تاریخ انتشار: ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۶

آزاده سهرابی: شگفت‌انگیز‌ترین واژه جهان بدون‌شک «امید» است؛ مفهومی که چتری می‌سازد بالای سرت، تکیه‌گاهی می‌شود برای قلبت و شاید هم عصایی برای دست‌ات تا از سراب‌ها و توفان‌ها گذر کنی.

اگر امید را از بشر بگیرند شاید چیز دیگری برای زنده‌ماندنش باقی نماند؛ از امید به رحمت خداوند بگیرید تا امید به بهتر شدن اوضاع و عبور از بحران‌‌ها. همین بیم‌ها و امیدهای بشری بوده که بخشی از شنیدنی‌ترین داستان‌های جهان را به‌خودش اختصاص داده است. مثلا وقتی پیام دهکردی روبه‌رویت می‌نشیند و داستان گزارش از یک بیماری سخت را با تکیه بر امید روایت می‌کند نمی‌توانی راحت به صندلی تکیه بدهی و فقط گوش کنی. احساس می‌کنی به تکه‌ای از معجزه زندگی گوش می‌دهی. بعد با خودت می‌گویی وقتی در من شنونده چنین تأثیری دارد در خودش چه تأثیری گذاشته؟ خودش می‌گوید داستان زندگی‌اش را امید برای او به ارمغان آورده که البته در طول زندگی او امتداد یافته است. حالا ثمره آن زندگی پرفراز و نشیب آقای بازیگر چراغ قوه‌ای شده است پیش پای هزاران نفر مثل او که در این مسیر تاریک راه را گم کرده‌اند. او تجربیات زندگی خود را به جشنواره‌ تئاتری بدل کرده به نام «امید» که 5دوره آن را برگزار کرده است و هدفش کشف استعدادهای جوان و آماتور است؛ یک جشنواره صد درصد خصوصی که او با هزینه شخصی برگزار می‌کند و به‌قول خودش بعد از رهایی از بیماری سختی که گریبانش را گرفته بود به فکر آن افتاد.

  • اسم جشنواره‌ای که راه انداخته‌اید را امید گذاشته‌اید. امید به چه چیز؟

همه‌‌چیز...

  • همه‌‌چیز یک دنیاست!

بله. امید به یک دنیا، امید به سلامتی، امید به آگاهی، امید به عشق، امید به نوزایی، امید به خستگی‌ناپذیری، امید به صداقت، امید به ایمان، امید به صبوری و... .

  • خودتان هم اینها را تجربه می‌کنید هر روز؟ از صافی درونی خودتان هم گذشته لابد؟

امیدوارم چنین باشد و امیدوارم امیدهایی که برشمردم لایقش باشم. همه این سال‌ها کوششم این بوده که در این سرفصل‌هایی که برشمردم حرکت کنم. حالا چقدر موفق بوده‌ام را می‌گذارم تا دیگران قضاوت کنند.

  • جشنواره امید کجا در ذهن شما آغاز شد؟

من در سال 85 مریضی سختی گرفتم و با تشخیص پزشکان شرایط برایم نامشخص بود؛ وضعیتی که نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم می‌مانم یا نه. به طرز معجزه‌آسایی این بحران گذشت. از این مخمصه درآمدم و قرار بر این شد که زندگی برایم آغازی دوباره داشته باشد و من باشم... حالا تاکی؟ نمی‌دانم. وقتی چنین اتفاقی برای هر انسانی می‌افتد او دچار تحولات نگرشی فراوانی می‌شود. ممکن است به یأس برسد یا ممکن است امید عجیبی در درونش جوانه بزند و احساس کند فرصت خیلی کوتاه است و باید با تمام وجود زندگی را در آغوش بکشد.

  • برای شما گویا در آغوش کشیدن زندگی بود.

وقتی برای من این اتفاق افتاد همان روزها بیشتر از هر چیز دلم شوقی داشت. اینکه می‌خواستم اهدافی را که شاید در مقاطعی به آن نرسیدم به‌گونه‌ای جبران کنم. فکر کردم اگر این آرزوها در نسل جدید هم دیده شود انگار برای من محقق شده است.

  • مسیر رسیدن به جایگاه حرفه‌ای را می‌دانم با سختی طی کرده‌اید... .

