ایوان پتروویچ (مهاجم صرب ابومسلم) پشت فرمان دووی مدیر روابط عمومی باشگاه نشسته و اصلا هم خیالش نیست که گواهینامه ایران را ندارد.
با فرانک آتسو (دیگر لژیونر این تیم) عقب نشستهایم و گپ میزنیم و البته نیمی از حرفهای همدیگر را نمیفهمیم! مقصدمان آپارتمان خارجیهای ابومسلم است؛ جایی که آتسو و پتروویچ هم واحدی دارند.
بعد از اینکه دنی در آخر تمرین با یک طناب آویزان جلوی محوطه استادیوم، صحنه اعدام صدام را بازسازی کرد و کلی ما را خنداند، به باشگاه رفت و من با بقیه راهی آپارتمان شدیم؛ آپارتمانی 8 طبقه و شیک که متعلق به خداداد عزیزی است. قبلش با دنی هماهنگ کردهایم که درباره فوتبال، ازدواجش و زندگی مشترک، یک مصاحبه دو نفره با خانمش و خود او انجام دهیم و او همه چیز را منوط به موافقت همسرش میکند.
در خانه ایوان پتروویچ جمع شدهایم و چند دقیقهای با او، فرانک و ایوان سابروجس (جوان پرتغالی ابومسلم که تازه اضافه شده) شوخی میکنیم که دنی میآید و OK میدهد. میرویم به آپارتمان دنی. زمین تا آسمان با بقیه واحدها فرق میکند و حضور یک کدبانوی ایرانی بهخوبی در آن لمس میشود. حالا زوج ایرانیـ نیجریهای روبهروی ما نشستهاند.
- فکر میکنم آن 2 گلی که با پیراهن پاسارگاد به استقلال زدی، بیشتر باعث شهرتت شد؟
البته؛ من آن فصل مثل آب خوردن گل میزدم اما آن 2 گل باعث شد توجه رسانهها به من جلب شود. فصل بعدش هم در پاسارگاد مصدومیتهای پشت سر هم نگذاشت آن درخشش فصل پیشش را داشته باشم. 11 گل زدم ولی به هر حال فصل خوبی نبود. تا اینکه فهمیدم فولاد خوزستان من را برای بازی در لیگ برتر میخواهد. برایم خیلی جالب بود اما اهواز شهر کابوسهای من شده بود!
- یک فصل کاملا ناموفق و در سایه را در فولاد گذراندن؛ برای کسی که با فوتبال ایران خو گرفته و گلهای زیادی زده بود، چه اتفاقی افتاد که از ذهنها پاک شد؟
مشکل من در واقع با فرانچیچ (سرمربی تیم) بود. او میگفت دنی بازیکن من نیست و بازیکن رضاییان است. چون مدیر عامل خودش من را به تیم آورده بود فرانچیچ خیلی شاکی شده بود و برای همین به من بازی نمیداد. بارها میگفت وقتی کلاهکج و سلیمانی و امیری و کعبی هستند چرا به اولروم بازی بدهم.
- یعنی اصلا بازی نکردی؟
چرا . ولی مثلا 2 یا 3 دقیقه آخر بعضی بازیها. باور کنید در همانها هم سعی میکردم خوب باشم. در بازی مقابل ابومسلم یک بر صفر عقب بودیم که 6 دقیقه مانده به پایان بازی آمدم توی زمین و یک سانتر را گل کردم. ولی هر اندازه که نیکولیچ (دستیار) با من خوب بود، فرانچیچ اعتقادی به بازی من نداشت.
اما این را بگویم که در اهواز خیلی چیزها یاد گرفتم؛ از کعبی، میرزاپور، علوی و مبعلی... ایمان مبعلی نزدیکترین دوست من در فولاد بود و خیلی مدیونش هستم. او به من یاد داد که چه کار بکنم و چه کار نکنم. به من میگفت، فوتبال همین است؛ یک روز آقای گل پاسارگادی و روز دیگر نیمکتنشین فولاد. باید تلاش کنی و ناامید نشوی و...
- حالا برسیم به جاهای خوب ماجرا. قضیه آمدنت به ابومسلم چه بود؟
با اینکه روزهای بدی در اهواز داشتم اما مطمئن بودم که موفق میشوم. برای همین، با خیلی از تیمها صحبت کردم؛ پرسپولیس، صباباتری، راهآهن. اما هیچکدام من را نخواستند.
