داستان> فرهاد حسن‌زاده: داستان از جایی شروع شد که باید می‌شد. یعنی زنگ تلفن.

داستان‌های معمایی معمولاً با زنگ شروع می‌شوند. به یک‌نفر خبر می‌دهند که فلانی به قتل رسیده، یا قرار است به قتل برسد یا بهتر است به قتل برسد. آن روز وقتی تلفن خانه زنگ خورد همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمت گوشی بی‌سیم.

آقامسعود بالای نردبان بود و داشت لوسترهای سالن پذیرایی را برق می‌انداخت. هرچند اگر هم پایین بود کاری به تلفن نداشت. طبق معمول نسرین‌خانم گوشی را برداشت. ناگهان مانند بمبی منفجر شد: «سلاااااااااااااااااااااااااااام.»

این سلام با تمام سلام‌های قرن اخیر تفاوت داشت. این سلام مثل تندبادی بود که حتی لوسترهای خانه را لرزاند و بادش پیک‌های نوروزی ایلیا و ارشیا را ورق زد. بعد از سلام، احوال‌پرسی بود: «قربونت برم. تو کجایی؟ دلم برات شده یه ذره. می‌دونی چه‌قدر دنبالت می‌گشتم؟ این‌قدر دلم می‌خواد ببینمت که حد نداره... معلومه، فکر کردی مامانم من رو ترشی انداخته؟ شوهر دارم و دوتا بچه... معلومه، فکر کردی دل من تنگ نشده؟ من تو آسمونا دنبالت می‌گشتم...»

ایلیا همان‌طور که نگاهش به ‌ماهی تنگ‌بلور بود و داشت فکر می‌کرد مامان دارد با کی حرف می‌زند گفت: «اگه این زبون ‌رو نداشتی تا حالا گربه‌ها خورده بودنت. بازم خوبه احوال‌پرسی غیرحضوریه. اگه حضوری بود بیچاره بودیم.»

اما شکرگزاری ایلیا خیلی طول نکشید. مامانش یک‌مرتبه گفت: «جدی می‌گی؟ تهرانی؟ اهواز؟ تهران یا اهواز؟ آهان. این‌همه راه از اهواز کوبیدی اومدی که من رو ببینی؟ قربونت برم لیلا جون. فدات بشم الهی. آدرس ‌رو یادداشت کن...»

نگاه آقامسعود و ایلیا و ارشیا روی نسرین‌خانم میخکوب شد. آقامسعود از نردبان آمد پایین. پسرها هم آمدند دور نسرین‌خانم و خیره شدند به او که آخرین جمله‌اش این بود: «باشه. منتظرتونم. تا نیم‌ساعت دیگه.»

بعد رو کرد به آن‌ها و گفت: «چیه؟ آدم ندیدید؟» بعد، در راه رفتن به آشپزخانه گفت: «دوست دوران بچگیمه لیلا. همون که دربه‌در دنبالش می‌گشتم.»

ایلیا گفت: «همون که شبا خوابش‌رو می‌دیدی و روزها تو بیداری دنبالش می‌گشتی؟»

ارشیا گفت: «همون که وقتی بهش فکر می‌کنی، غم عالم تو وجودت ریشه می‌کنه و اشکت سرازیر می‌شه؟»

آقا مسعود زانو زد و گفت: «همون که از عشقش لقمه از گلوت پایین نمی‌ره؟»

نسرین‌خانم گفت: «مسخره بازی کافیه. برید سر کار و زندگی‌تون. بی‌جنبه‌ها.»

آقامسعود دستش را تو هوا تکان داد: «نسرین، آخه این چه مسخره‌بازیه...»

نسرین گفت: «دیگه نمی‌خوام هیچ صدایی بشنوم. اگه سربه‌سرم بذارین حالم بد می‌شه و تعطیلات به کامتون زهر می‌شه. فهمیدین؟»

همه سرهایشان پایین افتاد.