سختی‌هایی که شاید در تصور برخی نگنجد اما اینها واقعیت‌های زندگی است. دوره دانشجویی من با سختی‌های زیادی همراه بود. هم به‌خاطر اینکه میان اصفهان و اراک که دانشجو بودم و تهران که کلاس‌های استادم حمید سمندریان را می‌رفتم سختی همیشه در مسیر بودن داشتم و هم به لحاظ اقتصادی. باید زود درسم را تمام می‌کردم تا به تهران بیایم. تهران هم که اساسا زیست متفاوتی دارد؛ یعنی سیاره‌ای است داخل سیاره ایران. همه موانع پیرامونش را هم با خودش می‌آورد. در واقع از اینجا ماجراها آغاز می‌شود. من از ابتدا هم کمال‌گرایی داشتم؛ یعنی می‌گفتم یا بیست یا نیست؛ اینکه 10،تک ماده یا نمره 14و 15به درد من نمی‌خورد. با خودم عهد کرده بودم در این عرصه 17تا 20 باشم که نمره ممتاز است وگرنه به قول حمید سمندریان بروم زردچوبه‌ام را بفروشم.

  • اما این یک ایده است در ذهن بسیاری افراد. واقعیت‌های زندگی آدم را از آرمان‌هایش دور می‌کند.

دقیقا. زندگی واقعی دیگر شکل ابرها نیست، زیست قابل لمس است. قبول دارم.

  • و شما چطور ناامید نشدید؟

اساس زندگی همواره بین یأس و امید در نوسان است. اما قرار و مدار جهان بر مدار تعادل می‌گردد: شب و روز، گرسنگی و سیری، تشنگی و سیرابی، بیماری و سلامت، تولد و مرگ، زمستان و بهار، بود و نبود؛ اما من می‌گویم یک امکان حیاتی در این برهه تاریخی و جغرافیایی برای من فراهم شده است. به دنیا آمده‌ام تا روزی که نمی‌دانم کی هست و بعد باید خداحافظی کنم. این یک فرصت منحصر به فرد و حیرت‌انگیز است از دید من که باید از آن استفاده کنم. دلیلی برای ناامیدی نمی‌بینم. حقیقت این است که امید شما را به قله‌ها می‌برد و قدرت پرواز می‌دهد. همیشه می‌گویم باید قدم رو به جلو برداشت و چیزی نو ساخت. اگر 10بار زمین خوردیم معنی‌اش این است که باید 11بار برخیزیم و روی پای خود بایستیم؛. جهان قرارش بر این است و فرصت یگانه‌ای است و من می‌خواهم این فرصت یگانه را با تمام وجود تجربه کنم. تا امروز لااقل دلیلی برای ناامیدی پیدا نکردم. به قول شاعر: نه/ هرگز شب را باور نکرده بودم/ اگرچه در فراسوهای دهلیزش/به امید دریچه‌ای دل بسته بودم...؛ یعنی حتی در ظلمات مطلق نابینایی هم شما می‌توانید روزنه‌ای پیدا کنید و بگویید این کورسوی من است.

  • حالا هم با وجود دخترتان «نوا» فکر کنم دیگر به سمت ناامیدی نروید...

دقیقا. مدت زمانی است وقتی هر کس از من می‌پرسد حالتان چطور است می‌گویم: ما مکلف به خوب بودن هستیم و دلیلی برای بد بودن نیست. وقتی هم یک موجود زنده معصوم منحصر به فرد یگانه به جمع شما اضافه می‌شود مطلقا ناامیدی ممنوع می‌شود.

  • برگردیم به جشنواره. ببینید پیام دهکردی که الان در کارش به‌عنوان یک حرفه‌ای شناخته می‌شود و به نقطه ثبات رسیده است چطور می‌شود که بازمی‌گردد و سختی‌هایی که در این راه کشیده را بازنگری می‌کند و دچار نوعی تازه به‌دوران رسیدگی نمی‌شود؛ در واقع با روی باز این سختی‌ها را تعریف می‌کند، جشنواره‌ای راه می‌اندازد که جوان‌هایی را حمایت کند و...؟

