مثلا شاعرهای کاردرست را ببینید که هرچه هم «نو» بگویند، گاهی کلاسیک هم میگویند تا هم قواعد یادشان نرود، هم دستشان گرم شود شاید برای یک بلندپروازی جدید. این اتفاق در بقیه فنون هم کم و بیش میافتد. در عالم سینما هم اوضاع اینطوری است. مثلا همین «مایامی وایس» مایکل مان (محصول2006) - که کلی هم حرف و حدیث بین مخاطبان سینمایمان ایجاد کرده - یکی از این دستگرمیهای استادانه است.
سری فیلمهای «یاران اوشن» - اثر استیون سودربرگ - هم از این دست آثار سینمایی هستند که دور از جاهطلبیهای یک کارگردان درست و حسابی، فقط همانی هستند که باید باشند؛ استاندارد، شسته و رفته، کاملا توی ژانر و البته بهشدت جذاب و سرگرمکننده. کافی است یک بسته پاپکورن بخرید و بنشینید پای فیلمها و تا انتها به شوخیهای کلامی و طنازیهای فیلم بخندید و از ممکن شدن کاملا منطقی غیرممکنها حیرت کنید و لذت تماشای بازیهای روان تعدادی از ستارههای سینما را بچشید.
منتقدان بزرگ، اینها را نشانه هوشمندی یک کارگردان خلاق مثل سودربرگ میدانند. فیلمها در ژانر کمدی جنایی ساخته شدهاند. جنایی نه به این معنا که قتل و کشتار و تجاوزی در فیلم اتفاق میافتد بلکه اتفاقا هر 3 فیلم با درجه PG-13 رتبهبندی شدهاند و البته حتی برای گروههای سنی بزرگسال هم تماشایی و درگیرکنندهاند.
هم منتقدان و هم مخاطبان عام، از هر 3 فیلم خوب استقبال کردهاند. به قول خود سودربرگ: «این فیلمها ارجاعاتی به گذشته هستند. در این فیلمها هیچکس کشته نمىشود و آدمهاى فیلم بدزبانى نمىکنند. این فیلمها صرفا فیلمهایی مبتنی بر سنتهای ژانر سرقت است، همراه با تعداد زیادى از ستارگان سینما».
اونا زیادی خوش میگذرونن، کوفتشون بشه!*
ماجرا از بازسازی یک فیلم کلاسیک شروع شد؛ یک بازسازی که از اصل اثر بسیار جلوتر افتاد. فیلم اصلی با همین نام - «11 یار اوشن» (محصول1960) - را لوویس مایلستون ساخت. مایلستون خالق یکی از بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما درباره جنگ جهانی اول است؛ «در جبهه غرب خبری نیست» (1930) و بیشتر هم با همین فیلم در ایران شناخته شده است.
داستان اولین 11 یار اوشن از این قرار است که 11 همرزم قدیمی در جنگ جهانی دوم، تصمیم میگیرند یک شب، دخل 5 تا از بزرگترین کازینوهای لاسوگاس را بزنند. نقشه دقیقی طراحی میکنند اما وقایع به ضرر آنها پیش میرود. این فیلم، زیاد تحویل گرفته نشد؛ ریتم کندی داشت و اساسا به مذاق مخاطبانش خوش نیامد.
تنها ویژگی فیلم اصلی که در یادها ماند، حضور همزمان دار و دسته «فرانک سیناترا»، «دین مارتین»، «جوئی بیشاپ»، «پیتر لافورد» و «سمی دیویس» (که به The Rat Pack معروف بودند) و همبازیشدنشان در یک فیلم بود.
خیلیها معتقدند که اصلا فیلم از همینجا لطمه خورد و کنار هم بودن این ستارهها باعث شد که اشکالات بسیاری در مسیر شخصیتپردازیها و طرح داستان و شوخیها و ایجاد تعلیق پیش بیاید؛ اتفاقی که در بازسازی اثر (11 یار اوشن، محصول2001) نه تنها پیش نیامد بلکه بر جذابیتهای فیلم اضافه کرد. حضور همزمان جورج کلونی، براد پیت، جولیا رابرتز، دان چیدل، کارل راینر، مت دیمون، اندی گارسیا و دهها ستاره ریز و درشت دیگر، هم پیشبرد داستان را تضمین کرد و هم انبوه مخاطب را.