* * *

کم‌تر از یک‌ساعت بعد، در باز شد و دوست دوران کودکی نسرین‌خانم با اشک و آه و آغوش باز داخل شد. جلو در ورودی زن‌ها تو بغل هم گریه‌ و زاری می‌کردند و چرخ‌فلک‌بازی. همین‌طور که آن دو هم‌دیگر را مثل انار آبلمبو می‌کردند، شوهر لیلاخانم جعبه‌ای بزرگ به بغل داخل شد. جعبه سنگین و کادوپیچی شده بود. مرد کفش‌هایش را در آورد و از کنار زن‌ها راه باز کرد تا جایی پیدا کند برای گذاشتن کادو و با مردهای میزبان سلام و علیک کند. ولی سلام‌علیک لیلا و نسرین به‌قدری آتشین و کوبنده بود که به او اصابت کردند و تنه‌اش به ساعت دیواری خورد و ساعت از دیوار سقوط کرد و دنگ و سپس بنگ!

ناگهان سکوتی خالص بر خانه حاکم شد. همه به ساعت خیره شدند که با وجود این‌که تکه‌تکه شده بود ولی عقربه‌هایش هم‌چنان می‌‌چرخیدند. درست شبیه مرغی سرکنده که نخواهد دست از دنیا بشوید. مرد با دستپاچگی خودش را معرفی کرد و دست داد و گفت: «شرمنده، بهروز ثروتیان. از آشنایی‌تون...»  کلمه‌ها را گم کرد: «شرمنده... هستم...»

مسعود گفت: «دشمنتون شرمنده. من مسعود مهماندوست هستم... عیبی نداره. قضا‌بلا بوده... خیلی خوش اومدید.»

ارشیا در گوش ایلیا گفت: «چی چی رو قضابلا بوده. عتیقه بود. کلی پولش بود.»

ایلیا گفت: «هیس... عوضش یه چیز توپ واسه‌مون آوردن. کادوش سنگینه. فکر می‌کنی چی باشه؟»

ارشیا شانه بالا انداخت و گفت: «یخچال که نیست. خیلی باریکه.»

ایلیا گفت: «روش نوشته کلاک. کلاک هم یعنی ساعت. ساعت به این گندگی؟»

* * *

چند دقیقه‌ بعد، زن‌ها و مردها دوبه‌دو مشغول حرف‌زدن بودند. لیلا و نسرین ته سالن، مردها اول سالن، بچه‌ها هم وسط سالن. مسعود چای خودش را از توی سینی برداشت و گذاشت روی میزعسلی و رو به مهمان‌ها کرد و گفت: «خیلی خوش اومدید. ببخشید اگه این‌جا کمی کثیف و آشفته‌اس. آخه داشتیم خونه‌تکونی می‌کردیم.»

بهروز گفت: «خواهش می‌کنم. شما ببخشید که ما بدموقع اومدیم. شما نمی‌دونید این لیلا از وقتی نسرین‌خانم رو پیدا کرده، چه‌طوری عینهو مرغ سرکنده بال‌بال می‌زنه.»

لیلا ذوق‌زده گفت: «وای خدای بزرگ! چه‌قدر خوشحال شدم.»

مسعود گفت: «بله متوجه‌ام. حالا چه‌طوری شماره‌ش‌ رو پیدا کردین؟»

بهروز گفت: «راستش نمی‌دونم. این دوره که همه‌اش شده اینترنت و شبکه‌ی اجتماعی و سایت و گوگل. آدما هم‌دیگه رو عین آب خوردن پیدا می‌کنن.»

مسعود گفت: «و چه‌قدر هم کلاه‌برداری می‌شه از این راه.»

لیلا گفت: «وحشتناکه آقا. خیلی مواظب بچه‌هاتون باشین.»

بهروز گفت: «خود من ۵۰میلیونم پرید. عین آب خوردن.»

مسعود گفت: «۵۰میلیون! چه‌طوری؟»

بهروز قندی گذاشت توی دهانش و کمی چای خورد و گفت: «سرمایه‌گذاری مجازی. یه شرکت گردن‌کلفتی بود که نگو. وابسته به یکی از بانکا، ولی همه‌اش الکی. زندگی‌م فلج شد جان شما.»

