آنها در انتظار کسی هستند که فرسنگها از شهر و دیارش سفر کرده تا زکات علماش را اینگونه بپردازد. اینها گوشهای از احوال مدرسههایی است که هنوز هم در دل چادرهای عشایری برپاست. بله هنوز هم عشایری هستند که یکجانشین نشدهاند. هنوز هم کوچکنندگانی در این سرزمین، ییلاق و قشلاق میکنند و هنوز هم معلمانی هستند که شهر را با همه زرق و برقش رها کردهاند و پابه پای ایل کوچ میکنند تا مبادا بچههای ایلیاتی حسرت درس و مدرسه به دلشان بماند. شمال استان فارس، دشت مرادخانی؛ منطقه خوش آب و هوایی که جان میدهد برای ییلاق عشایر ایلشش بلوکی. آنگونه که از احوال عشایر باخبریم هر جا که چادر و کپری علم باشد اهل علمی هم در آنجا چراغ دانش را روشن نگه میدارد. مصطفی شهابی 24ساله اهل همین دیار است.
خودش در چادر، الفبای علم را آموخته است. بعد به دانشگاه تربیت معلم رفته و الان آمده تا الفبا را به بچههای ایل قشقایی بیاموزد. مصطفی که ایلاتی است میگوید: «شاید این را بتوان از رسوم عشایر دانست. بچههای عشایری که با مشقت سواد میآموزند و به مدارج علمی بالاتر میرسند، محال است ایل و بچههای عشایر که تشنه دانشاند را فراموش کنند. فرقی نمیکند؛ ترک، لر، کرد، ترکمن و بلوچ نمیشناسد. عشایر، عشایر است.» تازه صحبتهایمان داشت با معلم جوان مدرسه عشایری صداقت گل میانداخت که آقای شهابی حرفمان را قطع کرد و گفت: «من قهرمان نیستم تازه یک سال است که مشغول تدریس در این چادرم. اگر واقعا میخواهید گزارش تهیه کنید باید بروید سراغ مردی که 18سال پیش داوطلبانه آمد به کوهستانهای دشمن زیاری؛ مردی که نهتنها الفبای دانش بلکه الفبای زندگی را هم به ما آموخت؛ استاد و معلم من آقای امرالله یوسفی. 30سال معلم عشایری بوده. با او صحبت کنید که پیر و مرادمان است».
آن مرد با اسب آمد
«یک سالی بود که میرزا محمد اژیراک معلم ایل ما بود. آن موقع 7سالم بود. معلممان خودش آخر اسوههای فداکاری بود اما قهرمان زندگیاش مرد بزرگی بود که همیشه از او برایمان میگفت. مردی که ما او را تا به حال ندیده بودیم.
معلممان میگفت که اگر امروز بچههای عشایر پای تخته سیاه نشستهاند تنها بهخاطر آن مرد بزرگ است. آن روزها در ییلاق بودیم. سال 1339که کلاس اول را میخواندم، معلممان یک روز صبح زود از خواب بیدار شدهبود، شیک و مرتب کنار جاده منتظر بود و ناگهان با هیجان خاصی گفت: آمد، آمد، آقای بهمنبیگی آمد! آن زمان بهمنبیگی با ماشین به شهرستان نورآباد آمده و با اسب از روستای آهنگری و مدارس آنجا سرکشی میکرد. به مدرسه ما همآمدند. برای نخستینبار آن زمان ایشان را دیدم. شیکپوش، با شلوار اتوکرده و چهرهای خاص؛ چهرهای که مهربانی و قاطعیت را در خود حل کرده بود. جای تعجب بود یک مدیرکل از شیراز بلند شود و در یک چادر عشایری از دانشآموزان سؤال کند، وضعیت درسی آنها را جویا شود و آنها را تشویق به درس خواندن و باسواد شدن کند. در همان نخستین دیدار من به معلمی گرایش پیداکردم و جذب او شدم.»
این جملههایی است که امرالله یوسفی، در جواب سؤال چرامعلم شدید؟ به زبان میآورد. آقای یوسفی که خودش استاد دانشگاه و نویسنده چندین کتاب است میگوید:«معلمان عشایری همهشان تنها یک قهرمان دارند و به عشق او کار میکنند؛ معلمی که بنیانگذار مدرسههای عشایری بود؛ مرحوم محمد بهمن بیگی.»
مدرسهای که مشکلات ندارد
«یک عدد تخته سیاه، یک زیلو، یک عدد چراغ علاءالدین، جعبه علوم(برای آموزش علوم تجربی) و یک چادر سفید. اینها را سال50تحویل گرفتم. 18سالم بود و فارغالتحصیل دانشگاه تربیت معلم. رفتم به استان اردبیل برای خدمت به بچههای عشایر. بیش از هزار کیلومتر از ایل و خانهام فاصله داشتم اما عاشق کارم بودم. دلم؛ قدم بر میداشت نه پاهایم.»
