زهرا سپیدنامه: زمان برای پروین واحدی ایستاده است. هر صبح وقتی آفتاب روی صورت بی‌گناه کودکانش می‌افتد، یک سرفه کوچک یا صدای شرشر آب کافی است تا دریچه‌ای را که 20 سال تمام بسته نگه داشته بگشاید و برگردد به همان صبح غیرمعمولی سال 1366 سردشت.

 همان صبح غریبی که تقدیر 11 خواهر و برادرش یکجا رقم خورد و او را در حسرت همیشگی گذاشت.زمان برای پروین کریمی ایستاده است. هر سال که می‌گذرد انگار به جای آنکه از آن خاطرات دهشتناک فاصله بگیرد به آنها نزدیک‌تر می‌شود. سردشت با همه شهدای ریز و درشت و با همه خیابان‌های مملو از بدن‌های تاول‌زده‌اش جلوی چشم‌های پروین قد علم کرده و نمی‌گذارد او لحظه‌ای با دردهای خودش تنها بماند.

می‌گوید: «شهر من گم شده است». آن‌قدرها که باید کسی به بمباران شیمیایی سردشت بها نداد. انگار چهره شهدای مظلوم سردشت زیر انبوه اتفاقات مخفی ماند و زودتر از آنچه که فکرش را بکنیم از حافظه‌ها پاک شد. پروین کریمی واحدی، تقریبا همه خانواده‌اش را در بمباران سردشت از دست داده و خودش هم مجروح شیمیایی است؛ مجروحی که دکتر از 20 سال پیش تابه‌حال به او گفته 6 ماه بیشتر دوام نمی‌آورد و او همچنان به زندگی ادامه داده است.

روز خوشی که سردشت ندید
«بار اول که سردشت را بمباران کردند همان ابتدای جنگ بود. کسی نمی‌دانست قرار است جنگی اتفاق بیفتد. مردم کار روزمره‌شان را می‌کردند. من نشسته بودم توی حیاط. وقتی هواپیماها آمدند تازه توجه‌مان جلب شد. بعد بمب‌ها را دیدیم که از هواپیماها بیرون می‌ریزند و صدای انفجارهای پی‌درپی در شهر پیچید. مردم هراسان شدند. مادرم و بقیه از خانه بیرون دویدند، تا به کسانی که زخمی شده بودند کمک کنند، من پیش کوچک‌ترها ماندم تا از آنها مراقبت کنم.


مادر وقتی برگشت حالش بد بود. خیلی‌ها شهید شده بودند و مادرم خیلی ناراحت بود؛ طفلی نمی‌دانست چند سال بعد باید مرگ تک تک بچه‌هایش را جلوی چشمش ببیند. از آن روز دیگر سردشت یک روز خوش ندید؛ چندبار در روز ما را بمباران می‌کردند. گاهی تعداد بمباران‌ها در یک روز به  17 مرتبه می‌رسید. هواپیماها آن‌قدر به ما نزدیک بودند که گاهی دنبالمان می‌کردند. فراموش نمی‌کنم یک‌بار من و برادرم کنار چشمه نشسته بودیم که سر و کله هواپیماها پیدا شد. یکی از هواپیماها به سمت ما آمد. انگار ما را هدف گرفته باشد ارتفاعش را کم کرد و به سمت ما تیراندازی کرد. ما جا خالی دادیم و او دنبال ما گذاشت.

 حدود یک ساعت با هواپیما بازی می‌کردیم. شاید باورتان نمی‌شود اما واقعا به بازی‌مان گرفته بود. آنها تیراندازی می‌کردند و ما جاخالی می‌دادیم. آن‌قدر مرگ و میر داده بودیم که دیگر مرگ به چشممان نمی‌آمد و با همه این حرف‌ها هنوز خوش‌خوشانمان بود!»

روزی که زمان ایستاد
می‌گویند بمباران شیمیایی سردشت بعد از بمباران میکروبی هیروشیما، دومین بمباران میکروبی دنیا بوده است؛ می‌گویند تلفات بمباران سردشت غیرقابل شمارش است؛ می‌گویند بمباران میکروبی روی نسلی که بعد از این ماجرا در سردشت متولد شده‌اند تأثیر منفی گذاشته است؛ اما هیچ‌کس واقعا نمی‌داند چه بر سر سردشت آمده.

 یادآوری خاطرات سردشت بعد از گذشت 20 سال، هنوز اشک روی گونه‌های پروین کریمی می‌نشاند. بله پروین راست می‌گوید؛ زمان برای همه اهالی سردشت ایستاده است.
«آن روز ( 7 تیر سال 66) یک روز مثل همه روزهای خوب خدا؛ روزی که برادرزاده کوچکم متولد شده بود و ما به یمن تولد او دور هم جمع شده بودیم. همه از دور و نزدیک آمده بودند تا بعد از مدت‌ها همدیگر را ببینند. من تازه عروس بودم؛ یک‌ماه بود به خانه شوهرم رفته بودم؛ زیبا بودم و تر و تازه؛ پر از امید و آرزو. بله آن روز هم یک روز معمولی بود.

