در این میان اما «امید» همچنان زنده است. آنها میدانند بدون «امید» کابوسها ذهن و روحشان را آزار میدهد. آنها زمانیکه خبر آزادی 4مرزبان دیگر را شنیدند و دیدند خبری از عزیزشان در میان نجات یافتههای فروردینماه نیست در دلشان غوغا بهپا شد اما باز ناامید نشدند. آنها این روزها چشم به اخبار انتظار میکشند تا گم شدهشان را پیدا کنند. این گزارشی است از لحظه به لحظه این انتظار؛ انتظاری که هر یک از ما اگر یک پای ماجرا بودیم شاید دیگر توانی برایمان نمیماند؛ اما خانواده داناییفر و همسرش با امیدشان این روزهای سخت را سپری میکنند به امید دیدار!
در کنج اتاق زانوی غم بغل گرفته. نوزاداش را در آغوش میگیرد و اشک میریزد. 40روزی میشود که مادر شده. اما پدر این نوزاد سرنوشت نامعلومی دارد. او هنوز فرزندش را ندیده و او را در آغوش نگرفته است. مادر باید خوشحال باشد اما صدایش میلرزد. بغض دارد. چشمانش از بس اشک ریخته سرخ شده. در نگاهش آنقدر غم دیده میشود که انگار در تمام طول عمرش لبخند نزده. خیلی کم صحبت میکند. تمام سؤالاتی که مربوط بهخودش میشود را خیلی کوتاه جواب میدهد. اما همین که نام «جمشیددانایی فر» به میان میآید گره صورتش باز میشود. مثل این میماند که شوهرش را بهتر از خودش بشناسد. او میگوید آن روز حادثه قبل از اینکه کسی از ماجرا باخبر شود، نخستین کسی بوده که حس کرده که اتفاق بدی برای همسرش رخ داده است. « الهام نظامدوست»، همسر جمشید در کنار پدر و مادرش روزهای سختی را سپری میکند. او در شهر زاهدان است و حدودا 200کیلومتر از خانهای که با جمشید ساختند، فاصله دارد. ساعت 4بعد از ظهر به منزل پدری خانم نظامدوست میرسیم. فضای سنگینی است. پدر الهام میگوید: «خبرنگارها که هر چه دلشان میخواهد مینویسند. چرا شما مثل همکارانتان عمل نکردید و این همه راه آمدید؟ شما هم مثل بقیه یه چیزی برای خودتان مینوشتید دیگر.» پدر الهام را باید درک کرد. او چندوقتی است درست جلوی چشمانش میبیندکه دخترش، درحالیکه جگر گوشهاش را در آغوش گرفته، دارد مثل شمع آب میشود. از دیدن این صحنه دل هر انسانی به درد میآید چه برسد به پدر و مادر. الهام خیلی کم حرف میزند. چند دقیقهای میگذرد و فضا کمی آرامتر میشود.
