تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۴

شیما نامه‌ای در دست من گذاشت. نامه کاملاً تاشده و کوچک بود.

من: شیما، این چیه؟

شیما: خیلی مهمه! قول بده رسیدی خونه، بخونیش.

من: خب مگه چیه؟

«درباره‌ی حرف‌هایی که این چندسال بهت گفتم. رازی در کار نیست، خیالت راحت» این را گفت و رفت.

هفت‌ماه پیش بود. همان‌موقع که دوره‌ی راهنمایی ما تمام شد.

شیما صمیمی‌ترین دوستم بود و ما باید از هم جدا می‌شدیم. او دبیرستان می‌رفت و من هنرستان. به هم ‌گفتیم دوباره با هم تماس می‌گیریم و هم‌دیگر را می‌بینیم. اما هم من و هم او حتماً دوستان و هم‌کلاسی‌های جدید پیدا می‌کردیم و چون دیگر کنار هم نبودیم، حرف‌های مشترکمان هم کم می‌شد؛ این را هردوی ما می‌دانستیم.

نامه‌ی کوچک شده‌ی پرحجم را لای دفتر یادداشتم گذاشتم و بنا به قولی که داده بودم نامه را نخواندم، اما دلم پرمی‌کشید برای خواندنش. چندبار خواستم آن را بخوانم اما قول داده بودم.

در اتوبوس، لای کاغذ را باز کردم. با خودکار قرمز نوشته شده و خیلی هم طولانی بود. من عاشق نامه‌های طولانی‌ام! با خود گفتم که در خانه می‌خوانمش.

اما اتفاق عجیبی افتاد! در خانه هرچه کیفم را زیرورو کردم از نامه اثری نبود. حتماً از لای دفتر یادداشتم در همان اتوبوس افتاده بود. همه‌ی وجودم شده بود حسرت خواندن آن نامه.

 نامه برباد رفته بود. شیما! برایم چه نوشته بودی؟

هفته‌ی بعد یک‌بار اتفاقی او را در خیابان دیدم. می‌خواست خودش را از من پنهان کند. صدایش زدم و ماجرای نامه را گفتم. لبخند تلخی زد و گفت: «شاید نباید می‌خواندی! رازی در کار نیست.»

حالا ماه‌هاست که شیما را ندیده‌ام و خبری از او ندارم. دیروز او را در یکی از مراکز خرید با مادرش دیدم. دو تا دختر پنج‌ساله همراه آن‌ها بودند، فهمیدم که خواهرهایش هستند. شیما گفته بود فقط یک برادر بزرگ‌تر دارد و مادرش...

شاید راز نامه همین بود.

این‌بار من خودم را پنهان کردم.

 

منبع: همشهری آنلاین