مسعود سرش را تکان داد و گفت: «یه چای دیگه بریزم؟»

بهروز گفت: «نه، ممنون. این‌جا می‌شه سیگار کشید؟»

مسعود گفت: «سیگار؟ جلو بچه‌ها درست نیست. می‌خوای بریم تو بالکن.»

بهروز گفت: «منم منظورم همین بود. ما بزرگ‌ترا نباید دنیای پاک کودکان رو آلوده کنیم. این سیگارم کجاست؟ انگاری جا گذاشتمش.» و دست کشید روی جیب‌های کت و شلوار برق برقی‌اش. نبود. تنبلی‌اش هم می‌آمد سه طبقه برود پایین. رو به بچه‌ها گفت: «یکی‌تون زحمت می‌کشه از تو ماشین سیگارم‌رو بیاره.»

بچه‌ها هر دو بلند شدند. سوییچ ماشین را گرفتند و رفتند پایین.

* * *

سوییچ دست ایلیا بود و به ارشیا نمی‌داد. بهروز ماشین را توی پارکینگ، قسمت مهمان‌ها پارک کرده بود. ایلیا دکمه‌ی در بازکن را فشار داد. دوتا بوق کوتاه و روشن شدن راهنما و بعد قفل درها باز شد. هردو سوار شدند. ارشیا گفت: «چه ماشین نویی! صفر کیلومتره؟»

ایلیا از وسط فرمان به کیلومترشمار نگاه کرد و گفت: «آره. ۵۰۰کیلومتر بیش‌تر کار نکرده. بوی پلاستیک می‌ده هنوز. بوی نویی.»

پلاستیک روکش صندلی‌ها را هنوز نکنده بودند. ارشیا گفت: «اگه می‌شد یه دور باهاش می‌زدم خوب بود.» بعد از توی داشبورد بسته‌ی سیگار را برداشت و بو کشید و گفت: «چه بویی. از بوش خوشم می‌آد.»

ایلیا سیگار را گرفت: «بده به من بچه. من که از بوش حالم عُق می‌شه.» و دروغکی عق زد و هردو زدند زیر خنده.

* * *

مهمان‌ها که جاگیر شدند، ایلیا با کلافگی به مادرش گفت: «مامان اینا کی می‌رن؟»

نسرین خانم گفت: «هیس! این چه حرفیه! مهمون حبیب خداست.»

آقا مسعود گفت: «بله، مهمون حبیب خداست ولی نه روز ۲۹ اسفند که یکی از روزهای استثنایی تقویمه.»

نسرین گفت: «آخه روز ملی‌شدن صنعت نفت چه‌قدر مهمه؟»

آقا مسعود گفت: «منظورم نفت نبود. منظورم این بود که هر کی واسه خودش کلی کار و زهرمار و خونه تکانی و رفت و روب داره. حداقل می‌ذاشتن تو تعطیلات می‌اومدن که آمادگی کامل داشته باشیم.»

نسرین خانم گفت: «چرا حالی‌تون نیست؟ چرا رابطه‌ی ما دوتا رو درک نمی‌کنید؟ باباجان، من بعد از ۳۰سال دوستم‌ رو پیدا کردم. تازه، این بیچاره‌ها یه امشب‌ رو این‌جا می‌مونن، فردا صبح می‌رن شمال. آقابهروز کمردرد داره، نمی‌تونه یه‌ضرب رانندگی کنه.»

آقامسعود صدایش را آهسته‌تر کرد و گفت: «کمردرد داره یا یه درد دیگه؟»

نسرین‌خانم گفت: «مثلاً چه دردی؟»

آقامسعود گفت: «درد خماری. طرف قیافه‌اش تابلوئه که معتاده.»

نزدیک بود دعوایی در بگیرد که ارشیا بدوبدو آمد و گفت: «نیگا کنین، آقابهروز دوتا تراول ۵۰‌هزار تومنی بهم عیدی داد. دوتا هم داد واسه این بی‌مصرف.» و دو تا تراول ۵۰هزار تومانی خشک و نو به طرف ایلیا دراز کرد. چشم‌های ایلیا برقی زدند و گفت: «داره پول ایکس‌باکس جور می‌شه.»