مسئله این بود که ستارهها حضوری کاملا منطقی داشتند و فیلم هم فقط بر آنها تکیه نداشت. سودربرگ و عوامل و بازیگرانش متوجه بسیاری از ایرادات فیلم اصلی بودند و خب، طبیعی بود که آنها را رفع میکنند. در نهایت 2 فیلم، تفاوتهای زیادی با هم دارند و تنها شباهتشان در عنوان و اصل قصه است. در 11 یار اوشن (2001)، ماجرا با آزاد شدن یک کلاهبردار زبر و زرنگ به نام «دنی اوشن» (با بازی جورج کلونی) شروع میشود و در ادامه، او سراغ رفقای قدیمی و حرفهای خودش میرود و یک سرقت بزرگ را طرحریزی میکند؛ سرقت از 3 کازینوی بزرگ در لاسوگاس که صاحبشان یک آدم خطرناک به نام «تری بندیکت» (با بازی اندی گارسیا) است.
به قول کلونی: «لاسوگاس جایى است که جیبهاى مردم را خالى مىکنند. بنابراین خالىکردن گاوصندوقهاى چنین جایى مىتواند جالب باشد!». داستان پر از هجو و جملات قصار و دیالوگهای ظریف است. پرداخت وقایع، در عین سادگی، پر از جزئیات دقیق و بامزه است. فیلم ارجاعات زیادی دارد.
در واقع هر 3 فیلم اینطوریاند. یکی از سکانسهای پایانی فیلم که شخصیتها بعد از دزدی، راضی و خوشنود کمکم جدا میشوند و به قدمزدن شبانه در خیابانهای لاسوگاس میپردازند، از روی فیلم تلویزیونی «The Rat Pack» - که درباره پشتصحنه فیلم اصلی است - ساخته شده است. در آن صحنه هم فرانک سیناترا و بقیه در پایان یکی از روزهای فیلمبرداری فیلم اصلی، کمی میایستند و بعد میروند دنبال کارشان.
11 یار اوشن (2001) خوب فروخت؛ چیزی حدود 400میلیون دلار فروش جهانی!
با یه اوشن دربیفتی، با همهشون طرفی!**
قابل پیشبینی بود که استقبال بسیار زیاد از فیلم اول، هوس ساخت دنباله آن را به سر سودربرگ و جری واینتراوب (تهیهکننده فیلمها) بیندازد. «12 یار اوشن» (2004) ساخته شد و مانند قسمت اول مورد استقبال قرار گرفت.
تقریبا هر کسی که اولی را دوست داشت، این یکی را هم پسندید. ماجرا البته کمی پیچیدهتر از قسمت قبلی شد؛ چه در داستان اصلی و چه در وقایع پشت صحنه. در داستان فیلم دوم، ورود 3-2 کاراکتر فرعی (و البته ستاره!) داستان را چندلایهتر کرد: کارآگاه ایزابل لاهیری (با بازی کاترین زتاجونز) - دوست سابق راستی (با بازی براد پیت) که از جزئیات سوابق گروه اوشنها خبر داشت - فرانسوا تولو (با بازی وینسنت کَسِل) - یک دزد قهار بینالمللی که درصدد اثبات برتریاش بر دنی اوشن بود - و گاسپار لامارک (با بازی آلبرت فینی)، بهترین و استاد همه دزدهای عالم از جمله اوشن و تولو! اینها را بگذارید کنار حضور بروس ویلیس که در نقش خودش ظاهر میشود و در جریان شوخی بسیار دیدنی و بامزه فیلم دوم وارد معرکه میشود و برای جولیا رابرتز - که همزمان نقش «تس اوشن» و خودش بهعنوان «جولیا رابرتز قلابی» را بازی میکند - دردسر درست میکند و در نهایت هم دست خانم رابرتز رو میشود!
کلا در هر 3 فیلم، تعدادی از هنرپیشههای تلویزیون و سینمای آمریکا در نقش خودشان بازی میکنند اما این یکی دیگر واقعا شوخی غریب و جذابی است و اجرای بسیار زیرکانهای دارد.
فیلم با لو رفتن اوشن و رفقایش شروع میشود. یکی آمارشان را به بندیکت میدهد و او هم به سراغ تکتک آنها میآید و از آنها پول دزدیدهشدهاش را همراه با بهره آن طلب میکند. اوشنها چارهای ندارند، اما پولها خرج شده و خب، برای تامین آن باید دزدی کنند؛ اما بدنامتر از آن هستند که بتوانند در نیویورک و لسآنجلس کاری صورت بدهند. هدفها تعیین میشوند؛ آمستردام، رم و پاریس.
داستان فیلم، بازنویسی فیلمنامهای با عنوان «شرافت در بین یک مشت دزد» است که جورج نولفی به قصد آن نوشته بود که «جان وو» (کارگردان «Face Of f») بسازدش اما وقتی بنا شد دنبالهای برای فیلم اول ساخته شود، کمپانی وارنر از نولفی درخواست کرد که همین فیلمنامه را با کاراکترهای 11 یار اوشن بازنویسی کند. او هم این کار را خیلی خوب انجام داد. فیلمنامه دیالوگهای مفرحتر و موقعیتهای غافلگیرکنندهتری نسبت به فیلم اول دارد. ارجاعات هم همچنان سر جای خودشان هستند.