من حس کردم
الهام میگوید همسرش در قرارگاه همیشه از ساعت 4:30بعداز ظهر تا ساعت 7صبح به سنگر کمین میرفت. «همیشه جمشید قبل از اینکه به کمین برود با من تماس میگرفت و هر وقت پستاش در کمین تمام میشد و به قرارگاه بازمیگشت با من تماس میگرفت. میدانست که هر وقت به کمین میرود نگرانش میشوم به همینخاطر اینگونه با هم در تماس بودیم.» روز 17بهمنماه 1392جمشید ساعت 4بعدازظهر به الهام زنگ زد و او را مثل همیشه در جریان به کمین رفتنش قرار داد. الهام و جمشید حتی فکرش را نمیکردند که این آخرین باری است که با هم صحبت میکنند. الهام در مورد این مکالمه تلفنی میگوید: «آخرین روزها بود. دیگری چیزی نمانده بود که پسرمان به دنیا بیاید. جمشید خیلی دلش میخواست وقتی پسرش به دنیا میآید در کنارمان باشد. اما مرخصی نداشت و باید میرفت. آخرین باری که تماس گرفت نگران من و فرزندمان بود و مرتب میگفت برای هر دویتان دعا میکنم. میگفت به برادرم مهدی سپردم وقتی در بیمارستان هستید مدام با من تماس بگیرد تا اینطور از پشت خط تلفن لحظه به لحظه در کنار شما باشم.» اما آن روز نحس، طبق روال هر روز جمشید باید روز 18بهمنماه ساعت 7صبح وقتی از کمین میآمد با الهام تماس میگرفت. الهام هم منتظر تماساش بود. اما آن روز خبری از تماس جمشید نشد؛ «از ساعت 7صبح چشمهایم به گوشی تلفن بود. ساعت از 7هم گذشت. اما خبری نشد. هر چه میگذشت دلشورهام بیشتر میشد. ظهر شد، آفتاب غروب کرد و شب شد و خبری از جمشید نشد. آن شب خبرهایی در مورد گروگانگیری مرزبانان به گوش پدرم و عموی جمشید رسیده بود. اما نمیدانستند که آیا جمشید بین آنها بوده یا نه. ساعت 7شب بود که پدرم از من پرسید از جمشید خبر داری؟ با این سؤال ته دلم خالی شد. دیگر مطمئن شده بودم که اتفاقی برای جمشید افتاده آن موقع باردار بودم و پدر رعایت حال مرا میکرد. اما وقتی عموی همسرم ساعت 8:30دقیقه همان شب با پدرم تماس گرفت از موضوع گروگانگیری باخبر شدم دیگر متوجه شدم که نگرانیام بیمورد نبوده.»الهام ادامه میدهد: «از آن به بعد بیمار شدم و درگوشه خانه پدرم از خدا خواستم که جمشید بازگردد. خبرها را از طریق پدرم پیگیری میکردم. قرار بود گروهک تروریستی گروگانها را قبل از سال تحویل، آزاد کند. این خبر نور امیدی برایم بود. با شنیدن این خبر روحیهام بهتر شد. فرزندم 15اسفندماه به دنیا آمد و چشم انتظار بودم که سال تحویل هرسهمان سر یک سفره بنشینیم. عیدآمد اما جمشید نیامد. سوم فروردینماه که خبر شهادت شوهرم را تصدیق کردند...»پدر الهام که طاقت دیدن اشکهای دخترش را ندارد میگوید: «دیگر بس نیست. گفتوگویتان تمام نشده؟»
او زنده است؛ بهخاطر رضا
دقایقی بعد الهام آرامتر میشود و از آرزوهای یک پدر برای فرزندش میگوید: «جمشید ارادت خاصی به امام رضا(ع) داشت. از همان موقعی که فهمید فرزندش پسر است با شور و هیجان خاصی گفت نامش را رضا میگذاریم. برق شوق در چشمانش موج میزد. میگفت به خیاط میسپارم برای پسرم یک لباس مرزبانی کوچولو بدوزد، درست مثل لباس پدرش. او واقعا به شغلاش علاقهمند بود. هر وقت که به خانه باز میگشت از رنگ و روی زرد و چهره خستهاش میفهمیدیم که کار سخت و دشواری دارد. اما او هیچ وقت از کارش حرف نمیزد. گلایهای نمیکرد، تنها چند ساعت استراحت میکرد و بعد به شوخی میگفت این روزها تا میتوانم باید فرصتها را از دست ندهم و استراحت کنم چراکه وقتی کوچولوی مان متولد شد دیگر نمیگذارد خواب به چشمم بیاید. بیشتر وقتها هم میگفت:«الهام بهنظرت من پدر خوبی برای رضا میشوم یانه؟ بعد من سر به سرش میگذاشتم میگفتم معلومه که نه، پسرمان فقط مادر خوبی دارد.» حالا جمشید امسال روز زن در کنار همسرش نخواهد بود: «جمشید هر جا که هست من حال او را درک میکنم. میدانم که دارد برای دیدن رضا لحظهشماری میکند. جمشید زنده است بهخاطر رضا. تا زمانی که سند محکمی برای شهادتاش ارائه نشود همچنان امید به بازگشت همسرم دارم.» الهام نام نوزادش را «امید رضا» گذاشته به امید اینکه روزی همسرش به آغوش گرم خانواده باز گردد.