نسرین‌خانم به آقا‌مسعود گفت: «بفرما. تو کدوم یکی از رفیقات این‌قدر دست و دل بازند؟ همه‌شون گداگشنه و خسیسن.»

آقامسعود که خلع سلاح شده بود گفت: «منم اگه مثل این یارو نمایندگی‌ یه شرکت ساعت دیواری رو داشتم وضعم توپ بود و دست و دل‌باز می‌شدم.»

ایلیا گفت: «ماشینشون‌ رو دیدی؟ صفره صفره، ۵۰۰تا بیش‌تر کار نکرده. دو روزه خریدنش.»

نسرین‌خانم دوباره سروگردنش را پیچاند: «بفرما. تو از خودت چی داری؟ بعد از ۲۰سال کارکردن تو شرکت نمایندگی کودشیمیایی.»

آقامسعود گفت: «خانم جلو بچه‌ها مسخره نکن. تموم این میوه و سبزی که داری می‌خوری از کود شیمیاییه. وانگهی، اگه شما هی پولا رو نمی‌دادی طلا و سکه بخری، اگه یک کم همکاری و همیاری تو وجودت بود، وضع ما از این بهتر بود.»

و دمپایی آشپزخانه را از پا در آورد. نسرین‌خانم گفت: «کجا؟ چرا جوش آوردی؟»

آقامسعود گفت: «می‌رم پایین، توی پارکینگ کار دارم.» و به ایلیا چشمک زد.

نسرین‌خانم ندید. داشت ظرف‌ها را از کابینت بیرون می‌گذاشت. گفت: «پایین رفتی، از انباری یه بطری آب‌غوره و یه ظرف ترشی بیار. زودم بیا که می‌خوام ناهار بکشم.»

* * *

بعد از ناهار، نسرین‌خانم و لیلا ظرف‌ها را بردند توی آشپزخانه تا هم ظرف بشویند و هم از خاطرات گذشته حرف بزنند. هرچند به نظر نسرین‌خانم، لیلا کم حرف بود و انگار فراموشی گرفته باشد، فقط زل زده بود به دهانش و فقط گوش می‌داد.

«وای هنوز باورم نمی‌شه دیدمت لیلاجون. بهت نگفتم یه هفته پیش تو مترو بودم. یه زنی سفره‌‌ی پلاستیکی می‌فروخت. عین خودت بود. عینهو سیبی که از وسط نصف کرده باشن با تو. بی‌اختیار باهاش سلام و روبوسی کردم. بعد که فهمیدم تو نیستی این‌قدر ناراحت شدم، این‌قدر ناراحت شدم که نگو. یه بغضی کردم که نگو. همه‌ی خانمای مترو هم بغض کردن. بعدش خانمه نشست کنارم و با چادرش اشکام رو پاک کرد و گفت ماجرا چیه عزیزم؟ منم گفتم یه دوست گم‌گشته‌ای دارم عین شما، فکر کردم شما اونی. این‌قدر مهربون بود که نگو، عینهو خودت با محبت و با وقار و انسان بود. باورش نمی‌شد دوستم‌ رو ۳۰سال ندیده باشم. گفت خوش به حال دوستت که همچین خانم مهربونی دوستشه. بعد شماره تلفنش‌رو داد که هروقت دلم واسه‌ات تنگ شد بهش زنگ بزنم. منم شماره‌ی موبایلم‌ رو بهش دادم که هروقت کارم داشت زنگ بزنه.»

ایلیا به یاد آورد وقتی مامان خانه آمد و با اشک و آه ماجرای مترو و زن سفره‌فروش را گفت، بابا سربه سرش گذاشت و بهش گفت: «تو هم ما رو کُشتی با این لیلات. بابا مگه دوست قحطه. لیلا نشد، شهلا. شهلا نشد، سهیلا. سهیلا نشد، گودزیلا.» بچه‌ها خندیدند و نسرین زد زیر گریه: «لیلا یه چیز دیگه بود. لیلا فرشته بود...»