مثلا در صحنهای که اوشنها کمکم دارند بدبخت میشوند و هیچ راهی به ذهنشان نمیرسد، براد پیت یک دیالوگ معرکه دارد: «کسی اون سکانس گذرگاه میلر [ برادران کوئن - 1990] که «جان تورتورو» داره واسه زنده موندنش التماس میکنه، یادشه؟». پشت صحنه فیلم هم دستکمی از خود فیلم ندارد؛ هیجانانگیزترین ماجرا شایعه اخاذی مافیا از بازیگران فیلم بود.
بخشی از فیلمبرداری در جزیره سیسیل انجام میشد و در جریان آن پلیس ایتالیا به یک عده از اعضای مافیا - که دور و بر محل فیلمبرداری میپلکیدند - مشکوک شده بود. پلیس سیسیل ادعا کرد که تمام بازیگران و عوامل فیلم را به طور نامحسوس تحت نظر داشته و یک سلسله بگیر و ببند هم راه انداخته ولی نهایتا هیچ مدرکی مبنی بر درستبودن حدس پلیسها پیدا نشد. شوخی جالبی بود و تهیهکننده هم بهشدت کل ماجرا را تکذیب کرد.
انتقام گرفتن، بامزهس!***
«هنوز فیلم دوم رو تموم نکرده بودیم که با خودم فکر کردم خیلی جالب میشه اگر برای قسمت بعد دوباره به لاسوگاس برگردیم.»
سودربرگ پیش خودش اینطور فکر کرده و دوباره از تهیهکنندهاش خواسته که لشکر ستارگانش را ردیف کند. واقعا کنار هم قرار دادن چنین بازیگرانی در حد همان عملیاتهایی است که دارودسته اوشن اجرا میکنند! ولی خب، واینتراوب نه تنها این کار را انجام داده بلکه این دفعه استاد «آل پاچینو» را هم به کادر اضافه کرده تا بفهمیم تهیهکنندگی یعنی چه. اصلیترین مسئله در چنین اوضاعی پیدا کردن زمانی است که همه بازیگران پروژه در دسترس باشند و این یک مهارت خاص تهیهکنندگی است.
اگر همینطور پیش برود بعید نیست که واینتراوب هنرپیشه کم بیاورد و مجبور شود از ستارههای دیگرنقاط جهان برای تکمیل کادر بازیگری دنبالههای بعدی فیلم استفاده کند! البته سودربرگ اعلام کرده که این آخرین فیلم از این مجموعه است و تماشاگران محترم باید به فکر خداحافظی با این شارلاتانهای دوستداشتنی باشند.
خود سودربرگ تعریف خوبی کرده است: «من همیشه این واقعیت که اعضای گروه، یک مشت دزد و حقهباز هستند رو قبول داشتم اما باید یک پرانتز هم در موردشان باز کرد؛ اونا فقط دنبال پول نیستن. مثلا توی این فیلم، اون چیزی که باعث حرکتشون میشه، چیزی جز دوستی نیست.
شعار «یکی برای همه و همه برای یکی» که اونا بهاش معتقدن باعث میشه که اگر به یکیشون خیانت شد -خصوصا اونجوری که به تیشکاف خیانت شد - همه اعضا باید جمع بشن و انتقامش رو بگیرن. این مثل یکجور پیمان محکم اما نانوشته بینشون هست».
داستان «13 یار اوشن» (2007) که در غیاب جولیا رابرتز و کاترین زتاجونز میگذرد، از این قرار است که یکی از منفورترین کازینودارهای لاسوگاس به نام ویلی بنک (با بازی آلپاچینو)، سر یک هتل با یکی از یاران اوشن درافتاده و او را روانه بیمارستان کرده است. شعار فیلم دوم که یادتان هست؟ خب، پس باید انتظار داشته باشید که افراد گروه دور هم جمع شوند تا با ورشکستکردن بنکز از او انتقام بگیرند.
فیلم احتمالا مثل قسمتهای قبلی پرفروش و پرمخاطب خواهد شد. «13 یار اوشن» اولین بار در جشنواره کن همین امسال اکران شد و تماشاگران را کم و بیش راضی کرد. الان هم روی پردههای سینماهای آمریکاست و در هفته اول توانسته رقیب اصلیاش «دزدان دریایی کارائیب؛ در انتهای جهان» را پشت سر بگذارد.