مقصد آقای معلم چادرها و کپرهای محروم بود؛ «هرجا چادری میدیدم بساطم را علم میکردم. ما دوره گردان دانش هستیم و این افتخار ماست.» یوسفی اینهارا میگوید و ادامه میدهد: «مار، گرگ، سوسمار، بیماری و... بود اما اینها مشکل نیستند. آقای خبرنگار! نهتنها من بلکه از هر معلم عشایری که این سؤال را بپرسید مطمئنا میگوید ما مشکلی نداریم! چراکه آنها پیرو معلمی هستند که نام 12هزار معلماش را از بر بود. عشایر 15استان کشور مدیون او هستند. حتی یک شب هم زیر سقف خانهاش نخوابید. مدام به مدارس عشایری سرکشی میکرد تا مبادا حق بچهها و معلمان زحمتکش پایمال شود. با یک لندرور قراضه به دل جاده میزد و از شیراز به اردبیل، تبریز، خراسان، سیستان و... سفر میکرد تا در پشت کوههای صعبالعبور از وضعیت درسی بچهها باخبر شود.تلاشهای بیوقفه بهمن بیگی که باعث شد بچههای عشایر و من با سواد شوند هنوز وقتی که معلم شده بودم هم ادامه داشت. با دیدن چنین مدیری نهتنها من معلم خردهپا بلکه هیچ معلم عشایری نمیدانست مشکلات یعنی چه؟ با دل وجان کار میکردیم.
بنویسید قسطنطنیه، میسیسیپی، استفهام و...
درست است که مدارس عشایری از امکانات اولیه یک مدرسه عادی هم برخوردار نیست اما تدریس در این مدارس هم برای خودش راه و رسمی دارد؛ «در مدارس عشایری، دانشآموز 6ساله کلاس اولی باید بعد از 6ماه درس خواندن، بتواند بنویسد سانفرانسیسکو، استنطاق، میسی سی پی و صدها کلمات سخت دیگر. اگر غیر از این باشد به این معناست که معلم کم کاری کرده. غیرت معلمهای عشایر اجازه نمیدهد لحظهای دانشآموز از درس عقب بماند. معلم در بین ایل است و همیشه حاضر. لازم باشد شبها هم با یک فانوس، بچههای ضعیفتر را آموزش میدهد. تدریس پنج پایه در یک کلاس کار آسانی نیست؛ یعنی معلم همزمان باید کلاس اول تا پنجم را تدریس کند.» به گفته آقای یوسفی در اینجا تعطیلی مدرسه معنا ندارد؛ «همیشه حتی جمعهها هم کلاس درس بر قرار است. وقتی شاگرد تشنه دانش است معلم هم خستگیناپذیر میشود. هیچوقت چادر سفید کوچکی که کلاس محسوب میشود چراغش خاموش نمیشود.»
کلاسها؛ بدون دانشآموز تنبل
از همه مهمتر و جالبتر روش تدریس معلمهای عشایری است. اکثر آنها خودشان در چادر سواد آموختهاند و از روش تدریس استادشان بهمن بیگی بهره میگیرند؛«کنفرانس و اجرای نمایش؛ شاید باورش سخت است اما این 2روش در صحرا توسط معلمان عشایری اجرا میشد و میشود. هر درسی را دانشآموزان کنفرانس میدهند تا خوب ملکه ذهنشان شود. حتی برای آموزشدادن، معلم میآید گروه نمایشیای ترتیب میدهد که نقشآفرینان آن دانشآموزان کلاساند و درس و مفهوم درقالب یک داستان و یک پیام آموزشی به دانشآموز منتقل میشود.» در این مدرسه دانشآموز تنبل نداریم چراکه در 24ساعت شبانه روز معلم در کنار دانشآموز هست و اگرلازم باشد ساعتها برای دانشآموزانش وقت میگذارد، حتی تمام روز.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
آقای یوسفی چند سالی میشود که دیگر بازنشسته شده اما دلش با ایل و مدرسه است؛ «بازنشسته شدهام اما هنوز بازننشستهام. امروز که گرد پیری روی مو هایم نشسته تنها چیزی که از زندگی به یاد دارم همان روزهایی است که زیر چادر سفید عشایری تدریس میکردم. خاطراتم را کتاب کردهام. این روزها تنها با یاد آن دوران دست به قلم میشوم. هر وقت که دلتنگیها امانم را میبرد، میروم سری به مدارس عشایری میزنم. چه زیباست. هنوز هم مثل آن وقتهاست؛ یک تخته سیاه متوسط، چند عددگچ، 2 زیلو زهواردرفته و بچههای چهرهسوخته عشایر.
تنها بهخاطر ایلم
تعداد شاگردان در مدارس عشایری بین 8 تا 15نفر است اما با این حال معلمان عشایری در این مدارس کارشان سختتر از مدارس معمولی است؛ آنها هم مدیر و هم ناظم این مدرسهها هستند. همه وظایف به دوش یک نفر است. خیلی از معلمان عشایری، کسانی هستند که خودشان روزی زیر همین چادرها سواد آموختهاند. جالب اینکه آنها داوطلبانه شرایط طاقتفرسا و سختیهای این راه را با جان و دل میخرند تا پیرو راه معلمانی باشند که همه دغدغهشان باسواد کردن ایلشان بود. مزایا و حقوق این معلمان چندان تفاوتی با معلمان شهر ندارد. آقای یوسفی در اینباره میگوید: «حقوق معلمها متغیر است و بر حسب امتیازهای آنان بالا و پایین دارد اما در کل تفاوت چشمگیری بین مزایا و حقوقها برای مدارس عشایری وجود ندارد. عشق به ایل و مردماش است که معلم را به این صحرا میکشاند وگرنه همه میدانند که درآمد حاصل از معلم عشایر بودن لقمه دندانگیری نیست».