صدای بازی می‌آمد. ایلیا گفت: «مامان. چایی بدین ببرم واسه آقا مهندس و بابا.» از آقا مهندس خوشش آمده بود. ولی از یک کارش نه. سیگار کشیدن و دم‌به‌دم توالت رفتنش. بوی خوشی احساس نمی‌کرد.

موقع خوردن چای آقامسعود به آقابهروز گفت: «تو راه که اذیت نشدین؟»

بهروز گفت: «نه. جاده خوب بود. از فردا شلوغ می‌شه.»

آقامسعود گفت: «چند ساعت تو راه بودین؟»

بهروز گفت: «ما تفریحی اومدیم. صبح ساعت هفت راه افتادیم. از اهواز اومدیم شیراز. یه گشتی زدیم و بعد راه افتادیم طرف اصفهان. شب اصفهان خوابیدیم و صبح زود هم راه افتادیم طرف تهران.»

آقامسعود گفت: «یعنی بیش‌تر از ۲۴ساعت.»

«بله. تفریحی اومدیم دیگه.»

آقامسعود گفت: «دمتون گرم! اهواز تا این‌جا ۱۵۰۰کیلومتر بیش‌تره؟»

بهروز گفت: «عشقه دیگه. لیلا واسه دیدن نسرین خیلی بی‌تابی می‌کرد.»

آقامسعود که متوجه نگاه ایلیا شده بود چشمکی به او زد و گفت: «عشق نیروی عجیبی در انسان ایجاد می‌کنه. خیلی عجیب.»

* * *

سر میز شام بودند. آقامسعود به نسرین‌خانم گفت: «خانم این همون سفره‌ایه که از تو مترو خریدی؟»

نسرین‌خانم لقمه‌اش را قورت داد و گفت: «آره. چه‌طور مگه؟ قشنگه؟ از همون خانمه که گفتم...»

آقامسعود به لیلا گفت: «به نظر شما جنسش خوبه؟»

لیلا روسری‌اش را جلو کشید و گفت: «بد نیست. فکر کنم چینی باشه.» و آقامسعود متوجه لرزش دست‌هایش شد و گفت: «شما هم تو اهواز از این سفره‌ها دارین؟»

بهروز بشقاب کتلت‌ها را گرفت جلوی زنش و به مسعود گفت: «نه. ما تو اهواز از این سفره‌ها نداریم. ما جنسامون‌ رو از تو مترو نمی‌خریم.»

مسعود خندید، و گفت: «ناراحت شدین؟»

بهروز گفت: «نه آقا، این چه حرفیه؟»

مسعود به ایلیا چشمک زد. این آخرین چشمک آقامسعود در سال ۱۳۹۲ بود.

* * *

نیمه‌های شب، ایلیا تو تختخواب خوابیده بود که سروصدایی شنید. صدایی مثل پرت‌شدن چیزی از جایی. ارشیا را صدا کرد: «داداشی پاشو که یه صدایی می‌آد.»

قبل از این که ارشیا بیدار شود. یک‌مرتبه یکی آمد داخل و چراغ را روشن کرد. نور چراغ چشم‌های ایلیا را زد و تا به خود بیاید دید لیلا با تفنگی ایستاده تو چهارچوب در و یواش چیزی می‌گوید. فکر کرد خواب می‌بیند. چشم‌هایش را مالید. ولی خواب نبود. درست دیده بود. لیلا مثل گانگسترهای توی فیلم‌ها اسلحه‌ای توی دستش بود و داشت آن دو را تهدید می‌کرد: «پاشید از جاتون. زود زود زود...»

از بیرون اتاق هم صدا می‌آمد. صدای بگومگو. صدای بهروز که داشت با خشونت چیزی می‌گفت. بچه‌ها با ترس و لرز بلند شدند. ایلیا که دست و پایش می‌لرزید و رنگش زرد شده بود، گفت: «دزد اومده؟»

لیلا گفت: «نترس ایلیاجون، اگه سروصدا نکنید، کاریتون نداریم.»

ارشیا هم با موهایی ژولیده بلند شد و توی تختخواب نشست. انگار هنوز تو دنیای خواب بود که گفت: «اگه منم سروصدا نکنم با منم کاری ندارین؟»

لیلا گفت: «آره بابا، با تو هم کاری نداریم. دوتاتون دستاتون رو بذاریدن روی سرتون و از اتاقتون بیاین بیرون.»