اوشن و دارودستهاش
تیم اصلی دنی اوشن برای انجام پروژههای عجیب و غریبش زیاد فرقی نکرده اما نسبت به قسمت قبلی یک تفاوت اساسی دارد؛ دیگر خبری از جولیا رابر تز و کاترین زتاجونز نیست. در عوض یک ستاره بزرگتر و باسابقهتر مثل آلپاچینو به گروه اضافه شده. اینها آدمهای اصلی اوشن هستند.
دنی اوشن (جورج کلونی): انگیزه اصلیاش برای انجام سرقت از کازینوی بندیکت در قسمت اول فقط یک چیز بود؛ به دست آوردن دوباره زنش. این نابغه میانسال حالا بعد از آن سرقت، مدام گرفتار عواقب کار است. این دفعه او با یک صاحب کازینوی دیگر به اسم ویلی بنک روبهروست و لابد این دفعه هم به هر کی میرسد ازش میپرسد به نظر 50 ساله میآید یا نه.
راستی رایان (براد پیت): قرار بود در قسمت دوم از این سهگانه، او هم عشقش را پیدا کند. این عشق، موتور قصه هم بود و چند بار نقشههای گروه را به هم ریخت چون طرفش یک پلیس کارکشته و ششدانگ (با بازی کاترین زتاجونز) بود، اما نشد. تیریپ براد پیت به درد چنین خط داستانی رمانتیکی نمیخورد. این است که این بار خبری از عشق و عاشقی نیست و هر دو مغز متفکر گروه، با خیال راحت به نقشههایشان میرسند.
لاینس کالدول (مت دیمون): جاهطلبترین فرد گروه که دوست دارد هر چه زودتر بتواند مثل اوشن و رایان تیم را رهبری کند. بعد از چندبار سوتی دادن در 2 قسمت گذشته ظاهرا این بار دیگر وقتش رسیده تا هنرنماییهای او را در داستان ببینیم. تخصص اصلی او، جیببری در کوتاهترین زمان ممکن است و بازی کردن نقش آدمهای باکلاس.
روبن تیشکاف (الیوت گلد): یک جورهایی جای پدر دنی است؛ یک سارق باتجربه و بازنشسته. قصه قسمت سوم با او شروع میشود و گروه برای انتقام گرفتن از بلایی که سرش آمده، عملیات بعدی را کلید میزند. الیوت گلد از ستارههای دهه 70 بوده و یک بارهم در نقش فیلیپ مارلو در فیلم «خداحافظی طولانی» ظاهر شده با این حال شیوه حرف زدنش آدم را بیشتر یاد نقش فرعیاش در مجموعه تلویزیونی دوستان(friends) میاندازد.
باشر تار (دان چیدل): یکی از آدمهای فنی گروه است؛ از آنهایی که اگر دزد نبودند حتما تا به حال به استخدام جای خفنی مثل ناسا درآمده بودند. در قسمت اول او یکی دو بار با ایدههایش نقشه را - که تا آستانه شکست رفته بود - نجات میدهد ولی در قسمت دوم تقریبا کار خاصی انجام نمیدهد. این بار او دوباره در قصه پررنگ شده است.
فرانک کاتن (برنی مک): او هم یکی دیگر از مهندسهای گروه است. معمولا اجرای کارهای فنی و مکانیکی گروه با اوست، خصوصا ساختن تجهیزات پیچیده مغناطیسی که اغلب نقشههای اوشن و رایان به آنها وابسته است. برنی مک بیشتر یک ستاره تلویزیونی است و تاکشوی معروفش تا سال پیش یکی از شوهـای پـربیننده انبیسی بود.
جذابیت پنهان تخممرغ دزدی
خدا پدر مادر آن کسی را که این نمای دیوانهکننده و جادویی را کشف کرد، غریق رحمت کند؛ همان نمایی که در آن چند نفر در کنار هم در وضعیت اسلوموشن به طرف دوربین حرکت میکنند و ته دل ما را از غرور و عظمت پر میکنند؛ نمایی که هزاران بار تکرار شده و هنوز هم زنده است.
صحبت از گروه خفن و بااستعدادی است که امنیت را به ما هدیه میکند. این احساس امنیت هم هیچ ربطی به دزد یا پلیسبودن این بر و بچهها ندارد. یک دزدی بینقص، یک پاکسازی حرفهای یا حتی یک تسویه حساب باظرافت، حال همهمان را سر جایش میآورد و این برای خودش معمایی است.
نمیدانیم چه مرگی است که تا چشممان به یک فیلم گنگستری میافتد، آب از لب و لوچهمان آویزان میشود. سریع یک کیلو تخمه میزنیم تنگ فیلم و 2 ساعت خودمان را با لذت بر باد میدهیم. گفتیم بنشینیم ببینیم برای چی مردم موقع دیدن این فیلمها ـ این فیلمهای خاص ـ اینطوری از سر و کول هم بالا میروند.
