم روزی متوجه حقیقت خواهند شد.

  • وقتی آقای فراهانی را انتخاب کردید، رابطه‌تان با خانواده‌تان چه شد؟

تا وقتی شقایق به دنیا آمد، با ما رابطه نداشتند. وقتی شقایق به دنیا آمد و دیدند ما زندگی خوبی داریم، نظرشان عوض شد.

  • پس برای ازدواج، منطقی فکر نکردید؟

من با عشق ازدواج کردم.

  • اشتباه نکردید؟

نه، من زندگی سختی را گذراندم. زندگی با بهزاد آسان نیست، چون آدم متفاوتی است و اگر شناخت درستی از شخصیتش نداشته باشی، زندگی برایت سخت می‌شود. بهزاد به اصولی که به آنها معتقد است، بسیار پایبند است.

  • چه اصولی؟

اصول اخلاقی و انسانی.

  • ظاهرا نظم خانه را شما حفظ می‌کنید؟

بله، ولی شاید ویژگی مثبتی نباشد. من به نظم معتقدم. سعی کردم این نظم را به بچه‌‌ها هم آموزش دهم. درباره گلی موفق بودم. وقتی گلی به دنیا آمد از بهزاد خواستم دخالتی در تربیتش نکند. آذرخش اصلا تابع نظم نبود. مثلا اگر می‌بایست بچه‌ها زود بخوابند، آذرخش با اجازه پدرش شب بیدار می‌نشست و تلویزیون نگاه می‌کرد. این بی‌نظمی‌ها گاهی زیاد هم بد نیست آذرخش امروز ذهن خلاقی دارد.

 

  • این نظم به تربیت خودتان برمی‌گشت؟

از بچگی طوری بزرگ شدم که تابع نظم بودم. با ازدواج با بهزاد کم‌کم این حالت در من متعادل شد.

  • سهم شما در تربیت بچه‌ها چه بود؟

فراهانی: در سال‌هایی که فرصت کار نداشتیم، شب‌ها با آذرخش و گلی می‌رفتیم در کوچه پس‌کوچه‌های یوسف‌آباد قدم می‌زدیم. سعی می‌کردم علاقه به ادبیات و هنر را در وجود آنها بکارم.

  • چه‌جوری؟

برایشان قصه می‌گفتم، خاطره تعریف می‌کردم.

  •  همبازی بچه‌ها نبودید؟

فکر کنم من این‌قدر که با گلی، آذرخش و اردشیر فوتبال بازی کردم، هیچ پدری بازی نکرده.
رحیم‌نیا: و قایم موشک.
فراهانی: من و گلی یک طرف می‌ایستادیم، آذرخش و اردشیر طرف دیگر.

  • چرا حرف‌هاتان درباره بچه‌ها را با شقایق شروع نکردید؟

شقایق در شرایط خاصی بزرگ شد. چیزی که من به بچه‌هایم یاد دادم، سختکوشی، کمی غرور، یک کمی دشمن‌شناسی و عشق به مردم است. هرگز هم نگذاشتم هنردوستی در آنها بمیرد.

  • هیچ وقت احساس نکردید که کم وقت گذاشته‌اید؟

نه، یکی دو تا اشتباه تاریخی این وسط پیش آمد ولی من تلاشم را کردم. ما شقایق را به عشق آموختن کارگردانی حرکات موزون به آلمان فرستادیم تا بعد به چکسلواکی برود و درس بخواند. وقتی به آلمان رفت، تنش‌های اتحاد جماهیر شوروی و چکسلواکی شروع شد. او دیگر نمی‌‌توانست به چکسلواکی برود. خاله شقایق پیشنهاد داد او به استرالیا برود. شقایق به استرالیا رفت، بعد هم آمریکا. سرنوشت شقایق هی عوض می‌شد. او باید می‌رفت چکسلواکی درس می‌خواند ولی نشد.

  • به شانس اعتقاد دارید؟

نه.

  • فکر نمی‌کنید شقایق بدشانس بوده؟

وقتی می‌گویید شانس، احساس می‌کنم به ساحت مقدس انسان توهین می‌کنید.

  • شما به تراژدی اعتقاد ندارید؟

تحلیل من از تراژدی، به معنی سرنوشت نیست.