قرار شد بروم استقلال اما قلعهنویی گفته بود اولروم دیگر تمام شده و داسیلوا از او خیلی بهتر است... اما ناامید نشدم. برای همین، زنگ زدم به خداداد عزیزی. همان اوایل بود که به عنوان رئیس سازمان فوتبال به باشگاه ابومسلم آمده بود. وقتی او در پاس بود همه بازیهایش را در استادیوم نگاه میکردم و عاشق فوتبال و شخصیتش بودم. به خداداد گفتم میخواهم بیایم مشهد.
او هم با خوشرویی گفت برو تمرین کن، بعد که آماده شدی با هم صحبت میکنیم... راست هم میگفت. آن روزها اصلا روی فرم نبودم. چاق بودم آن هم 90 کیلوگرم! و چند وقتی بود تمرین سخت نکرده بود. قبل از اردوی ابومسلم در اتریش، عزیزی را دیدم. گفت دنی شرمندهام، تو اصلا آماده نیستی. گفتم آماده میشوم. گفت از اتریش که برگشتیم، وقتی آماده بودی بیا سر تمرین. باور نمیکنید چه روزهایی بر من گذشت و چقدر سخت تمرین میکردم.
- کجا تمرین میکردید؟ در استادیوم یا زمینی خاص؟ کسی هم با شما بود؟
نه، در پارک طالقانی میرداماد. تنهای تنها. البته همسرم خیلی به من کمک کرد. به سختی و باشدت ساعتها در روز تمرین میکردم. رژیم غذایی گرفته بودم و حدود 10 کیلوگرم لاغر شدم. میدانستم ابومسلم یک تیم سرعتی است و در فشار بازی میکند و حسابی باید خودم را آماده کنم. باوجود این، خیلی امیدوار بودم. میدانستم بازیکن خوبی هستم و میتوانم.
ببینید، من به یک اعتقادی در زندگی رسیدهام و آن اینکه همه چیز دست خداست. اگر او بخواهد اتفاقی بیفتد، هیچکس و هیچ گروهی نمیتواند مانع آن شود. خدا اگر بخواهد یکی را بلند می کند یا پایین میآورد. برای همین مطمئن بودم خدا با من است.
- بعدش چه شد؟
ابومسلم از اردو برگشت و من تا حدودی به مرز آمادگی رسیده بودم. یک جلسه با آقای عزیزی و شفق گذاشتم. آقای شفق گفت: دنی! ما پول نداریم، بازهم میخواهی بیایی؟ گفتم: برای من پول مهم نیست. میخواهم فقط بازی کنم و نشان بدهم تمام نشدهام.
- واقعا برایت پول مهم نبود؟
نه، باور کنید. فکر میکردم به حقم نرسیدهام و همه فکر میکنند دوران بازی من تمام شده. میخواستم ثابت کنم هنوز بهترینم. [دنی نگفت ولی قرارداد او با باشگاه 3 سال و به مبلغ 50 میلیون تومان است؛ یعنی یکی از ارزانترین بازیکنان لیگ!] رفتم توی تمرینهای آقای میثاقیان. وای چه تمرینهایی... میمردم. (کاش بودید و لحن این قسمت از حرفهای او را با میمیک بامزه و حرکات جالبش میدیدید!)
- این قضیه که میگویند چون میثاقیان خودش تو را نیاورده بود خیلی رابطه خوبی با تو نداشت، صحت دارد؟
البته ما آن زمان با هم مشکلی نداشتیم اما بعدا که میثاقیان از تیم رفت، از بچهها شنیدم پشت سرم حرفهایی زده که دنی را نمیخواستم و این حرفها...
- تا بازی اولت برای ابومسلم و آن 2 گل به پرسپولیس.
باور کنید خودم هم تصور نمیکردم در اولین حضورم، آنطوری گل بزنم. مثل اینکه خدا گفته بود این اتفاق باید بیفتد، این پسر باید گل بزند... آن 2 گل خیلی انگیزههای من را زیاد کرد. آقای شفق هم گفت دنی باید بیشتر تمرین کند، او میتواند.