ارشیا گفت: «باورم نمی‌شه خاله لیلا...»

لیلا گفت: «خاله لیلا کیه؟ من تو زندگیم صدتا اسم داشتم، ولی تا حالا لیلا نبودم. راه بیفت بچه.»

خواستند راه بیفتند، لیلا گفت: «صبر کنید ببینم.» بچه‌ها ایستادند. «اون پولایی‌ رو که بهتون دادیم رد کنید بیاد...»

بچه‌ها از توی کشوهایشان تراول‌ها را در آوردند و پس دادند. با گریه هم پس دادند.

توی هال، نسرین‌خانم و آقامسعود ایستاده بودند. بهروز طنابی برداشت و دوتایشان را به ستون وسط خانه طناب‌پیچ کرد. ایلیا گیج بود که چرا پدرش کاری نمی‌کند و حرفی نمی‌زند. نسرین‌خانم گفت: «باشه لیلا. فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌چشم و رو باشی. من چه بدی به تو کردم؟»

لیلا با جیغ گفت: «هی می‌گه لیلا... لیلا...لیلا کیه؟ هنوز نفهمیدی من کی‌ام؟»

نسرین‌خانم گریه می‌کرد: «دوست هم دوستای قدیم.»

آقامسعود بهش تنه زد: «خانم، اینا کلاه‌بردارند، حالا تو هی بگو دوست. دوست کیلویی چنده؟»

لیلا گفت: «با این دوتا وروجک چی‌کار کنم؟»

بهروز گفت: «ببندشون به پایه‌ی میز نهارخوری. بیا. با این ببند.» و بعد طنابی را از داخل ساعت دیواری بیرون کشید و پرت کرد طرف لیلا که حالا دیگر لیلا نبود. خانم دزده پسرها را بست به پایه‌های میز ناهارخوری. بعد با تفنگش به کله‌ی ارشیا اشاره کرد. «بزنم؟» با جیغ و عصبی گفت: «بزنم؟»

آقامسعود گفت: «با اون طفلی‌ها چی‌کار داری؟»

خانم دزده گفت: «حالم خوش نیست. خسته شدم از این مهمون‌بازی. بگین طلاها و پولاتون کجاست وگرنه می‌زنم تو برجکش.»

آقامسعود گفت: «به بچه‌ها کاری نداشته باشین. همه‌چی تو یه صندوقه. تو اتاق‌خواب پشت میز توالت. کلیدشم زیر پایه‌ی بالایی تخت‌خوابمونه. هرچی می‌خواین بردارین و راحتمون بذارید.»

بهروز نفس راحتی کشید و به لیلا سفارش کرد که چشم از آن‌ها برندارد و رفت توی اتاق‌خواب. نسرین خانم گریه می‌کرد و زیرلبی چیزهایی در باره‌ی مهر و محبت و عشق و صفا و مهر و وفا می‌گفت.

دو دقیقه بعد دزدها با کیفی پر از پول و طلا لبخندزنان از آن‌ها خداحافظی کردند و بابت زحمت‌هایی که ایجاد کرده بودند عذرخواهی کردند.

* * *

ایلیا گفت: «بابا. حالا چی‌کار کنیم؟»

آقامسعود گفت: «هیچی.» بچه‌ها از خونسردی بابا تعجب کرده بودند که می‌گفت: «همه‌چیز هماهنگه. اگه اونا رونده‌اند ما خونده‌ایم. بلند شید و زنگ بزنید به پلیس.»

ارشیا گفت: «آخه چه‌جوری؟ با دست بسته؟»

بابا گفت: «شما رو که مثل ما به ستون نبستند. بلند شید و میز رو تکون بدید.»

بچه‌ها بلند شدند و آن‌قدر تقلا کردند که صفحه‌ی میز افتاد و میز چپ شد و دست‌هایشان را از پایه‌ی میز آزاد کردند.

