نمایشی که شروع بسیار قدرتمندی برای او محسوب میشود. غنیزاده با نخستین کار خود، ددالوس و ایکاروس، داوران جشنواره تئاتر فجر را مجاب کرد او را به عنوان بهترین کارگردان و نمایشش را بهترین نمایش جشنواره بنامند.
علاوه بر این، او روبرتو چولی، کارگردان آلمانی گروه روهر را نیز مجاب کرد تا از او و 2 نمایش دیگر حاضر در جشنواره دعوت کند به جشنواره شبهای سفید آلمان برود.
اما تمام اینها در مقایسه با استقبال خوب تماشاگران در اجرای عمومی این نمایش 45 دقیقهای، شاید اهمیت زیادی نداشته باشد. اجرای ددالوس و ایکاروس، 4 بار پیاپی تمدید شد و هر بار در هر اجرا در سالن سایه تئاتر شهر، با مشکل کمبود صندلی مواجه شد. بنابر این میتوان ددالوس و ایکاروس را نمایشی موفق از جهات گوناگون دانست.
ددالوس و ایکاروس به تمامی دست پخت غنیزاده است: طراحی لباس، طراحی صحنه، نویسندگی، کارگردانی و هر کاری که لازم است انجام گیرد، جز بازیگری. اما آن چه که شاید بیش از همه توانسته است غنیزاده را ناگهان معروف کند، طراحی صحنه است.
او با استفاده از طراحی صحنهای تازه و بدیع، عملاً به گونهای از نمایش نزدیک شده است که شاید بتوان آن را، تئاتر جلوههای ویژه نامید. در این طراحی، درک زیباییهای ذاتی اما دور از دسترس فلز، بیش از همه خودنمایی میکند.
غنیزاده، با به کارگیری وسیلهای کم و بیش تخیلی، فضایی مشابه فیلمهای علمی- تخیلی- فلسفی را بر صحنه کوچک تالار سایه بازسازی میکند و در نتیجه تماشاگر را در دقایق زیادی از نمایش، با همین یک وسیله فلزی، مرعوب میسازد.علاوه بر این، شیوه اجرای نمایش نیز، بیش از هر چیز در خدمت جلوههای ویژه است.
کارگردان با استفاده از چند دستیار جلوههای ویژه که با پوشیدن لباس سیاه و حرکات آرام، تلاشکردهاند تا حد امکان از جلب توجه تماشاگران خودداری کنند، شرایطی را فراهم میآورد که انجام برخی اقدامات ناممکن در صحنه تئاتر، به گونهای طنز آمیز ممکن شود.
پرتاب چکش آهنی توسط ددالوس و برخورد آن به سر پسرش ایکاروس، یکی از این موارد است که به مدد «صحنه یاران» نمایش ممکن میشود.با این وصف، میتوان این پرسش را مطرح کرد که اگر جلوههای ویژه را از ددالوس و ایکاروس بگیریم، چه میماند؟
ددالوس و ایکاروس از اسطورههای یونان باستان، معمولاً مورد توجهند. «رمون کنو»، نویسنده فرانسوی که 30 سال پیش از دنیا رفته، با الهام از این اسطورهها بویژه ایکاروس، رمانی را به نام «پرواز ایکار» نوشته است که به عنوان نخستین ترجمه از آثار این نویسنده، توسط کاوه سید حسین به فارسی نیز برگردانده شده است.
اما جالبتر از این مورد، شاید بتوان به فیلم سینمایی «آخرین نبرد» نخستین ساخته لوک بسون اشاره کرد که اتفاقاً باز هم فرانسوی است. در این فیلم بیدیالوگ که محصول سال 1981 است، بسون، فضایی سیاه، بینام و نشان و خالی را به تصویر میکشد که شخصیت اول داستان، در نهایت با ساخت وسیلهای بسیار مشابه وسیله غنیزاده، به مقصدی نامعلوم میگریزد...
در اساطیر یونان، ددالوس مخترع دربار «مینوس شاه» است که به فرمان او زندانی لابیرنتی برای به بند کشیدن «تسیوس» طراحی میکند. تسیوس موجودی افسانهای است با بدن انسان و سر گاو.
اما تسیوس به یاری دختر شاه از لابیرنت ددالوس میگریزد. شاه با این اتفاق، خشمگین شده و قصد جان ددالوس را میکند. ددالوس به کمک پسرش، ایکاروس، با به هم بستن بال پرندگان به وسیله موم، دو جفت بال میسازد و این دو به پرواز در میآیند. ایکاروس، برخلاف توصیههای پدر، مغرور شده، بیش از حد به خورشید نزدیک میشود. موم آب میشود و ایکاروس به دریا میافتد.
اما ددالوس نجات پیدا کرده و سرانجام مینوس را شکست میدهد.این ماجرای کم و بیش سمبلیک که از اساس رویکردی پوچ انگارانه ندارد و به خوبی نیز پایان مییابد، در نمایش غنیزاده و نیز در فیلم لوک بسون، بیش از هر چیز، پوچگرا و بیزمان و مکان میشود.
اما غنیزاده، علاوه بر این، به شوخی با این اسطوره جدی نیز میپردازد و با ایجاد موقعیتهای طنزآمیز و شوخیهای کلامی، فضایی متناقض نما به وجود میآورد: از یک سو، فضای خشک، فلزی و بیمکان و زمان که منجر به مرگ ایکاروس و رها شدن ددالوس در فضای نامعلوم میشود و از سوی دیگر، موقعیتهای خندهدار که تماشاگر را به خندیدن وامیدارد.در فیلم لوک بسون نیز شخصیت اول داستان، در پایان سوار بر وسیله دستساز خود شده و به سوی مقصدی نامعلوم به پرواز در میآید.
هر چند هیچ خندهای در آن فیلم برنمیانگیزد. این شباهت بویژه، شباهت وسیله غنیزاده و بسون، شاید تا حدودی خلاقیت کارگردان را با پرسش مواجه سازد، اما مسلماً چیز زیادی از ارزشهای کار او کم نمیکند، ضمن آن که این پرسش همچنان باقی میماند که اگر جلوههای ویژه را از ددالوس و ایکاروس بگیریم، چه چیزی باقی میماند؟