من همیشه فصل رجعتی را برای خودم کنار گذاشته‌ام؛ بازگشت به گذشته و اینکه بدانم از کجا و چه مسیری به اینجا رسیده‌ام. کی بوده‌ام و الان کجا ایستاد‌ه‌ام. خیلی تمایل ندارم در گذشته زندگی کنم و خیلی هم تمایل ندارم در آینده زندگی کنم. باورم این است که ما نباید دنبال نتیجه باشیم بلکه باید دنبال درست مسیر را طی‌کردن باشیم. باید در هر وضعیتی که هستیم آن وضعیت را با تمام سلول‌های تنمان زندگی‌اش کنیم. این همان فرمول طلایی حافظ است که می‌گوید: عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است/ چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد من همیشه این فصل رجعت را می‌گذارم چون آدمی موجود غریبی است و به‌شدت فراموشکار. یادش می‌رود کجا بوده و چه کرده است، چاله‌هایش کجاست و قله‌هایش کجا بوده، به همین دلیل دچار از‌خود‌بیگانگی یا هر عارضه‌ای می‌شود.

  • حالا چکیده تجربه‌ها و نگرش به زندگی را شما به یک تجربه عملی تبدیل کرده‌اید. آمده‌اید از گذشته خود درس گرفته‌اید و سعی کرده‌اید آن موانعی را که برای زندگی شما اتفاق افتاده برای گروهی از جوانان رفع کنید...

ما در سیاره ایران بزرگ‌ترین مشکلمان این است که جشنواره‌زده هستیم. جشنواره‌ها می‌آیند و می‌روند و هیچ اتفاقی نمی‌افتد و ما احتیاج داریم کار زیرساختی بکنیم. به این فکر کردم که می‌شود یک جشنواره تعریف کرد که درعین حال که همان تب‌آلودگی و هیجان جشنواره را دارد بتوانیم کار زیرساختی هم با آن بکنیم. کار زیرساختی هم همان حلقه اتصال‌بودن میان فضای جوانی و آماتور و فضای حرفه‌ای است. من همه تلاشم این بوده و هست که مسیری را که خودم با مشقت طی کردم برای جوان ترها هموارتر باشد. البته سختی‌کشیدن همیشه هم بد نیست اما نه سختی بی‌دلیل. من در جوان‌های امروز جوانی خودم را می‌بینم. ابایی ندارم از اینکه آنچه می‌دانم و در توانم هست در اختیار آنها بگذارم. اگر ما این کار را نکنیم پس نباید فردا از جوان‌ها گله‌ای بکنیم.

  • حتما در مسیر این تلاشی هم که کرده‌اید بارها امید و ناامیدی را تجربه کرده‌اید، اینطور نیست؟

دقیقا. من در فرایند برگزاری این جشنواره هزاران‌بار تا مرز ناامیدی و رهاکردنش رفتم اما همیشه اتفاقی افتاد که مرا امیدوارتر کرد. منظور من فقط برگزاری یک جشنواره نبود، اهدافی داشتم. من منش و سلوک خودم را دارم و تا این لحظه به لطف خدا و زحمت جوان‌ها و مهربانی هنرمندان و مسئولین پیش رفته است. شما نگاه کنید هر جای دیگر دنیا بود این جشنواره نباید دوره پنجمش برگزار می‌شد چون هیچ برنامه‌ای برای برگزاری‌اش نبود. در واقع من پولی نداشتم که آن را برگزار کنم. در دوره پنجم می‌خواستم بچه‌ها را دور هم جمع کنم و یک چای و شیرینی بخوریم و بگویم این شد دوره پنجم اما خیلی اتفاقی در یک دیدار، معاون هنری وزارت ارشاد سراغ جشنواره را گرفتند و گفتند که از آن حمایت می‌کنند و شرایط ما که عدم‌دخالت در جشواره بود را هم پذیرفتند و دیدیم که شد. این نادانستگی درباره آینده یک بعد هیجانی و جذاب دارد و اینکه کارها دقیقه 90درست می‌شود و باعث می‌شود زیستن در سیاره ایران، زیستی شورمندانه باشد. اما آنچه نگران‌کننده است این است که روزگار ما با شور تنها به‌سامان نمی‌رسد و نیازمند شعور در کنار آن است.