  • شما چطوری وارد این حرفه شدید؟

شرایط خیلی پیچیده‌ای بود. من پدرم تعزیه‌خوان بود؛ نقش امام را می‌خواند. از 5سالگی در تعزیه بودم.

  • وقتی وارد حرفه تئاتر شدید، طرد نشدید؟

نه، من 17سالم بود که در رادیو و تئاتر کارم را شروع کردم؛ تئاتر را با سرکیسیان شروع کردم. پدر و مادرم در روستا زراعت می‌‌کردند. اینجا با دایی‌ام بودم. بعد از مدتی دایی‌ام را هم ترک کردم. آدم مستقلی بودم.

رحیم نیا: خانواده بهزاد دوست نداشتند او وارد این کار شود.
فراهانی: پدرم می‌گفت یا معلم شو یا سرهنگ.

  • شما چطوری وقت بچه‌ها را پر می‌کردید؟

رحیم‌نیا: روی میز ما همیشه پر از مداد و رنگ و کاغذ، قیچی، چسب و دفتر نقاشی بود. چیزی که این میان خیلی مهم بود، مطالعه بود. وقتی بچه‌ها کوچک بودند برایشان کتاب می‌گرفتم و با هم می‌خواندیم. عاشق کتاب بودند. آذرخش وقتی کمی سنش بیشتر شد برای خودش کتاب می‌خرید و داستان می‌نوشت. اولین بار که داستان‌هایش را خواندم، از شوق گریه کردم.

  • دوست داشتید بچه‌ها چه‌کاره شوند؟

خیلی فکر نکردم؛ فقط سعی داشتم خلاق باشند.

  • دوست نداشتید گلی موسیقیدان شود، نه بازیگر؟

اولش ناراحت بودم، چون خودم تجربه بدی از بازیگری داشتم؛ دوست نداشتم او اذیت شود...
فراهانی: کسی با مخالفتت جنگید؟
رحیم‌نیا: شقایق گلی را به سمت بازیگری سوق داد. بازیگری آن‌قدر جذاب است که وقتی وارد شوی، ماندگارش می‌شوی. خودش می‌گوید کار موسیقی را هم ادامه خواهد داد.
 فراهانی: برای دل تو نمی‌گوید؟

  • بین بچه‌ها فرق هم گذاشته‌اید؟

رحیم‌نیا: فرق نه. من آرزو دارم بچه‌هایی که هنوز نتوانسته‌اند خلاقیتشان را نشان دهند، زمینه بروز استعدادشان برایشان فراهم شود.
فراهانی: برای من بچه‌ها با هم هیچ فرقی ندارند؛ هیچ‌کدامشان هم به نظرم موفق‌تر از بقیه نبوده‌اند. شقایق در شرایط جنگ گلادیاتوری زندگی کرد و هنوز سرپاست. کار آذرخش هم واقعا خوب است.
بچه‌های من هر کدام در شرایط متفاوت اجتماعی بزرگ شدند. گلی به نسبت، شرایط آرامی را تجربه کرد. آذرخش در جنگ بزرگ شد. شقایق هم زندگی پیچیده‌ای داشت.
رحیم‌نیا: گلی شخصیتش به گونه‌ای است که مرتب به آدم ابراز علاقه می‌کند. در شدیدترین گرفتاری‌ها باز به ما زنگ می‌زند، پیغام می‌گذارد، به دیدنمان می‌آید ونسبت به ما احساس مسئولیت می‌کند.

فراهانی:گاهی گلی یادداشت‌هایی برایم می‌گذارد که تنم می‌لرزد. یادم است یک‌بار 40 تا قلب روی کاغذ کشیده بود و نوشته بود «بابا دوستت دارم». ابراز محبت شقایق و آذرخش به شکل دیگری است. من گاهی در وجود آذرخش محبت‌های پیچیده، خاص و عمیق دیده‌ام که در کس دیگری ندیده‌ام. احساس‌های شقایق هم خاص خودش است. گاهی چیزهایی از شقایق می‌بینم که یاد 18سالگی خودم می‌افتم. من از موفقیت گلی همان‌قدر خوشحال می‌شوم که از موفقیت هر بازیگر دیگری هم خوشحال می‌شوم. موفقیت گلی برای من همان‌قدر دوست داشتنی است که موفقیت باران کوثری یا ترانه علیدوستی.

