تاریخ انتشار: ۳۰ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۷:۵۸

داستان> نسیم که به صورتش خورد، چشم‌هایش را بست و کمی چانه‌اش را بالا گرفت. دست به سینه و با بسته‌های توی دستش پای درختی لم داده بود که مثل زمین زیرش آن‌قدرها هم راحت نبود، اما احساس خوبی داشت.

به یکی از سفیدهای کوچک آن بالا خیره ‌شد. خیال کرد سرعتش از بقیه بیش‌تر است. بعد که یک ابر سفید تر و تمیز و بی‌کله‌تر به چشمش خورد، حواسش رفت پی آن. این یکی اما از چپ یا راست نمی‌رفت، داشت می‌آمد پایین. به خودش نزدیک می‌شد. همه‌ی ابر به آن بزرگی که نه، تکه‌ای کوچک به اندازه‌ی یک پروانه شاید. واقعاً شبیه پروانه بود.

با نگاهی که برق هیجان و ترس را با هم داشت، پروانه را برانداز می‌کرد که با بال‌های چرک و خیس به سمتش می‌آمد و روی کوک‌هایی که فاصله‌ی بازشده‌ی سر زانوی شلوار رنگ‌ و رورفته‌ی دختر را محکم نگه داشته بود، نشست.

نسیم که دوباره وزید،‌ دلش نیامد این‌بار چشم‌هایش را ببندد. با لبخند به نقش روی بال‌های پروانه نگاه می‌کرد که پسربچه‌ای از آن‌طرف خیابان فریاد زد: «پروانه... بیا دیگه. چراغ قرمز شده. مال من تموم شد. همه رو فروختم. پاشو دیگه...»

فاطمه ترجمان از تهران

 

عکس: افسانه علیرضایی از رباط‌ کریم

منبع: همشهری آنلاین