تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۷:۵۴

مرجان همایونی: اوایل خدمتم در پلیس آگاهی تهران بود، آن روز ساعت اداری تمام شده بود و من در حال آماده شدن برای خروج از اداره و رفتن به خانه بودم که سرباز یکی از کلانتری‌های شرق تهران وارد اداره شد.


سرباز جوان بعد از ادای احترام، پرونده‌ای را که همراه داشت به رئیس اداره داد. پرونده در رابطه با ناپدید شدن پسری 11 ساله بود.

آنچه در این پرونده جلب توجه می‌کرد، اینکه 4 روز از گم شدن پسربچه می‌گذشت و در این مدت اثری از او به دست نیامده بود. باتوجه به حساسیت موضوع، پرونده به یکی از افسران کارکشته و قدیمی ارجاع شد.

طبق اطلاعات موجود در پرونده، پسر بچه هنگام بازی در کوچه ناپدید شده بود و ماموران کلانتری نیز موفق نشده بودند هیچ رد و سرنخی از او به دست بیاورند.

سپری شدن 4 روز از زمان ناپدید شدن پسر بچه که امیر نام داشت کار را برای ما مشکل کرده بود چرا که احتمال داشت در این چند روز، بلایی سر کودک آمده و حتی جان خود را از دست داده باشد.

جست‌ وجو از روز چهارم

اینکه چرا بعد از 4 روز پرونده به اداره آگاهی ارجاع شده بود نیز علت داشت؛ علت تاخیر 4 روزه این بود که خانواده امیر، روزی که از ناپدید شدن پسرشان با خبر شده بودند به جای آنکه موضوع را به کلانتری اعلام کنند، خودشان به جست‌وجو پرداخته بودند و با گشتن در حوالی خانه‌شان و پرس‌و جو از همسایه‌ها و اهالی محل، وقت را تلف کرده بودند.

جست‌وجوی خانواده امیر تقریبا 24 ساعت طول کشیده بود و آنها زمانی که از پیدا کردن فرزندشان نا امیدشده بودند تصمیم گرفته بودند موضوع را به کلانتری اطلاع دهند.

آن موقع مثل الان نبود که پرونده بلافاصله به اداره آگاهی ارجاع شود. ماموران کلانتری خودشان وارد عمل می‌شدند و تحقیقات را انجام می‌دادند. با گذشت 24 تا 48 ساعت پس از اعلام موضوع و آغاز تحقیقات، اگر آنها به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند ماجرا را به اداره آگاهی اطلاع می‌دادند و در آن صورت بود که کارآگاهان پلیس آگاهی وارد عمل می‌شدند. این شیوه عمل کردن، مشکلاتی داشت و مهم‌ترینشان این بود که پلیس تخصصی، زمان طلایی در پرونده را از دست می‌داد؛ زمانی که می‌شد با پیگیری سرنخ‌های موجود، پرونده را به نتیجه رساند.

آغاز تحقیقات

در پرونده گم شدن پسربچه 11 ساله نیز ماموران کلانتری، تحقیقات خود را انجام داده و وقتی از پیدا کردن پسربچه ناامید شده بودند به ناچار پرونده را به اداره آگاهی ارجاع دادند و به این ترتیب، ظهر روز چهارم و در خاتمه ساعت اداری ما در جریان ناپدید شدن امیر قرار گرفتیم. از آنجا که طی این چند روز، تماسی در رابطه با کودک‌ربایی صورت نگرفته بود، احتمال گروگانگیری خیلی ضعیف بود. با این حال، تحقیقات را روی شاخه‌ها و فرضیه‌های مختلف در خصوص علت ناپدید شدن پسربچه ادامه دادیم. 4 روز، زمان زیادی بود و ممکن بود در این مدت، هر اتفاقی برای امیر رخ داده باشد. اتلاف زمان جایز نبود، برای بررسی ماجرا و تحقیق از شاهدان، بلافاصله راهی محل زندگی پسربچه که در منطقه حکیمیه تهرانپارس بود شدیم. ابتدا به تحقیق از دوستان امیر و همبازی‌های او پرداختیم. آنطور که آنها می‌گفتند امیر با بچه‌ها در حال بازی در کوچه بوده که ناگهان ناپدید شده بود و جست‌وجو در اطراف و محله‌های همجوار نیز به نتیجه‌ای نرسیده بود. از همسایه‌ها و کسبه محل تحقیق کردیم اما هیچ‌کدام از آنها، از سرنوشت امیر خبری نداشتند. تحقیقات میدانی ما 2 ساعت طول کشید، با این حال هیچ رد و سرنخی به‌دست نیاوردیم، نمی‌دانستیم امیر کجاست و دچار چه سرنوشتی شده است.