اکثر فیلمهای گنگستری ـ البته از نوع سرقت مآبانهاش ـ معمولا یک الگوی کلی دارند؛ یک بابایی میآید و چند نفر را جمع میکند تا پول یک جایی را هاپولی کنند. این بابا در اکثر موارد مثل همین اوشنها، همان اول کار از زندان آزاد میشود و راه میافتد توی شهر و طبق نقشهاش چند تا آدم کلهخر را با مهارتهای خاص، پیدا میکند.
بعد هم که گروه کامل شد تازه فیلم شروع میشود. قضیه گروه و این حرفها اصلا چیز سادهای نیست. یک نگاهی به خودتان بیندازید؛ انسانی با ضعفها و قوتها. هیچکداممان هم کامل نیستیم.
قضیه جمعوجور شدن یک گروه هم از همینجا آب میخورد. وقتی که چند تا آدم کاملا حرفهای به هم پیچ و مهره میشوند، در مجموع، کلیتی را میسازند که اصلا آسیبپذیر نیست. برآیند کلونی بیخیال، براد پیت شکاک و عصبی، دان چیدل کمحرف، مت دیمون
بچه مثبت و... در مجموع، گروه اوشنی را میسازند که به اندازه سوپرمن قدرت دارد و به اندازه شرلوک هولمز هوش. پس طبیعی است که 12 تا از 11 تا بهتر است (شعار تبلیغاتی 12 یار اوشن) و 13 تا از همهشان بهترتر!
ماموریت: غیرممکن
بگذارید با هم رو راست باشیم. چند نفرمان وقتی میشنویم فلان بانک گنده باقالی در سوئیس تلکه شده، به خاطر هوش سارقین محترم کف مرتب نمیزنیم؟ اصولا فتح دژ جذاب است. از قدیم هم همینطور بوده.
حالا چه فرقی میکند این دژ، بانک و کازینو باشد یا مخزن سؤالات امتحانی؟ مهم این است که دژ کوچک یا بزرگ قابل گشودن نباشد. آن وقت است که یک نقشه شاهکار کف همهمان را میبرد و ما را تا آخر روی صندلی میخکوب میکند. وقتی هم که نقشهها مرحله به مرحله اجرا میشود، درست مثل این است که یک شعبدهباز راز و رمزش را با ما در میان بگذارد.
با این نگاه به فیلمهای اوشنها نگاه کنید. آنها همیشه جاهایی را هدف میگیرند که حتی فکر کردن به آنها هم فاز و نول آدم را قاتی میکند. سرقت از کازینویی که صاحب مغرورش (اندی گارسیا)با آن لحن آرام و مایهداری، الماسهای سیاهش را توی گاوصندوقش میگذارد، خریت محض است؛ چه برسد به اینکه این سرقت در شلوغترین ساعت ممکن انجام شود. اما اشتباه نکنید، این شلوغی بخشی از نقشه است.
وقتی که دنی اوشن را میگیرند و قلبمان به کف پایمان سقوط میکند، بعد از مقداری گیج و ویجزدن متوجه میشویم که این هم نقشه بوده و گروه بسی ناقلاتر از این حرفهاست. به همه اینها اضافه کنید وسایل عجیب و غریب، زمانبندی دقیق و خلاقیت در لحظه را تا دستگیرتان شود چرا مو لای درز نقشههای دنی اوشن نمیرود و دستگیرتان شود که چرا جانمان برای اینجور نقشهها در میرود.
این گروه خفن
شخصیتپردازی 11 (12 یا 13) تا دزد و 5 ـ 4 تا آدم فرعی دیگر توی یک فیلم 90دقیقهای واقعا گاو نر میخواهد و مرد کهن. تقریبا توی اکثر فیلمهایی که گروه میخواهد کار خفنی (مثل دزدی) انجام بدهد این مشکل هست.
برای همین نویسنده باهوش برای هر کدام از کاراکترها یک خصوصیت عجیب (و در این فیلم، بامزه) میتراشد که بتواند همه آنها را توی ذهن بیننده حک کند. دیدید که وقتی میخواهید فلان شخصیت را به یاد بیاورید میگویید: «اون ژاپنی کوتوله که آفتاب بالانس میزد» یا «اون پسره که قیافهش شبیه بچه خرخونا بود، ماشین کنترل از راه دور درست کرده بود» یا «اون دکتر خنگه» و... این برچسبهای جذاب یکی از آن چیزهایی است که 2 کیلو تخمه را چاشنی اوشنها میکند و آدم را علاف دزدیها. یا مثلا اینکه براد پیت مرد عمل است و وقتی میبیند همه این کارها به خاطر عشق دنی اوشن انجام میشود، قاتی میکند و گرد وخاک به راه میاندازد.