در آغوش مادر
مادر الهام در تمام این روزها در کنارش بوده و همچنان هم غمخوار دخترش است. در شب زندهداریهای دخترش پا به پایش بیدار میماند و با دلجوییها به او امیدواری میدهد.
مادر الهام میگوید: «جگرگوشهام جلوی چشمانم دارد از دست میرود. 2ماه است که خواب و خوراک ندارد. در کنارش مینشینم و باهم قرآن میخوانیم. به دخترم میگویم این یک امتحان الهی است. صبور و بردبار باش. زنان کمی نیستند که در این سرزمین بهخاطر حراست ازاین خاک، عزیزانشان را فدا کردند. واقعه کربلا را برایش بازگو میکنم. اینکه حضرت زینب(س) چه مصیبتهایی را تحمل کرد. برایش از شهدای 8سال دفاعمقدس میگویم؛ از آنهایی که هنوز مفقودالاثر هستند و سالهاست خانوادهشان چشم انتظار آنهایند و این انتظار هنوز هم ادامه دارد. از ملالتهایی میگویم که پیامبران و امامانمان در راه خدا کشیدند. دختر من هم باید بردباری کند. انشاءالله که همسرش باز گردد. همه امیدواریم که جمشید بیاید و این روزهای سخت به پایان برسد.»
پیرمردی با قامت نیمه خمیده وارد اتاق میشود. همه به احترام پدر جمشید بلند میشوند. میگویند از زمانی که ماجرای ربوده شدن پسرش را شنیده در شوک فرو رفته است. دستانش میلرزد، لبانش خشکیده و دیگر کمرش راست نمیشود. نایی در چهرهاش ندارد پیرمرد. مات و مبهوت غم و اندوه پدر جمشید هستیم که آقا محمود، عموی جمشیدمیگوید: «با غصههای برادر نگرانم چه کنم؟ برادرم از زمانیکه این خبر را شنیده خواب و خوراک ندارد. با کسی حرف نمیزند؛ تنها مونسش شده این تسبیح. از صبح تا شب دستانش را پشت سر گره میکند، تسبیح میاندازد. خدا شاهد است اگر آب بهدستش ندهیم آب هم نمیخورد.» پدر جمشید نگاهی به در و دیوار خانه پسرش میاندازد و مینشیند. قطرههای اشک از گونههایش سرازیر میشود. عمو میگوید: «نه اینکه خیال کنید چون جمشید اینجا نیست این حرف را میزنم نه. واقعیت این است که ارتباط عاطفی نزدیکی بین این پدر و پسر بود، خیلی همدیگر را دوست داشتند. همین آخریها که جمشید آمده بود مرخصی، پدرش تنها یک کلام به او گفت چقدر دلم هوای امام غریب رضا(ع) را کرده، جمشید فورا گفت؛ بابا خودم نوکر تو و امام غریبم هستم. به پابوس امامرضا(ع) برویم. آنها به مشهد رفتند و بعد که جمشید آمد ساکش را برداشت و رفت «جکیگور» و دیگر برنگشت.»
کم کم دیگر بستگان جمشید هم وارد اتاق شدند. برادر، دایی و دامادشان. مهدی متولد سال 60است. او پسر ارشد خانواده است و 6سالی از جمشید بزرگتر. فضای غم انگیزی حاکم است. هیچ کدامشان دل و دماغ حرفزدن ندارند. سکوت و در فکر فرو رفتن را ترجیح میدهند. از هر کدامشان سؤالی میپرسیم با جملات کوتاه پاسخ میدهند و بعد غرق در عالم خودشان میشوند. مهدی سرش به گوشی همراهاش گرم است و بقیه هم هر کدام به گوشهای خیره شدهاند. سکوت غمبار اتاق با نخستین سؤال شکسته میشود.
