زنگ آخر که به صدا درمیآید، حس خوشحالی و ناراحتی را با هم مخلوط میکنم و میریزم توی بطری خالی آبم و درش را محکم میبندم و میگذارمش توی قلبم. راه میافتم سمت خانه. مغازهدارها، آدمهایی که سوار ماشیناند یا آنهایی که پیاده راه میروند، همهشان یکجوری به من نگاه میکنند، یکجور نگاه خشک و طلبکارانه که در عمقش میشود فوران خنده را دید. دلم میخواهد وقتی این نگاهها را میبینم، داد بزنم!
وقتی میرسم خانه، اولین کسی که میبینم مادرم است که آشپزی میکند. وارد اتاقم میشوم، پخش میشوم روی تختم و مقداری از حس ناراحتیام از گوشهایم بیرون میآید و تختم را خیس میکند. با خودم میگویم حالا که آدمها نمیگذارند امروز برایم تعطیل باشد، خودم تعطیلش میکنم؛ میروم کلی غذا میخورم و جلو تلویزیون ولو میشوم و قید امتحان فیزیک فردا را میزنم و بعد از کلی بازیکردن راحت میخوابم.
از این فکرها همهی احساس ناراحتیام از توی گوشهایم خالی میشود. از خوشحالی دلم میخواهد پرواز کنم. مامانم صدایم میکند برای ناهار. میگویم الآن میآیم و با خوشحالی لباسهایم را عوض میکنم. میخواهم بروم سمت آشپزخانه که پایم پیچ میخورد و محکم میخورم زمین. در بطری آبم قل میخورد و محکمتر از خودم میخورد به عقلم. دردم میگیرد و یادم میافتد فردا علاوه بر امتحان فیزیک، امتحان نیمترم شیمی هم دارم.
چیزی از توی گوشهایم بیرون میریزد. متوجه میشوم حسهای خوشحالیام دارند تمام میشوند. بلند میشوم. آخرین قطرهی خوشحالیام میریزد روی فرش و فرش لبخند میزند. دیگر حسهایم ته کشیده. هیچحسی ندارم. صدای عقلم را میشنوم. با عصبانیت بطری را از گوشهایم به بیرون پرت میکند و فریاد میزند: امروز شنبه است و شنبهها شروع هفته است.
ماجده پناهی آزاد
۱۵ساله از تهران