این حالت را کارگردان با ظرافت عجیبی درآورده است. اینکه میبینید براد پیت در اکثر صحنهها یک چیزی دارد میلمباند، دلیل دارد. این خوراکیها را کارگردان دست برادپیت داده تا هر موقع بحث کار شد آنها را نصفهکاره دور بیندازد و به کار برسد.
با همین ترفند کوچک ما به طور کاملا ناخودآگاه روحیه پیت را میشناسیم و کارهایش برای ما توجیه میشود. غیر از این، این اخلاق منحصر به فرد (هله هولهخوری پیت) هم کاراکترش را برای ما بامزه و جذاب میکند و هم به راحتی درباره او میگوییم «همونی که مدام میلمباند».
مکان، کازینو
به مکانی که دزدهای خوشبر و روی ما میخواهند آن را با نقشه جادوییشان به توبره بکشند توجه کنید. در 11 یار اوشن، کازینویی در لاس وگاس با خاک یکسان میشود و در 12 یار اوشن جایی در پاریس.
لاس وگاس و پاریس، نور، رنگ، هیجان و تفریح؛ این همان چیزی است که سازندههای باهوش این فیلم کشف کردهاند و درست به هدف زدهاند. وقتی که یک گروه اینجوری میخواهد سرقت گندهای انجام دهد چرا محل سرقت خوشگل نباشد؟ این است که بر و بچههای گروه، شبهای قبل از سرقت، توی رستورانهای آنچنانی غذاهای آنچنانی به بدن میزنند و زلم زیمبوهای گوگوری مگوری میخرند.
اینها را اضافه کنید به دیالوگهای بامزه و کلکلهای خندهساز گروه که خشکی فضا را به شدت میشکند و ما را در امنیت و خوشحالی کامل به سمت سرقت آن همه پول هل میدهد. فضای سرخوش و در عین حال جدی اوشنها، یکی از آن چیزهایی است که هم مخاطبهای فیلمهای تارانتینو را به سینما میکشاند، هم طرفدارهای پر و پا قرص کارهای جدی ژان پیرملویل را.
به خاطر یک مشت دلار
ایراد بزرگ فیلمهای ژانر سرقت این است که دزدها همگیشان در آخر فیلم گیر میافتند؛ یعنی این همه نقشه و پقشه باد هوا! ایراد نه از دزدهاست و نه زیاد به هوش و حواس پلیسها برمیگردد، ایراد از فیلمنامهنویسهاست که گروه تیز و بزشان را به سرقت جاهایی میفرستند که امنیت ما را هم به عنوان مخاطب به هم میریزد. دزدی از بانک یا مثلا اداره بیمه در نهایت این حس را به ما القا میکند که آنها دارند پول ما را میدزدند.
پس ای دزدهای خوب به درک که گرفتندتان! اما برای رفع این نقص و پر دادن دزدها تا به حال یک تلاشهایی شده است؛ مثلا در فیلم «6 سگ گانگستر»؛ قضیه از این قرار است که یک مربی خفن، 6 تا سگ شکاری را تربیت کرد. تا بروند و از یک بانک سرقت کنند. جذابیت اصلی فیلم توی نقشه پیچیده، نحوه آموزش سگها و نوع دزدیشان بود.
جالب اینجا بود که آخر سر هم پلیس نیامد دزدها را بگیرد و پولها به راحتی دزدیده شد و قضیه به خوبی و خوشی تمام شد. احتمالا چون دزدها سگ بودند، اداره نظارت و سانسور فیلمها هم هیچوقت به پایان فیلم ایراد نگرفت و هیچکسی هم پیدا نشد که بگوید «چرا پلیس این پدرسگ را نکشت؟».
با این کار عملا فیلم خودش را از یک پایانبندی کلیشهای نجات داده بود. آخر اوشنها هم، پولها دیگر به جای اولش بر نمیگردد اما باز هم کسی به پایان بندیاش گیر نداد. این هم یکجور زیرابی رفتن فیلمنامهای است؛ چون پولها از یک کازینو دزدیده شده و رسما پول قمار است، کسی دلش نمیسوزد که این همه پول دزدیده شده! حتی ممکن است یکی برگردد و بگوید: «نوش جانشان، گوشت شود به تنشان!».
Love Story
واقعا اگر ماجرای عشقی دنی اوشن و همسرش نبود، باز هم فیلم اینقدر جذاب میشد؟ توی اکثر این فیلمهای سرقتی گروهی، همیشه یک ماجرای عشقی هم وجود دارد یا از وسطش یک فم فتال خفن بیرون میآید و همه قصه را زیر و رو میکند یا تو مایههای همین زن اوشن انگیزهای میشود برای جلو بردن داستان و... اگر یک زمانی به سرتان زد که فیلم گنگستری بسازید، این چیزها یادتان نرود.