- اما این توانستن لااقل دیگر تا نیم فصل اول تکرار نشد.
نمیدانم چه شد اما دیگر نتوانستم خوب گل بزنم. شاید تعویض مربیها و بلاتکلیفی توی این قضیه، دخیل بود. اما نیمفصل دوم که آقای عزیزی سرمربی شد باز انگیزههای من بیشتر شد. خداداد عزیزی برای من مثل برادر است. باور کنید او خیلی با من صحبت میکرد و برای اینکه من از نظر روحی هم آرامتر بشوم، میگفت برایت خانه و امکانات لازم را تهیه میکنم.
- تهیه کرد؟
آره. یک واحد آپارتمان داد تا دیگر شبها در خوابگاه نباشم. او خیلی با من درباره طریقه صحیح جاگیری صحبت میکند. برایم تمرینات اختصاصی میگذارد و کلی هوایم را دارد.
- اما او میگوید دنی مغز ندارد و اینکه اولروم در صدر جدول گلزنان است مایه بدبختی فوتبال ایران است.
من به خداداد مدیون هستم. اگر او نبود، معلوم نبود من الان چه کار میکردم. ضمن اینکه خداداد مربی من است و حق دارد درباره من اظهار نظر کند. شاید چون نتوانستهام آموزههای او را به خوبی در زمین پیاده کنم، از من دلگیر است. میدانم او خوبی مرا میخواهد. به همین دلیل، به خودم اجازه نمیدهم مقابل حرفهای او حرفی بزنم.
- فصل تمام شد و تو 30 گل نزدی. برنامه 90 را که به یاد داری؛ آنجا قول 30 گل را داده بودی!
30 تا! البته آن قضیه بیشتر تحت تأثیر شرایط بود. توی لیگ، مهاجمان خیلی خوبی مثل رجبزاده و فضلی رقیبان سرسختی برای من بودند. دوست داشتم 30 گل بزنم اما در کنار این، موفقیت ابومسلم برایم از هر چیزی مهمتر بود.
- ابومسلم را خیلی دوست داری؟
البته من در ابومسلم خیلی راحت هستم اما در پاسارگاد «شاه» بودم! علی پروین بودم! (از ته دل میخندد!) تمرین را تعطیل میکردم، به مدیر عامل، برنامه میدادم. حتی وقتی حقوق بچهها عقب میافتاد، من که هنوز فارسی را هم خوب صحبت نمیکردم، به عابدینی میگفتم پول بچهها را بدهد! اصلا بعد از آقای عابدینی، من نفر دوم بودم. البته در ابومسلم هم روزهای خوبی دارم.
- حقیقتا آخر فصل با ابومسلم چه کار میکنی؟ میروی یا میمانی؟
اول اینکه همه فوتبالیستها به دنبال پیشرفت هستند و اروپا هم آرزوی هر بازیکنی است. اما همه چیز بستگی به عزیزی دارد. باشگاه مال خداداد عزیزی است. زحمت زیادی برایش کشیده است. او با بچهها به خاطر من دعوا میکند و حسابی هوای من را دارد. من هم هرچه او بگوید قبول دارم. بگوید دنی بمان، میمانم و بگوید برو، میروم. ولی در کل، ایران را خیلی دوست دارم. 4 سال است که اینجا هستم و دوستان و رفقای خیلی زیادی پیدا کردهام. بنابراین، ترجیح میدهم از اینجا نروم.
- چطور شد که قبول کردی مسلمان شوی؟
من ندا (همسرم) را واقعا دوست داشتم. احساس کردم او تنها کسی است که میتواند شریک زندگیام شود و هر روز، علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. اما وقتی پیشنهادم را مطرح کردم، تقریبا همه مخالف بودند و بیشترین مشکلشان هم مسیحی بودن من بود. آن موقع فهمیدم اگر ندا را میخواهم، باید مسلمان شوم و راه دیگری نیست.
اما هم من و هم خانوادهام بسیار مذهبی و مسیحی پایبند بودیم و این تغییر دین، برایم خیلی سخت بود. با وجود این، هرچه بیشتر قرآن میخواندم و درباره اسلام تحقیق میکردم میدیدم نزدیکی زیادی بین اسلام و مسیحیت وجود دارد.