  • فکر می‌کنید چقدر تا امروز روی جوان‌ها تأثیر گذاشته‌اید؟

به گمانم زیاد. الان برخی از همان خروجی‌های دوره اول و دوم وارد عرصه حرفه‌ای شده‌اند. مضاف بر‌اینکه همانطور که گفتم الان ما جوان‌هایی در این جشنواره داریم که در این 5دوره در دبیرخانه کاملا در برگزاری جشنواره حرفه‌ای شده‌اند؛ از روابط عمومی گرفته تا انتشارات، حراست، تدارکات و... . مضاف بر اینکه به واسطه همان استقلال و سلامتش و دغدغه‌مندی آموزشی که دارد در قلب جوان‌ها جا باز کرده است. ما امسال فرصت کمی برای اعلام فراخوان داشتیم و شما می‌دانید که یک فراخوان لااقل 3‌ماه باید روی سایت قرار بگیرد و ما تنها فرصت یک هفته‌ای داشتیم. گفتیم فراخوان را اعلام می‌کنیم تا ببینیم چه می‌شود و در یک هفته بالای 100متن به ما رسید. این آمار عجیب و شگفت‌انگیزی است. پس امید در قلب جوان‌ها جا بازکرده است.

  • پیام دهکردی در مقایسه با جوانی خودش و اینهمه انگیزه و پشتکار، جوان‌های امروز را چطور می‌بیند؟

واقعیت این است که معتقدم نسل جدید نسبت به نسل‌های پیشین در بخش‌هایی ارتفاعات عجیبی پیدا کرده است. از نظر نبوغ و استعداد و پختگی مرتبه یافته. اما این نسل در بخش دانش و مکتوباتش که نیاز به مطالعه و پژوهش دارد به‌شدت فقیر است که به‌نظرم مقصر آنها نیستند. فرایندی درست طی نشده؛ از آموزش و پرورش تا آموزش عالی نقصی دارد و معتقدم فرهنگ در جامعه ما نزول پیدا کرده است؛ یعنی وقتی شما در خیابان رفتار مردم را با یکدیگر می‌بینید یا حتی رعایت‌نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی را (فقط به همین محدود نمی‌شود.) مطمئن باشید فرهنگ در سطح گسترده‌تری افت کرده و باید برایش چاره اندیشید؛ یعنی در بخش دانشگاهی و بخش حرفه‌ای هم افول محسوس خواهد بود. ما عموما می‌گوییم جوان‌های این نسل سطحی‌نگر هستند و صفت‌هایی شبیه این را به آنها نسبت می‌دهیم درحالی‌که من آنگونه می‌رویم که پرورشم می‌دهند. ما برای آنها چه کرده‌ایم؟ این پرسشی است که باید از خودمان بپرسیم.

  • امسال جشنواره را با کاشتن یک نهال آغاز کردید. چرا؟

تندیس سومین دوره جشنواره یک نهال زنده بود؛ یک درخت کاج کوچک. الان چند طبقه به آن اضافه شده و بسیار دوست داشتم در یک مکان تئاتری آن را بکارم؛ امیدی که هر روز بارورتر شود و آدم‌ها که پلاکش را نگاه می‌کنند و آن را می‌خوانند به مرور یک درخت تنومند را ببینند.

  • و حرف آخر...

من ترجیح می‌دهم متن پلاک روی تندیس جشنواره را برایتان بخوانم.
تو ‌ای سبزینه بامداد صادق
زاده شو دیگر بار
پر از بانگ موذن‌زاده‌ای که می‌خواند:
حی علی خیرالعمل

زندگینامه:

متولد ۲۰اردیبهشت ۱۳۵۶ در شهرکرد
کار‌شناس ارشد کارگردانی (۱۳۸۵)، کار‌شناس ادبیات نمایشی (۱۳۷۹)
دانش‌آموخته دوره‌ بازیگری استاد حمید سمندریان
مدرس بازیگری و فن‌ بیان
کارگردان تئا‌تر بازیگر سینما، تئا‌تر و تلویزیون
نقش به یاد ماندنی: دوست دوره جوانی استاد شهریار در مجموعه تلویزیونی شهریار