در محله‌ای که خانواده امیر سکونت داشتند، خانه‌های زیادی در حال ساخت بودند و برای هر خانه نیز چاهی در نظر گرفته شده بود. حتی این احتمال وجود داشت که پسر نوجوان داخل یکی از چاه‌ها افتاده باشد. با این فرضیه، جست‌وجو برای یافتن پسر نوجوان در داخل چاه‌ها آغاز شد. یکی‌یکی چاه‌ها را بررسی می‌کردیم تا مطمئن شویم که امیر داخل چاه نیست.

دریچه‌ای روی چاه

جست‌وجوی ما ادامه داشت و تقریبا هوا تاریک شده بود که به چاهی رسیدیم که دهانه آن با دریچه آهنی کوچکی مسدود شده بود. دریچه آهنی با گچ و خاک کاملا مسدود شده بود. افسر پرونده از مسئول کارگران ساختمان خواست که دریچه را بردارد. مرد میانسالی که معمار آن قسمت بود با شنیدن درخواست ما گفت: «در چاه بسته شده است و امکان ندارد که بچه داخل این چاه افتاده باشد. این همه چاه با دهانه باز هست و شما اصرار دارید که این چاه را که دهانه‌اش بسته است بگردید. به شما قول می‌دهم که داخل چاه هیچ چیز به جز خاک و سنگ نیست و وقتتان را اینجا تلف نکنید. حرف‌های او به نظر درست بود. احتمال اینکه پسربچه داخل این چاه افتاده باشد ضعیف بود اما من باید مطمئن می‌شدم. نمی‌خواستم هیچ چاهی بدون گشتن مانده باشد و به همین دلیل اصرار کردم که دریچه فلزی برداشته شود. نمی‌دانم چه حسی بود که به من می‌گفت حتما باید داخل این چاه را بگردیم. خلاصه از ما اصرار بود و از آنها انکار و در نهایت حرف ما به نتیجه رسید و دهانه چاه برداشته شد. داخل چاه را نگاه کردیم اما تنها تا قسمتی از چاه دیده می‌شد و عمق آن اصلا معلوم نبود.

جسمی در اعماق چاه

به معمار گفتم چراغی بیاورد که با آن داخل چاه را ببینم. مرد میانسال که از اصرارهای ما عصبانی شده بود با لحنی عصبانی و پرخاشگر گفت: «نمی‌دانم چرا نمی‌خواهید باور کنید که در این نزدیکی بچه‌ای دیده نشده و در این چاه هم مدت‌هاست که بسته است. چطور ممکن است بچه‌ای داخل این چاه باشد؟ چرا باید کار بیهوده‌ای انجام دهیم و خودمان را به زحمت بیندازیم؟» غرغرهای مرد میانسال حسابی کلافه‌ام کرده بود. رو‌به‌او کردم و خواستم بی‌آنکه چیزی بگوید، کاری را که می‌خواهم انجام دهد. او ساکت شد و به دنبال چراغ رفت.

نمی‌دانم چرا آن شب گوشم به اصرارهای دیگران بدهکار نبود و می‌خواستم هر طوری شده داخل چاه را ببینم. هرکسی هر چه می‌گفت، من اصرار می‌کردم که به هدفم برسم. نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم جواب سؤال ناپدید شدن امیر در این چاه است. سرانجام معمار مجبور شد سیم بیاورد و یک لامپ سر آن وصل کند و لامپ روشن را به داخل چاه بفرستد تا انتهای آن را ببینیم. هوا تاریک شده بود و عمق چاه هم زیاد بود. به همین دلیل، انتهای چاه به خوبی دیده نمی‌شد اما با این حال متوجه جسم سفیدرنگی شدم که داخل چاه بود. به نظر می‌رسید چیزی ته چاه افتاده است اما وقتی نظرم را به زبان آوردم، همه مخالفت کردند و گفتند که چیزی که ما دیده‌ایم آشغال است و مسئله خاصی نیست که بخواهیم به خاطر آن خودمان را به زحمت بیندازیم.

نجات در دقیقه 90

هنوز با گذشت سال‌ها وقتی به آن شب فکر می‌کنم، با خودم می‌گویم این خواست خدا بود که آنقدر اصرار کنم که کسی داخل چاه برود. برای اینکه بدانیم داخل چاه چه چیزی قرار دارد کارگری را پیدا کردیم و از او خواستیم وارد چاه شود. کارگر جوان، ریسمان محکمی به کمر بست و وارد چاه شد. یک سر ریسمان در دست ما بود و مواظب بودیم که اتفاقی برای آن کارگر نیفتد. نگاه‌های سنگین کسانی که در آن ساختمان کار می‌کردند را احساس می‌کردم. انگار همه منتظر بودند که چیزی داخل چاه نباشد و به ما اعتراض کنند. برای ما لحظه‌ها به سختی می‌گذشت، با آنکه مدرکی در دست نبود اما قلبا حس می‌کردیم که رازی در چاه نهفته است. چند لحظه‌ای که گذشت صدای کارگر جوان از ته چاه به گوش رسید: «پیدایش کردم! اینجا یک بچه است!»