خیلی چیزهایی که عیسی در انجیل گفته، پیامبر اسلام در قرآن آورده. این ترادف برایم جالب بود و فهمیدم تغییر دین من به معنای تغییر ایدههایم نیست، بلکه به معنی تکمیل کردن آن است.
برای فوتبال میروم یا جنگ؟
دنی اولروم. متولد 1983شهر لاگوس در منطقه جنوبی نیجریه. 2 برادر بزرگتر از خودم دارم؛ جف و آیک و 4 خواهر کوچکتر به نامهای استر، لیندا، آنه و فلوکسی. پدرم در تیم فوتبال دانشگاه بازی میکرد و برادر بزرگترم هم در لیگ منطقهای نیجریه. من هم با اینکه مادرم با فوتبال بازی کردن من مخالف بود اما از همان کودکی با توپ بزرگ شدم.
طفلک مادرم چقدر از فوتبال بدش میآمد و چند نفر از اعضای خانوادهاش فوتبالیست بودند! 8 ساله که بودم به تیم نونهالان نیجریه دعوت شدم و بعد از آن فوتبال برایم جدی شد.
بزرگتر که شدم رفتم به باشگاه شوتینگ استار ودر یک فصل 7 گل برای تیم زدم و همین باعث شد یکی از منیجرها که در آلمان زندگی میکرد، از بازیهای من خوشش بیاید. البته چون پدر من در سفارت نیجریه در پاریس کار میکرد، خانواده ما با اروپاییها زیاد بیگانه نبودند و خیلی راحتتر با این قضیه کنار آمدم. رفتم به شهر کایزرسلاترن و در تیم دوم آنجا در لیگ منطقهای بازی کردم.
یک سال قراردادم که تمام شد دوباره برگشتم نیجریه و چند ماه بعدش دوباره اروپا؛ این باردر مجارستان باتیم اف سی آج پست که بهترین تیم لیگ بود. هنوز 19 سالم نشده بود و یکی از جوانترینهای تیم بودم. یک روز یکی از منیجرها به نام «بیلی داوودی» به من گفت بیا برویم تهران. من اصلا آن موقع نمیدانستم که شما فوتبال هم بازی میکنید! فقط قضیه جنگ ایران و عراق را شنیده بودم.
برای همین، اولین باری که این پیشنهاد را داد، گفتم: «برای فوتبال میروم یا جنگ؟!» بالاخره حس کنجکاوی و اصرارهای بیلی و البته شرایط نه چندان خوب در بوداپست باعث شد قبول کنم و آمدم تهران. اما باور کنید هر چه دنبال تیم گشتم، نشد. اینطور نبود که یک تیم خاص را برای من نشان کرده باشند و بروم همانجا، بلکه باید دوره میافتادیم تا کدام مربی من را قبول کند. خیلی جاها رفتم.
تلاش تهران، آرارات، پگاه گیلان، پیکان .نشد که نشد. آن موقع در فوتبال ایران، بازیکنان خارجی روی بورس نبودند. تا به پاسارگاد معرفی شدم. آقای عابدینی که بازی مرا دید، گفت این بازیکن خوبی میشود و با من قرارداد بست. همان سال اول در رقابتهای لیگ دسته یک ایران با 28 گل زده آقای گل شدم. همان تیمها حسرت میخوردند که چرا مرا رد کردهاند.
از دنی خوشم آمد، با عرفان ازدواج کردم
میانه چندان خوبی با خبرنگاران ندارد؛ انگار یک بار خبرنگاران شایعه کرده بودند که عرفان را با هرویین در فرودگاه مشهد گرفته اند.
البته خود اولروم توضیح میدهد که در ساعتی که شایعه راه افتاده بودبا خداداد عزیزی و چند تا از ابومسلمیها در لابی هتلی در تهران نشسته بودند و آنجا از طریق دفتر باشگاه در مشهد خبر دستگیری دنی را به خداداد میدهند!
به هر حال همسر ایرانی اولروم به ما اعتماد می کند و گفتوگو آغاز میشود؛«ندا خیری، 23ساله، دانشجوی سال سوم مدیریت بازرگانی پیام نور تهران. مدتی به عنوان مترجم و معلم بچههای سفیر در سفارتخانه نیجریه در تهران کار میکردم.»