عبور از یک مریضی سخت

سال 85بود که مریضی سختی گرفتم. روزی که برای بستری شدن به بیمارستان رفتم دکترم به من گفت مشخص نیست چه مدت باید اینجا باشی. شاید 3 روز شاید 3 هفته شاید 3‌ماه یا یک سال. من پرسیدم:ممکن است بمیرم؟ دکترم گفت: با این روحیه‌ای که از تو می‌بینم نمی‌میری. همه‌‌چیز به روحیه بازمی‌گردد. من شب سختی را تا صبح گذراندم. اصلا نمی‌توانم توصیفش کنم. یک حال توصیف‌ناپذیری بود که در آن هراس بود، دلتنگی و غربت بود، گریه و امیدواری هم بود. مجموعه‌ای از احوالات بر من گذشت تا به جمع بندی رسیدم. خاطرم هست صبح زود به همسرم زنگ زدم و گفتم وسایل شخصی‌ام را بیاورد. احساس کردم دیگر کاری ندارم. مگر چقدر زمان باقی است. می‌خواستم بقیه‌اش را زندگی کنم. می‌دانم در آن مقطع کمک عزیزان و خانوده‌ام که دوشادوش من بودند و لحظه‌ای تنهایم نگذاشتند و مردم عزیزی که دعای خیرشان پشت من بود و تیم پزشکان خوب و در راس همه آنها لطف خدا با من بود. من به همه این نیروها دل بستم و به امیدی که به زندگی داشتم. بیشتر به زندگی فکر می‌کردم. این تصمیم با من بود که به چه چیز فکر کنم. به گمانم زندگی فرصت یگانه‌ای است که چنانچه آدم‌ها بدانند این یگانگی مانا نیست و هر لحظه می‌تواند به پایان برسد دیگر وضعیت فرقی در کیفیت آن نخواهد گذاشت. البته می‌دانم شاید کمی ایده‌آلیستی باشد اما غیرممکن نیست. من کوششم در این سال‌ها اینگونه زیستن بوده حالا اینکه چقدر موفق شده‌ام یا نه؟ نمی‌دانم. هر بار با خودم می‌گویم اگر این نخستین باری باشد که درس می‌دهم آن چگونه خواهد بود یا آخرین باری باشد که این کار را می‌کنم؟ اگر این نخستین‌بار باشد که این غذا را می‌خورم یا آخرین بار، چطور از آن لذت می‌برم؟ زندگی فرصت کوتاه یگانه‌ای است که در اختیار آدمی قرار داده شده تا از یک نبود به یک بود برسی.

سویا پلوهای معروف پیام

من تئاتر را از اصفهان شروع کردم. قاعدتا از دوره دبیرستان بود. بعد وارد دانشگاه اراک شدم. به موازات آن در کلاس‌های استادم حمید سمندریان در تهران ثبت‌نام کردم. از همین جا زندگی من گره خورد و فشرده شد. هم در اراک دانشجو بودم و هم در اصفهان کار تئاتر می‌کردم و هم به تهران می‌آمدم. بنابراین در تردد دائم بودم بین این 3 شهر که بسیار کار سختی بود. گاهی ماشین نبود و من با کامیون‌های گذری فاصله این شهرها را می‌رفتم و می‌آمدم. مشکلات مالی زیادی داشتم گواینکه خانواده لطف می‌کرد و پولی می‌داد اما کفاف این همه هزینه را نمی‌داد. دقیقا یادم هست در تهران چند شب را مجبور شدم در پارک ملت بخوابم. به‌خودم گفتم اگر کسی هم مرا در این وضعیت دید بگویم در حال تحقیق میدانی هستم یا چیزی شبیه به این یا مثلا هتلم فلان جاست و خوابم نمی‌برد. همیشه می‌گفتم همه‌‌چیز خوب است و چون آدم مغروری بودم به چیزی اعتراض نکرده و عنوانش هم نمی‌کردم. در خود اراک هم سختی زیادی داشتم. بالاخره مبلغ کمک هزینه‌ای که پدرم لطف می‌کرد و می‌فرستاد معمولا کفاف همه خواسته‌های مرا نمی‌داد. من از همان جا یک جور مدیریت اقتصادی را تجربه کردم. به این شکل که گوشت را از برنامه غذایی حذف کردم و سویا را جایگزین کردم. بعد شروع کردم به یادگرفتن اینکه چگونه با این ماده خلاقانه برخورد کنم؛ مثلا خورشت را چطور با آن درست کنم یا کتلت و دمپختک را. همان موقع سویا پلوهایم در اراک معروف شده بود و بچه‌ها می‌آمدند اتاق من تا سویا پلو بخورند. حتی در مقطعی خانه‌ای که اجاره کرده بودم حمام نداشت و من به حمام عمومی می‌رفتم. شرایط سختی بود. حتی خاطرم هست در بزنگاهی 10روز مانده بود تا پدرم دوباره پول برایم بفرستد و من هیچ پولی برایم نمانده بود، حتی یک ریال، من 10روز را با نان خشکی که باید دور می‌ریختم و آب و رب، گذراندم. 6‌ماه پولی نداشتم برای اینکه بلیت اتوبوس بگیرم و پیاده می‌رفتم دانشگاه و می‌آمدم. میخچه‌های کف پایم یادگار آن دوران است. در این بین مدام بین این مسیر و آن مسیر هم در تردد بودم. باید هم همیشه شاگرد اول می‌شدم. تغییر مدیریت دانشگاه باعث افت کیفی دانشگاه شده بود و من که می‌خواستم بازیگری بخوانم دیدم این گرایش دیگر مفید نیست، رفتم ادبیات نمایشی خواندم و چون می‌خواستم زود دانشگاه را تمام کنم واحد زیاد برمی‌داشتم تا جایی که 6ترمه دانشگاه را تمام کردم.