  • ازتان گله هم می‌کنند؟

رحیم‌نیا: خیلی زیاد. اگر پای حرف‌های آنها بشینید فکر می‌کنید ما بدترین پدر و مادر دنیا بوده‌ایم. گاهی اطرافیان به ما یادآوری می‌کنند که خیلی هم پدر و مادر بدی نبوده‌ایم.
فراهانی: بگذارید یک مثال بزنم؛ یادم است آذرخش کوچک بود. یک دوچرخه داشت که 3ساعت با آن دور حیاط چرخ می‌زد. وقتی بزرگ‌تر شد، تقاضای دوچرخه بزرگی کرد. ما نمی‌توانستیم برایش دوچرخه بگیریم.

رحیم‌نیا: داشتیم، بهزاد به یک دلیل دیگر دوچرخه نگرفت.
فراهانی: آن موقع یوسف‌آباد زندگی می‌کردیم؛ خیابان‌های پرشیب با تقاطع‌های وحشتناک. اگر برای آذرخش دوچرخه می‌گرفتم، حتما در آن خیابان‌ها می‌مرد.
رحیم‌نیا: اشتباه بهزاد این بود که به آذرخش دلیل نگرفتن دوچرخه را نمی‌گفت و هی می‌گفت می‌خرم. 

  • شما بیشتر، بچه‌ها را بیرون مدرسه به کلاس‌های مختلف مشغول می‌کردید؟

بچه‌ها را خیلی کلاس می‌گذاشتم. دکتر امیرحسین آریان‌پور محبت کردند و درباره آموزش بچه‌ها با من صحبت کردند. او به من گفت فرصت تجربه کردن محیط بیرون را برای بچه‌ها فراهم کن. برای من مهم نبود که معدل کل 18شود یا 20؛ مهم این بود که چیزی یاد بگیرند. آنها را به تئاتر،‌سینما،‌نمایشگاه‌های نقاشی، موزه‌ها، پارک‌ها و طبیعت می‌بردیم کاری کا مادرها امروز کمتر برای بچه‌هایشان انجام می‌دهند و سام، نوه عزیز ما هم از این جریان مستثنا نیست.

  • به این ترتیب آداب مدرسه برای بچه‌ها سخت نبود؟

 فراهانی: بعضی وقت‌ها بوده، گاهی نبوده.
رحیم نیا: درباره آذرخش خیلی اذیت شدم. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد؛ می‌دانستم خانه، تنها جایی است که او می‌تواند خودش را خالی کند. گلی هم خیلی با من همراهی می‌کرد؛ در خانه منفجر می‌شد. طبعا باتوجه به روابط پدر و پسری، با پدرش هم خیلی حرف نمی‌زد. به همین ترتیب انفجارهای پدرش هم در خانه بود.

  • به خاطر بچه‌ها رابطه‌تان تخریب نشد؟

در یک دوره زمانی شد. من با تمام وجود با بچه‌ها بودم. آن موقع زندگی‌ام لطمه زیادی دید.

  • بعد ترمیم شد؟

رحیم نیا: تا حدود زیادی بله.

  • اول گفتید بچه‌ها تأثیر مثبت گذاشتند، حالا می‌گویید منفی!

من می‌خواستم بچه‌ها سالم و آزاد بزرگ شوند؛ این سخت بود.
فراهانی: روابط عاطفی انسان‌ها در دوره‌های مختلف، متفاوت است.
ازلیت یک رابطه وقتی تثبیت شد مسائل کوچک پیش می‌آید. شاید گاهی درگیری پیدا شود ولی مهم نیست. من به این معنا رسیده‌ام که تا ابد با این بانو زندگی کنم. یک‌بار به دلیلی در حمام بیهوش شد، اگر نرسیده بودم سرش به وان می‌خورد. من عزیزان زیادی را از دست داده‌ام ولی وقتی فهیمه بیهوش شد تازه فهمیدم اگر نباشد چه بلایی سرم می‌آید.

  • اگر یک روز یکی از بچه‌ها بیاید خانه و بگوید کسی را اتفاقی کشته، چکار می‌کنید؟

 فراهانی: خودم را به جایش معرفی می‌کنم.

  • فداکاری؟

نه، این حرکت یک پدر است؛ یک پدر واقعی و معمولی.