شیشه پاره شد
خیلی از بچههای عشایری حتی نمیتوانستند به زبان فارسی صحبت کنند. سختی کار در این است که باید اول معلم، زبان فارسی را به آنها بیاموزد و بعد مشق آن را. آقای یوسفی خاطره جالبی از این ماجرا دارد؛ «یادم هست در کلاس 14نفره وقتی این سؤال را پرسیدم که کدامتان فارسی بلد هستید؟ تنها یکیشان دستش را بالا برد. از این بابت خیلی خوشحال بودم. با خود میگفتم یک قدم جلوهستم. از آن پسربچه پرسیدم میتوانی با شیشه یک جمله بسازی؟ سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. بعد کمی فکر کرد؛ نزدیک به 10دقیقه! در این مدت همه نگاهها به سوی او بود. من هم تا میتوانستم صبر کردم تا او را محک بزنم. بالاخره زبان گشود و گفت: «شیشه پاره شد!».
اولین مواجهه من با بهمن بیگی
خاطره یکی از معلمان عشایر
آن روزها تنها 8سال داشتم. داستان من روایت فرزند صحرایی است که در خانواده عشایری به دنیا آمد. کارم این بود که هر روز صبح سحر گوسفندان را به چرا ببرم و هنگام غروب خورشید به خیمه مان بازگردم. چند باری با پدرم به شهر رفته بودم اما شهر برایم غریب بود. از شهر هیچچیز نمیفهمیدم چون از نوشتههای روی در و دیوارش سردرنمیآوردم.خواندن و نوشتن بلد نبودم. میدیدم که بچههای شهری که هم سن و سالم بودند، کیفهایی به کول گرفتهاند و با لباسهای یکدست و در دستههای دوستی، شاد و خرامان به جایی میروند که به آن میگوید مدرسه. پدرم میگفت: مدرسه جایی است که آدم آنجا خواندن و نوشتن یاد میگیرد. حساب و کتاب میآموزد. او هر وقت از مدرسه حرف میزد. سرش را تکانی میداد و میگفت ما که نتوانستیم مثل بچههای شهر باسواد شویم. صحرا کجا ؟ مدرسه کجا؟
از شهر متنفر شده بودم؛ چراکه هر وقت به شهر میرفتیم کلی گرفتاری سرمان میآمد. سواد نداشتیم. تابلوها را نمیتوانستیم بخوانیم. یک آدرس ساده را نمیتوانستیم پیدا کنیم. جلوی در درمانگاه میایستادیم و از مردم میپرسیدم آقا درمانگاه کجاست؟
چندبار به سرم زده بود که به شهر بیایم و به مدرسه بروم تا خودم و خانوادهام را از این تاریکی و بدبختی نجات بدهم اما نمیشد. خرج و مخارج را از کجا میآوردم؟ چطور میتوانستم خانوادهام را تنها رها کنم؟ اینها و هزاران مشکل دیگر سر راهم قرار میگرفت. مدتی گذشت. روزی در میان صحرا به چوب دستیام تکیه داده بودم و گوسفندان را میپاییدم. چشمم به لندروری افتاد که داشت به چادرها نزدیک میشد. کمی نگران شدم. تا دم چادرمان دویدم تا ببینم این غریبه کیست؟ وقتی پای چادرها رسیدم مرد راننده تازه داشت از ماشین پیاده میشد. او تنها بود. همین که چشمم به چشماش افتاد نگاه مهربانانهاش به دلم نشست. دلم آرام شد. در سلام پیشدستی کرد و احوالم را گرفت. من هم آنقدر خجالتی بودم که جوابش را ندادم. بعد مرد با تعارف پدرم رفت داخل چادر و با بزرگان ایل مان کلی حرف زد؛ چند ساعتی بعد دوباره سوار خودرویش شد و رفت.
هنوز خودروی مرد غریبه دور نشده بود که بزرگان ایل، بچهها را صدا کردند. برق شوقی که آن روز در چشم پدرم میدرخشید را هیچوقت فراموش نمیکنم. ماجرا از این قرار بود که مرد غریبه معلمی بود که داوطلبانه آمده بود به بچههای عشایر سواد بیاموزد. باورم نمیشد. احساس میکردم دارم خواب میبینم اما فردای آن روز مرد غریبه آمد. چادر سفیدی را علم کرد و اسمش را گذاشت کلاس درس. بله آن مرد قلم در دستانمان گذاشت. بعدها که به مقاطع بالاتر رسیدم متوجه شدم که او معلم خیلی از بچههای عشایر بوده؛ او محمد بهمن بیگی بود.