از کارگر جوان پرسیدیم که بچه در چه وضعیتی است؟ زنده است؟ او بعد از مکث کوتاهی گفت: «نمی‌دانم زنده است یا نه! اما فکر می‌کنم قفسه سینه‌اش تکان می‌خورد و نفس می‌کشد، ولی هر چه صدایش می‌زنم جوابی نمی‌دهد. لحظاتی بعد او دوباره فریاد زد: «بچه زنده است. قسم می‌خورم که زنده است.»

حرف‌های کارگر جوان هیجان خاصی به ما داده بود. اشک در چشم‌های ما حلقه زده بود. تمام افرادی که مصر بودند داخل چاه چیزی نیست سرشان را پایین انداخته بودند. ولوله‌ای به پا شده بود. هر کسی چیزی می‌گفت، جمعیتی که در این مدت دور ما جمع شده بودند با شنیدن خبر پیدا‌شدن کودک خوشحال بودند. همزمان با اینکه تلاش می‌کردیم پسربچه را از داخل چاه بیرون بیاوریم، با اورژانس هم تماس گرفتیم و خیلی زود، آمبولانس وارد محل شد. دقایقی بعد، امیر را به کمک کارگرها از چاه بیرون آوردیم و او را روی برانکارد قرار دادیم، پسر کوچک بیهوش بود اما نفس می‌کشید و زنده بود.» امیر به بیمارستان انتقال داده شد و کارهای درمانی بلافاصله آغاز شد، پسر نوجوان هیچ آسیبی ندیده بود و فقط به خاطر نبود غذا و آب بیهوش شده بود.

او زنده مانده بود، آن هم بعد از 4 روز، بدون کوچک‌ترین آسیب جدی‌ای. البته رطوبت داخل چاه باعث شده بود که پسربچه در این 4 روز، نبود آب را راحت‌تر تحمل کند و بدنش‌آب کمتری از دست بدهد. هر چند دکتر معالج پسر نوجوان گفت که اگر چند ساعت دیرتر او را به بیمارستان رسانده بودید به خاطر مشکلات تغذیه‌ای ممکن بود جان خود را از دست بدهد اما به هر حال او به طرز عجیبی زنده مانده بود. بعد از اینکه حال امیر بهتر شد به سراغ او رفتیم و در رابطه با اتفاقی که برایش رخ داده بود سؤال کردیم. پسر نوجوان گفت: «داشتیم با بچه‌ها قایم‌باشک بازی می‌کردیم و من رفتم قایم شوم تا آنها مرا پیدا نکنند. وارد آن ساختمان شدم و می‌خواستم کنار چاه مخفی شوم که یکدفعه پایم سر خورد و از سوراخ کنار دریچه فلزی چاه افتادم داخل آن. وقتی افتادم کمی دست و پایم زخمی شد اما حالم خوب بود. ترسیده بودم و شروع کردم به داد و فریاد. اما هیچ‌کسی صدایم را نشنید، بی فایده بود، من فقط خودم را خسته می‌کردم و درد دست و پایم بیشتر می‌شد. با این حال بازهم تلاش کردم، با خودم گفتم شاید کسی صدایم را بشنود. آنقدر فریاد زدم تا اینکه بی‌حال روی زمین خیس افتادم. ترسیده بودم.

گریه می‌کردم و مادر و پدرم را صدا می‌زدم ولی هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. کم‌کم احساس کردم که خوابم می‌آید. بعد هم چشمانم را بستم و 3 روز بعد را یادم نیست. فقط یادم هست که گاهی وقت‌ها بیدار می‌شدم و چیزهایی مثل کابوس می‌دیدم و دوباره بیهوش می‌شدم. دیگر مطمئن بودم که کارم تمام است و خواهم مرد. حتی مطمئن بودم که دیگر کسی دنبال من نمی‌گردد و همه فکر می‌کنند که من گم شده‌ام. بیهوش بودم اما در همان بیهوشی احساس کردم یک نفر مرا بلند کرد و از داخل چاه بیرون کشید.» امیر پس از مداوا، چون وضع جسمی‌اش خوب بود و مشکلی نداشت از بیمارستان مرخص شد. نجات امیر از داخل چاهی که دهانه آن بسته شده بود بیشتر شبیه معجزه بود. آن شب جشنی در محل گرفته شد و همه شاد بودند. بی‌شک اگر اصرارهای ما برای بازکردن دهانه چاه نبود، امیر زنده نمی‌ماند. نجات جان امیر مثل یک معجزه بود. او 4 روز در چاه بود و بدون آنکه آسیب جدی ببیند نجات یافت.