همه‌چیز سر جای خودش بود غیر از یک چیز؛ یک احساس خاص؛ احساسی که به من می‌گفت امروز اینجا اتفاقی می‌افتد. کمی نگران بودم. با خودم گفتم بروم یک دوش آب سرد بگیرم، شاید حالم بهتر شود.

همین‌که به حمام رفتم یک دوجین بچه کوچولو هم دنبالم راه افتادند؛ همه‌شان می‌گفتند «عمه ما را هم بشور». خلاصه دستم توی حمام حسابی بند شد. بچه‌ها را شستم و یکی یکی بیرون فرستادم. خواهر یکی‌یکدانه‌ام که آن موقع دوم راهنمایی بود به حمام آمد؛ گفت آبجی موهای من را هم بشور. موهای خواهرم آن موقع خیلی بلند بود؛ از شستنشان عاجز بود. گفتم: «باشه آبجی بیا».

موهایش را شستم. گفت موهایم را شکل گل درست کن. گفتم آخر حالا هنوز موهایت خیس است، نمی‌شود که. گفت نه، تو را خدا درستش کن. برایش موهایش را شکل گل درست کردم و فرستادمش بیرون. گفتم برو برای همه فالوده بخر.

 گفت آبجی الان مهمان دارم، مهمانم که رفت می‌روم. گفتم باشه. بعد دیدم گوشه حمام لباس چرک‌های مادرم هم هست؛ لباس‌ها را هم شستم. درگیر شستن لباس‌ها بودم که مادرم آمد پشت در حمام و گفت: «پروین هواپیماها دوباره آمده‌اند، بیا بیرون!» دلم ریخت.

 آرام گفتم «آمدم». تند تند لباس پوشیدم. حوله را به موهایم کشیدم و از حمام بیرون آمدم. رفتم به اتاق برادرم که موهایم را خشک کنم. ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد و همه شیشه‌های اتاق خرد شد و روی زمین ریخت. وحشت کردم. با همان موهای خیس و باز بیرون دویدم.

 برادر نازنینم که می‌دانست من توی اتاق هستم دنبالم آمد. بغلم کرد. گفت نترس پروین‌جان من اینجا هستم، چیزی نشده، کسی آسیب ندیده. بعد با دست‌های خودش موهایم را خشک کرد و چارقدم را روی سرم انداخت و آوردم توی حیاط. وقتی وارد حیاط شدم از آنچه دیدم تعجب کردم؛ همه مردم شهر انگار در خانه ما جمع شده بودند؛ هیچ‌کس نمی‌دانست این چه‌جور بمبارانی است که در آن کسی زخمی نشده است.


بچه‌های کوچک وحشت کرده بودند و گریه می‌کردند. ناگهان صدای ضجه‌ای در کوچه پیچید. یکی از کوچه فریاد زد «سردشت را بمباران شیمیایی کرده‌اند، بینی و دهنتان را با پارچه نمناک بپوشانید». ما نمی‌دانستیم بمباران شیمیایی چیست؛ به عمرمان همچین چیزی ندیده بودیم.

هول برمان داشت. تازه داشتیم می‌فهمیدیم چه برسرمان آمده هرچند به عمق فاجعه پی نمی‌بردیم. وسط حیاط ما یک حوض بزرگ پر از آب بود. نمی‌دانستیم آن آب آلوده است. رخت‌ها هم هنوز روی بند رخت بود؛ با دست‌های خودم رخت‌های آلوده را از روی بند برمی‌داشتم، تند تند در آب آلوده خیس می‌کردم و به دست عزیزانم می‌دادم.

برادران و خواهران نازنینم، بچه‌های کوچک‌تر و همه کسانی که به خانه ما پناه آورده بودند لباس‌های آلوده را از من می‌گرفتند و روی صورت‌هایشان می‌گذاشتند و بیشتر از پیش، خودشان را آلوده می‌کردند. حتی یک تکه از پارچه‌ها را هم برای خودم بر نداشتم؛ می‌ترسیدم پارچه به عزیزانم نرسد. می‌گفتم من فدای خانواده‌ام. دلم می‌خواست دورشان بگردم؛ غافل از اینکه مرگشان را نزدیک می‌کنم.

هنوز که هنوز است از این ماجرا می‌سوزم؛ اینکه اگر اطلاعاتی راجع به سلاح‌های شیمیایی داشتم شاید می‌توانستم به آنها کمک کنم. در این گیرودار خواهرم هم گمشده بود. مادرم خیلی برای او بی‌قراری می‌کرد. نمی‌دانستیم کجاست.