- چطور از ماجرا باخبر شدید؟
عموی جمشید در پاسخ به این سؤال میگوید: «18بهمنماه بود ساعت 8:30شب. یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت که شنیده چند مرزبان در مرز جکیگور ربوده شدهاند. دوستم میدانست جمشید ما هم آنجاست. آن موقع هنوز خبری از رسانهها منتشر نشده بود. با پدرزن جمشید تماس گرفتم تا احوال جمشید را از همسرش بگیرم. آخر همسرش برای وضع حمل به خانه پدرش در زاهدان رفته بود. سعی کردم در لفافه صحبت کنم اما پدرزن جمشید که داییاش هم میشود با نگرانی به من گفت نیازی به پنهانکاری نیست چراکه او هم از بچههای محلی خبر گروگانگیری راشنیده. برای همین من و آقای نظام دوست(پدرزن جمشید) این موضوع را از اعضای خانواده مخفی کردیم. تا اینجای کار هردویمان دعا میکردیم خبر کذب باشد تا اینکه عکس مرزبانان ربوده شده در سایتهای خبری منتشر شد.»
- چه حالی داشتید؟
ای آقا فقط خدا میداند که در آن لحظه چه بر سرمان آمد. دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد. انگار آسمان بر سرم خراب شده بود. مانده بودم چگونه به برادر پیرم، خواهر و برادر جمشید و همسرش بگویم که چه بلایی به سرمان آمده.
- خانواده کی مطلع شدند؟
خیلی زود. خواهر جمشید عکسها را در اینترنت دیده بود، بعد همه اعضای خانواده فهمیدند. بلوا شد. شیون شد.
شبی که سحر نمیشد
همان شب یعنی 18بهمن ماه، بعد از تماشای عکس و اطمینان از اسارت جمشید همه فامیل در خانه پدر جمشید جمع میشوند. آنها اهل این استان هستند. مرز نشیناند. کم از دست تروریستهای مرزی نکشیدهاند. از جنایتهایشان باخبرند. حالا باخبر شدهاند که جگر گوشهشان دربند از خدا بیخبران اسیر شده. عموی جمشید میگوید: «اخلاق و مرام این خدانشناسها را خوب میشناسیم. فقط خدا به جمشید و خانواده نگرانش رحم کند وگرنه...»آن شب بستگان جمشید تا سحر بیقراری میکنند. به سرگذشت گروگانهای قبلی فکر میکنند و دعا میکنند جمشیدشان به این سرنوشت دچار نشود.
سختتر از انتظار
حرفهای عمو که تمام میشود، دوباره همه سکوت میکنند تا اینکه مهدی شروع میکند به حرف زدن. او هر لحظه دارد سایتها و خبرگزاریها را چک میکند. گوشی موبایلش را روبهرویمان میگیرد و میگوید: «بیاید باز هم خبرهای بد. آخر چرا کسی به فکر ما نیست، چرا اینقدر با احساسات ما بازی میکنند. برادر من زنده است. اگر او را کشتهاند کو مدرکش؟ کو پیکرش؟» عموی جمشید میگوید: «شاید خودشان نمیدانند با انتشار این خبرها چه ضربه روحیای به خانوادهها وارد میکنند. جنگ روانی به پا کردهاند. یک وقت میگویند جمشید شهید شده بعد مینویسند اسیر است و زنده. ما امسال عید نداشتیم. همینطوری هم در دلمان غوغا به پا بود. روز سوم فروردینماه پای تلویزیون نشسته بودیم که در شبکههای تلویزیونی خبر شهادت جمشید زیرنویس شد. با منابع خبری تماس گرفتیم که بر حسب چه مدرکی این خبر انتشار یافته؟ اما هیچ مدرک محکم و قابلقبولی از اینکه جمشید به شهادت رسیده ارائه ندادند و فقط گفتند منابع خبری صحت این اتفاق را گزارش دادهاند؛ همین.»