فرمولهای امتحانشده هالیوود حتی با یک اجرای متوسط هم میتواند تماشاچی را به سالن سینما بکشاند. لایههای رذل و پنهانی وجود هر آدمی، همیشه از این فیلمها استقبال میکند، شاید که با دیدن این چیزها کمی ارضا شود!
اول نیت، بعد عمل
تا همین چند سال پیش - حتی در جایی مثل هالیوود - قانون ناگفتهای درباره شخصیتهای فیلمها وجود داشت که معمولا رعایت میشد. این قانون میگوید هر شخصیتی که جرمی مرتکب شد باید تنبیه شود. یکی از نمونههای کلاسیک اجرای چنین قاعدهای را میتوانید مثلا در فیلم «مخمصه» ببینید.
آنجا هر وقت که 2 قهرمان داستان (رابرت دنیرو و آلپاچینو) از نظر اخلاقی کار خوبی میکنند در کارشان موفق میشوند و زمانی که مرتکب اشتباه میشوند، شکست میخورند. پایان داستان جایی است که پاچینو دوباره رابطهاش را با خانواده محکم کرده و دنیرو ظرف 30 ثانیه تصمیم به ترککردن زن زندگیاش گرفته و خب، داستان به نفع پاچینو رأی میدهد. در میان فیلمهای ژانر سرقت، این قاعده از همان ابتدا وجود داشت. مثل همیشه در این فیلمها چند نفر متخصص کارهای مختلف دور هم جمع میشدند، نقشه میکشیدند و پولها را میدزدیدند.
اما پایان داستانها اغلب اوقات به نفعشان نبود. در «جنگل آسفالت» (جان هیوستون) مثلا آنها یکییکی کشته میشدند و هیچوقت به پولها نمیرسیدند. در «7سارق» (هنری هاتاوی)، گروه تا آخر موفق بود اما بعد از یک اشتباه و کشتهشدن یکی از نگهبانهای کازینو ، زندگی تلخ میشد و همه افراد گروه به شیوههای مختلف میمردند. حتی در نسخه اصلی فیلم 11نفر اوشن ( لوئیز مایلستون)، بعد از اینکه گروه پولها را میزنند با بدشانسی بزرگی روبهرو میشوند. پلیس رد همه اسکناسها را دارد و آنها یک دلارش را هم نمیتوانند خرج کنند.
بگذریم از اینکه بعدتر پولها آتش میگیرد و جلوی چشمشان میسوزد. در این چند سال اخیر اما ظاهرا تغییراتی در اجرای این قانون اتفاق افتاده؛ هم تیپ و شخصیت دزدها عوض شده و هم انگیزه آنها برای انجام سرقت جور دیگری است. بگذارید چند تا از فیلمهای دزدی این سالها را مرور کنیم تا بهتر متوجه این تغییرات بشوید. یکی از عجیبترین تغییرات در داستانهای این ژانر، فیلم «مردان چوبکبریتی» (ریدلی اسکات) است.
در این فیلم، نیکلاس کیج و همکارش تحت پوشش یک شرکت خدمات بیمه یا همچین چیزی، به شیوههای مختلف مردم را سرکیسه میکنند. قصه اصلی از جایی شروع میشود که 2 اتفاق با هم رخ میدهند؛ ورود یک دختر نوجوان به داستان که معلوم میشود دختر نیکلاس کیج است و او باید برایش پدری کند و پیشنهاد شریک کیج برای انجام یک سرقت بزرگ به عنوان آخرین کار. درست برعکس گذشته که کارهای اخلاقی شخصیتها منجر به موفقیت آنها میشد، اینجا وابستهشدن کیج به دخترش و تجربه رابطه پدر و دختری باعث بدبختی او میشود.
در نهایت کیج همه داراییاش را از دست میدهد و معلوم میشود دخترک، همکار شریک اوست. ماجرای پدر بودن فقط بخشی از نقشه برای دودرکردن او بوده. عجیبتر اینکه شریک کیج در این حقهبازی کاملا موفق است. در فیلم «شغل ایتالیایی» قضیه دزدی توجیه دیگری دارد. گروه سارقها برای دزدیدن شمشهای طلا از ادوارد نورتون، یک انگیزه واحد دارند؛ انتقام. بنابراین آنها موفق میشوند همدلی کامل تماشاگران فیلم را جذب کنند.
شخصیتهای فیلم به جز تخصصهای ویژه برای دزدی، آدمهایی بامزه و دوستداشتنی هم هستند و حالا که قرار است انتقام خون رئیس گروهشان را با سرقت طلا بگیرند، به نظر میرسد دیگر نفس سرقت زیاد مهم نیست و تماشاگران دوست دارند زودتر موفقیت آنها را ببینند. سری فیلمهای اوشن هم همین قاعده را رعایت میکنند.