داستان آشنایی شما با دنی از همینجا شروع شد؟
بگذارید از ابتدا بگویم. من چون در سفارت نیجریه کار میکردم، رابطه با خارجیها و حتی سیاهپوستان برای من و خانوادهام کاملا طبیعی بود و حتی شخص سفیر و سایر دیپلماتها با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند.
در مقطعی، پسرعموی دنی که دکترای ژئوپلتیک دارد، برای تحقیق درباره زلزله بم به ایران آمد و به اصرار سفیر، قرار شد من مترجم او باشم.
از همین طریق بود که با دنی آشنا شدم. او به خانه ما میآمد و در مهمانیها شرکت میکرد خصوصا اینکه فوتبالیست هم بود و اکثرا به او توجه داشتند. این ارتباط دقیقا مصادف بود با روزهایی که دنی وضعیت خوبی در تیمش نداشت و با آدمهای زیادی مشکل داشت.
من و خانوادهام نیز سعی کردیم به او کمک کنیم. مثلا خانوادگی به همراه پدر و مادر و خواهرم، دنی را به پارک یا رستوران میبردیم تا از این حالت خارج شود. اما مادرم کمکم احساس کرد که شکل این ارتباط دارد تغییر میکند و این رفت و آمدها از هفتهای یک بار به روزی چند بار تبدیل شده است.
یعنی دنی عاشق شده بود؟!
(میخندد) بله، میشود گفت. این زیاد شدن رفت و آمدهای دنی، باعث شد که مادرم با او صحبت کند. یادم میآید یک روز در پارک به او گفت که ما از نظر فرهنگی و مذهبی با هم تفاوت زیادی داریم و خانواده او را اصلا نمیشناسیم و اینجور حرفها. اما انگار دنی هیچ چیز نشنیده بود چون 2 روز بعدش به خانه ما آمد و قضیه ازدواج را با پدرم مطرح کرد که البته پدر و مادرم با این قضیه مخالفت کردند.
نظر خودتان در این باره چه بود؟ بالاخره دنی مسیحی بود، سیاهپوست بود و خیلی چیزهای دیگر...
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی همسر یک سیاهپوست شوم. برای همین، وقتی این قضیه مطرح شد یک جورهایی شوکه شده بودم.
ولی بدتر از رنگ و نژاد دنی که خیلی زود برایم حل شد، شغل او بود. در خانواده ما فوتبال اصلا چیز پسندیدهای نیست.
خود من حالم از فوتبال به هم میخورد و به نظرم زبان فوتبال اصلا زبان خوبی نیست. اگر دنی والیبالیست یا کشتیگیر یا ورزشکار هر رشته دیگری بود خیلی راحت قبولش میکردم. اصلا راضی نبودم با یک فوتبالیست ازدواج کنم.
الان هم همین حالت را نسبت به فوتبال دارید؟
بله کاملا. تمام فوتبالی که من نگاه میکنم بازیهای ابومسلم است و فقط همان صحنههایی که به دنی پاس میدهند. به همین خاطر، تمام فصل 90 دقیقه فوتبال ندیدهام!
برگردیم به همان زمانی که دنی پیشنهاد ازدواج را مطرح کرد.
بله، آنجا با اینکه پدر و مادر من مخالف بودند اما برای دنی شرط گذاشتند. به او رسم و رسوم دینمان را گفتند و اینکه اگر من را میخواهد باید مسلمان شود.
یعنی دنی نمیدانست؟
فکر نمیکنم. خیلی در این باره چیزی نشنیده بود. این را هم بگویم که دنی و خانوادهاش جزو مذهبیترینها در کشورشان هستند.
اعتقادات مذهبی دنی خیلی پررنگ بود اما چیز زیادی درباره اسلام نشنیده بود. البته چند وقت قبل از آن، مادرم یک قرآن به او هدیه داده بود و گفته بود، فقط بخوانش نه چیز دیگر.
آن روز هم وقتی پدر و مادرم قضیه مسلمان شدن را با دنی مطرح کردند، همه ما فکر میکردیم که پس میکشد و قضیه خواستگاری همانجا تمام میشود اما در کمال تعجب، دنی 2 روز بعدش زنگ زد و گفت من تصمیمم را گرفتم؛ برویم ثبت احوال!
منبع: همشهری بینالملل