جمشید می آید
«از جمشید برایمان بگویید؟» با پرسیدن این سؤال همه از دلسوزی و مهربانی او میگویند. اینکه همیشه خودش را وقف خانواده میکرده. مهدی میگوید: «چند ماهی است که مشغول ساختن خانه هستم. جمشید هر وقت از مرخصی میآمد از گرد راه نرسیده، مستقیم میآمد سرساختمان و مثل یک کارگر دست بهکار میشد. با اینکه خستگی از رنگ زرد چهرهاش پیدا بود حریفش نمیشدم که او را راضی کنم تا برود استراحت کند. میگفت تا این خانه ساخته نشود و برادرم را زیر سقف خانه خودش نبینم دلم آرام نمیگیرد.» بعد با بغض ادامه میدهد: «حالا خانهام ساخته شده. جمشید کجایی که مرا زیر سقف خانه خودم ببینی؟» زهرا و معصومه-خواهرهای جمشید- میگویند: «خیلی دلسوز ما بود مخصوصا از زمانی که مادر را از دست دادیم. همیشه غمخوارمان بود. آنقدر به ما لطف داشت که بعد از ازدواج دلش نمیآمد ما را تنها بگذارد به همینخاطر همین جا در کنار ما ساکن شد.» کاری نمیشود کرد. خانواده غمگین را با غمشان باید تنها گذاشت. آنها این روزها تک تک جملاتشان با یاد جمشید است. همه خاطراتشان و همه روزهایشان. بغض همراه و همنشین همیشگیشان شده. اما میگویند ته همه این سختیها هنوز امید دارند دوباره برادر، پسر یا برادرزادهشان را در آغوش بگیرند.
منتظر کادوی جمشید هستم
«هرسال روز مادر که میرسید این جمشید بود که همه خانواده را دور هم جمع میکرد. میگفت خوب نیست که هر کس تنها برای خودش راه بیفتد و برود به دیدار مادر. بگذارید همگی باهم به دیدار مادرمان برویم تا اینطور دلش آرام بگیرد و ببیند که بچههایش همه با همند. میگفت پدر و مادرها از دیدن بچههایشان در کنار هم خوشحال میشوند.» خواهر بزرگ جمشید با گفتن این حرفها دستی به عکس جمشید و مادرش میکشد؛ عکسی که مادر و فرزند در حرم امام رضا(ع)و در کنار هم انداختهاند. خواهر نگران و ناراحت بعد از این حرفها، غرق سکوت میشود.
- حال جمشید روز مادر چگونه بود؟
خوب و خوشحال. یکجا بند نمیشد. مرتب سعی میکرد با برنامهریزیاش مادر را غافلگیر کند. یک سال میآمد غذا میپخت تا مبادا مادر دست به سیاه و سفید بزند. یک سال دیگر هم با کادویش او را غافلگیر میکرد.
- چه کادویی به مادرتان هدیه میداد؟
همیشه توجه میکرد که مادر چه چیزی کم و کسر دارد. همان را برایش میخرید و کادو میکرد. گاهی لباس، اکثرا هم سکه طلا.
- 3سال است که مادر دیگر در کنارتان نیست. در این سالها در نبود مادرتان، روز مادر را چگونه سپری کردید؟
برنامهمان مثل هر سال بود. جمشید باز همه را جمع میکرد و میرفتیم سر مزار مادرمان. گل نثار خاکش میکردیم. جمشید کادو هم میآورد.
- کادو!؟
بله، او در این چند سال و در نبود مادر باز روز مادر کادو میخرید. اما کادویش را به من و 2 خواهر دیگرم هدیه میکرد. میگفت مادرم از من انتظار دارد، باید هوای دخترهایش را داشته باشم.
- این روزها ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر است، برنامهای دارید؟
بی جمشید؟ (بعد مثل کسانی که از گفتهشان پشیمان شدهاند، حرفش را برمیگرداند) خب، معلوم است دیگر. جمشید روز مادر میآید، خودش دوباره برنامهریزی میکند و برایمان کادو میخرد. ما منتظرش هستیم.