عمل دزدی اینجا هم انگیزهای درجه2 است و کل پروژه برای یک دلیل مهمتر کلید میخورد. در اوشن11، این دلیل مهمتر، عشق دنی اوشن به تس - همسر سابقش - است. دنی بعد از بیرونآمدن از زندان تصمیم گرفته زنش را - که در آستانه ازدواج با یک صاحب کازینوی پولدار است - پس بگیرد. بنابراین نقشه دزدیدن پولهای کازینو را طرح میکند و گروه تشکیل میشود. به این ترتیب ظاهرا اینجا هم چون نیت خیری در کار است، تیم سارقها موفق میشوند چندین میلیون دلار بدزدند و حالش را ببرند.
در قسمت دوم آنقدر قصه شلوغ و بینظم است که عملا خود دزدی به اتفاقی دست چندم تبدیل میشود؛ هرچند این بار انگیزه اصلی را میشود عشق نفر دوم گروه (براد پیت) به پلیس داستان (زتا جونز) در نظر گرفت.
در قسمت سوم هم از خلاصه داستان اینطور بر میآید که انگیزه اصلی انتقامگرفتن است. شاید اینطور به نظر برسد که آن قانون اخلاقی کذایی دیگر تاریخ مصرفش تمام شده و نمیشود گروهی از سارقها را در فیلمی امروزی پیدا کرد که فقط به خاطر پول بخواهند دزدی کنند اما در واقع اینجور نیست؛ تنها شکل قانون است که عوض شده و حالا دیگر در داستانهای مربوط به دزدی، اغلب انگیزه دیگری هم اضافه میشود تا عمل دزدی را توجیه کند.
حالا شرط موفقیت در یک عملیات سرقت، اول یک نیت خیرخواهانه است و دوم داشتن تیمی که بتواند با انجام کار تفریح کند؛ تیمی که حتی اگر نیت خیری برای دزدی ندارد، این کار را لااقل برای لذتش انجام دهد، نه برای پول.
نامردی و مرام
اینها فقط چندتا از معروفترین فیلمهای سرقتی است.
جنگل آسفالت : این فیلم جان هیوستون را باید ببینید تا به کثافت دنیای سارقها پی ببرید؛ دنیایی که در آن سارقها، هم در حق ما، هم در حق پلیسها و هم خودشان نامردی میکنند.
دایره سرخ: شاهکار بزرگ ملویل که به اندازه اسمش عجیب، قرص، محکم و زیباست. سکانس سرقت فیلم به قدری نفسگیر است که ضربان قلب را به هزار میرساند. جالب اینجاست که ریتم فیلم هم بسیار کند است و از این تضاد آشکار، فقط استادی مثل ملویل میتواند شاهکار بتراشد.
ریفیفی: چند تا سارق خسته و کمحرف که میخواهند جواهری را تلکه کنند، همه فیلمی را میسازند که ژول داسن با آن خودش را به عنوان یکی از هیولاهای فیلم نوآر به دنیا شناساند. در سکانس سرقت، چیزی حدود 20 دقیقه هیچکس حتی نفس نمیکشد؛ جایی که صدای افتادن یک پیچگوشتی مثل پتک توی سرمان صدا میکند.
شغل ایتالیایی: یک فیلم سرقتی کاملا سرخوشانه با یک گروه نابغه که برای سرقت، راههای بسیار عجیب و غریبی اختراع میکنند؛ بهطوری که وقتی با مینی ماینرهایشان توی شهر ویراژ میدهند، به خودمان میگوییم کاش ما هم اینقدر نبوغ داشتیم!
سارق: برخلاف فیلمهای سرقتی دیگر که در آن دزدها به صورت گروهی به منبع پول حمله میکنند، توی این فیلم مایکل مان، دزد فقط یک نفر است و آنقدر خوب کارش را بلد است که مو لای درزش نمیرود. آخر فیلم هم با اینکه آقای دزد آدم خوب و پاکی به نظر نمیرسد، بعد از یک درگیری، صحیح و سالم میرود خانهاش تا پولهایش را بشمارد. این هم برای خودش نکتهای است!
نفوذی: برگ برنده آخرین فیلم اسپایک لی، نقشه شـاهکارســـارقهاست؛ نقشهای که باید ببینید تا به نبوغ طراحانش پی ببرید؛ نقشهای که با آن از هر جایی میشود دزدی کرد. اصلا نبینید، خیلی بدآموزی دارد!
سعید جعفریان ـ کاوه مظاهری- جواد رسولی- احمد فرهنگنیا