* * *

بهروز و لیلای تقلبی، راضی از نقشه‌ای که کشیده بودند به پارکینگ رفتند. اول در پارکینگ را باز کردند و بعد درِ ماشینشان را. با عجله سوار شدند. لیلا می‌خندید و هی می‌گفت: «عجله نکن. تا صبح وقت داریم.»

بهروز سوییچ را چرخاند و استارت زد. ماشین روشن شد. بهروز کلاچ را گرفت و ماشین را توی دنده یک گذاشت. گاز داد و کلاچ را ول کرد. از بچگی عاشق بوکسوادکردن و درآوردن صدای جیغ چرخ‌های ماشین بود. اما هرکاری کرد ماشین راه نیفتاد. تعجب کرد. دنده‌ی عقب را امتحان کرد. عقب هم نمی‌رفت. پایین آمد که ببیند چه چیزی جلوی چرخ‌های ماشین است. از تعجب دهانش باز مانده بود. چرخی در کار نبود و به جای چهار‌چرخ چندتا بلوک ساختمانی گذاشته شده بود.

رو به لیلا گفت: «رودست خوردیم.»

لیلا که هنوز گیج بود گفت: «چه‌جوری؟»

بهروز گفت: «دیدم وقتی اومد بالا دستاش خاکی بود و رفت دستشویی.»

لیلا گفت: «کی؟»

بهروز گفت: «همین یارو مَرده. حالا چرا نشستی تو ماشین و بیرون نمی‌یای؟»

لیلا گفت: «بیام بیرون که چی بشه؟»

بهروز گفت: «که در بریم دیگه. من می‌رم بالا سوییچ ماشین خودشون‌ رو می‌گیرم.»

لیلا گفت: «فایده نداره.»

بهروز گفت: «چرا؟»

لیلا گفت: «پشت سرت‌ رو نیگا کن.»

تمام چراغ‌های پارکینگ روشن شد. همسایه‌ها با تکه‌های چوب و لوله به انتظار ایستاده بودند. چند دقیقه بعد از در پارکینگ ماشین پلیس سُر خورد داخل و افسر پلیس گفت: «از جاتون تکون نخورید. شما محاصره شدید.»

لیلا و بهروز به هم نگاه کردند. از تفنگ‌های پلاستیکی‌شان کاری برنمی‌آمد. در را باز کردند و پیاده شدند. توی راه به این فکر می‌کردند که کجای کارشان اشتباه بود و چه‌طور نقشه‌شان لو رفته بود؟

شما می‌دانید؟

تصویرگری‌ها: لیدا معتمد

* * *

مسابقه‌ی داستان معمایی، خانوادگی، اجتماعی، حادثه‌ای، مسابقه‌ای
----------------------------------------------------------------------------

اگر داستان را با دقت خوانده باشی، باید بتوانی برای شرکت در مسابقه‌ی «داستان معمایی» به این سؤال‌ها جواب بدهی.

۱. آقا مسعود از کجا به مهمان‌هایش شک کرد و فهمید که نقش بازی می‌کنند؟

۲. نویسنده‌ی داستان یک گاف داده و مرتکب اشتباه شده که فعلاً سردبیر هفته‌نامه‌ی دوچرخه متوجه آن شده. آن اشتباه چیست؟

* * *

شرایط شرکت در مسابقه‌:
----------------------------

۱. مسابقه‌ برای ۱۲ تا ۱۷ساله‌هاست.

۲. مهلت شرکت در مسابقه‌ تا ۱۵ اردیبهشت‌ماه ۹۳ است.

۳. آثاری که برای هفته‌نامه‌ی دوچرخه می‌فرستید، قابل برگشت نیست.

۴. لطفاً روی پاکت بنویسید مربوط به مسابقه‌ی «داستان معمایی، خانوادگی، اجتماعی، حادثه‌ای، مسابقه‌ای».

۵. نشانی دقیق، شماره‌ی تلفن و کپی شناسنامه را فراموشی نکنید.

۶. آثارتان را به نشانى «تهران،‌ صندوق پستى: ۵۴۴۶-۱۹۳۹۵» براى هفته‌نامه‌ى دوچرخه، پست کنید.

منبع: همشهری آنلاین