ته‌تغاریمان بود؛ خیلی دوستش داشتیم. همه می‌گفتند شهین کجاست؟پدرم و شوهرم آمدند من را سوار وانت کردند فرستادنمان بالای کوه؛ جایی که هوا آلوده‌تر از خود شهر بود. آنها فکر می‌کردند هوای کوه سالم‌تر است! مادرم دیگر طاقت نداشت. برادرم را فرستاد دنبال خواهرم. برادرم بالاخره شهین را پیدا کرد؛ در زیرزمین یکی از همسایه‌ها بیهوش افتاده بود. تمام تنش قرمز بود و غرق در استفراغ خودش. خواهر دسته گلم را در این شرایط سوار ماشین کردند. مادرم ترسید. اما من باز هم خندیدم و گفتم: «چیزی نشده مادر؛ خدا را شکر همه‌مان صحیح و سالمیم».

 همان موقع یکی از برادرانم که عصر روز قبل با هواپیما به سردشت آمده بود با چشمان پر از اشک به من نگاه کرد و گفت: پروین جان گاز خردل زده‌اند؛ تا فردا ظهر نصفمان جنازه شده‌ایم. در حال همین گفت‌‌گوها بودیم که دیدم صورت بچه‌ها قرمز شده و شیون می‌کنند؛ طفلکی‌ها داشتند از درون می‌سوختند! با شتاب به سمت مهاباد راه افتادیم. تن همه‌مان می‌سوخت. آتش امانمان را بریده بود. هر کس توان داشت پشت فرمان می‌نشست و وقتی نزدیک به از حال رفتن بود از ماشین پیاده می‌شد. کم‌کم تاول‌ها داشتند بیرون می‌ریختند.

شیمیایی شدن خیلی وحشتناک است؛ هیچ‌کس جز کسی که شیمیایی شده از درد و رنج آن خبر ندارد. آن قدر می‌سوختیم که وسط راه، خودمان را در هر آبی که بود – چه آلوده و چه غیر آلوده – می‌انداختیم بلکه از آتش درونمان کم شود. به چشم خودم می‌دیدم که بچه‌ها دارند یکی‌یکی می‌میرند اما کاری نمی‌توانستم برای تن‌های سوخته‌شان بکنم. خودم هم داشتم از هوش می‌رفتم.

در راه به پایگاهی رسیدیم. دیگر توان پشت رل نشستن نداشتیم. داشتیم دانه دانه می‌مردیم. گفتیم به ما آمبولانس بدهید. آنها نمی‌دانستند بیمار شیمیایی چیست. بهشان گفته بودند آمبولانس‌ها را برای کار دیگری آماده نگه دارند؛ این شد که به ما آمبولانس ندادند. با هر مصیبتی که بود خودمان را به مهاباد رساندیم. آنجا از ما استقبال کردند ولی نمی‌دانستند با این جسم‌های مشتعل چه باید بکنند. تنها چیزی که به یادم مانده این است که من را کشان‌کشان زیر دوش آب سرد انداختند و بعد از آن از هوش رفتم. دفعه بعد که به هوش آمدم دیگر در ایران نبودم».

روزهای خاموشی
پروین فاصله طولانی انتقالش از تهران به بلژیک را که حدود یک ماه و نیم طول کشیده در کما بوده است؛ برای همین هم بقیه ماجرا را همسرش ابوبکر ملک آری که او هم همزمان با پروین در سردشت شیمیایی شده برایمان تعریف کرده است؛  « ما را برای درمان به بلژیک فرستادند و من آنجا خانمم را گم کردم. وقتی او را یافتم خیلی تعجب کردم. تازه آن موقع چشمانم باز شده بود و می‌توانستم ببینمش؛ نابود شده بود. 80 درصد سوختگی داشت.

دکترها دست به هر قسمت از بدنش که می‌زدند، مثل گوشت پخته جدا می‌شد. او را در یک اتاق بسیار سرد – در حد فریزر – نگهداری می‌کردند مرتب به او رسیدگی می‌کردند. وقتی چشمانش را گشود تا 2 ماه نابینا بود».

بیا خانواده را بشماریم!
بعد از مدتی بستری شدن در بلژیک، خانم کریمی به تهران بازگشت؛ «حالم خیلی خراب بود. می‌گفتند 6 ماه بیشتر نمی‌مانم. من را به خانه پدرم در تهران بردند. آن زمان پدر و برادرم هنوز شهید نشده بودند.

 به پدرم گفتم: «بقیه کجا هستند؟». چیزی نگفت. بعد برادرم گفت می‌خواهی ناخن‌هایت را بگیرم؟ بلند شده اذیتت می‌کنند. گفتم بله. بعد برادرم دانه دانه ناخن‌هایم را گرفت و با هر کدام از آنها یکی از اعضای خانواده را که رفته بود شمرد؛ دیدم ناخن‌ها تمام شدند اما عزیزان از دست‌رفته من تمام نشده‌اند.»