ساحل حسینی: این خیلی اتفاقی بود که من روی صندلی عقب آن تاکسی بنشینم.

خیلی اتفاقی بود که آن مرد راننده داشت با مسافری که جلو نشسته بود حرف می‌زد.

خیلی اتفاقی بود که راننده‌ی تاکسی داشت درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کرد.

کلاه سیاهی شبیه کلاه نقاش‌ها به سر داشت و صدایش شبیه گوینده‌های خواب‌آلود رادیو بود و من گوش می‌دادم:

«بله... من صبح یک مسافر بردم فرودگاه، چمدونش رو که بلند کردم تا بگذارم توی صندوق عقب، کمرم گرفت. بله آقا... این‌طوریه دیگه، از اون‌جا رفتم شرق تهران توی ترافیک شدید همت موندم. بعد رفتم ترمینال جنوب، یه خانواده رو هم بردم پارک پردیسان؛ از صبح به کجای این شهر سرنزده باشم خوبه؟ فقط بهشت زهرا نرفتم.»

مرد گفت: «خسته نباشی، شغل سختیه»

راننده‌ی تاکسی با همان صدای گرفته وکشدار و لهجه‌ی کاملاً تهرانی‌اش که شنیدن آن این روزها در تهران شیرین و عجیب است، ادامه داد: «من از کارم گلایه ندارم. پسر ۱۶ ساله‌م به من می‌گه شغلت رو عوض کن! دخترم کاری نداره، فقط  نمی‌خواد دنبالش برم مدرسه! می‌بینی آقا من کفش‌هام رو روی زمین بذارم تمام تهران رو می‌‌ره، از بس که تو این شهر گشته‌م. اجدادم مال این شهرند، ولی من نتونستم شغل اونا رو ادامه بدم. همه‌شون ‌ارسی‌دوز بودن اما من شدم راننده‌ی تاکسی!»

مرد مسافر حرفی نزد.

راننده گفت: «خیلی از همکارام حتی دوستان فرزندانشون رو هم به خونه می‌رسونن، اما من برای دخترم سرویس گرفته‌م، می‌بینی آقا...»

بعد به من گفت: «دختر جان، تو باید هم‌سن و سال پسر من باشی، مگه نه؟»

من: «۱۵ سالمه.»

او: «اگه پدرت راننده بود، از شغلش خجالت می‌کشیدی؟»

من: «پدرم راننده است و همه‌جا رو مثل کف دستش می‌شناسه. ما دوستش داریم، شاید تا الآن خیلی برام شغلش جالب نبوده، اما از این به بعد بهش افتخار می‌کنم.»

منبع: همشهری آنلاین