امید، هدیه دهکردی به جوانان است

گفته‌های برگزیده جشنواره امید درباره جشنواره و بانی‌اش در جشنواره امید امسال یک اتفاق امیدبخش رخ داد. 2نمایش برگزیده جشنواره امسال در میان شگفتی، امکان اجرا در تئاتر شهر، مرکز تئاتر کشور را به دست آوردند که با این حساب باید سیاوش حیدری را موفق‌ترین شرکت‌کننده آخرین دوره جشنواره امید دانست که برای نمایش Haunted هم رتبه اول نمایشنامه نویسی و هم رتبه اول کارگردانی را کسب کرد و حالا منتظر است تا سال93 در ابتدای دهه سوم زندگی‌اش در حرفه‌ای‌ترین مجموعه تئاتری کشور، نخستین تجربه کاری‌اش را اجرا کند. شما جای او بودید چقدر به آینده حرفه‌ای‌تان امیدوار می‌شدید؟

به گمانم جشنواره تئاتر امید مصداق بارزی برای کلمه امید است. خصوصا در این دوره آخر که همه حرف‌هایی که وعده‌اش در نام جشنواره و حرف برگزار‌کننده‌اش یعنی پیام دهکردی بود عملی شد. اجرای نمایش در تئاترشهر بدون هیچ شکی بهترین اتفاق برای هر شرکت کننده‌ای در جایگاه ماست که در این جشنواره شرکت کردیم. همه ما جوان هستیم و می‌دانیم که راه رسیدنمان به اجرا در تئاترشهر چقدر دشوار است و حتی گاهی محال. اما تفکر این جشنواره عملی‌کردن چیزهای ناممکن است و همین یعنی امید. شخصا فکر نمی‌کردم هرگز چنین اتفاقی برایم بیفتد.

من در 22 سالگی دارم به واسطه حضورم در این جشنواره نخستین تجربه حرفه‌ای‌ام را به تئاترشهر می‌برم که مطمئن هستم این یک تاثیر عمیق بر ادامه کار من خواهد گذاشت. منی که از طریق شرکت در کارگاه‌های تئاتر به سمت این حرفه کشیده شدم و تنها تجربه اجرای دو برنامه را داشته‌ام اکنون این جشنواره به من فرصت داده که توانایی‌هایم را نشان بدهم و از طریق صرفا نشان‌دادن توانایی‌هایم چنین امکانی پیدا کنم. من چطور می‌توانم دیگر امیدوار نباشم؟ به گمانم پیام دهکردی دارد کار بزرگی برای جوانان می‌کند و امکان این را فراهم می‌کند تا گروه‌های جوان که در ابتدای حرکت در فضای حرفه‌ای هستند در یک فضای سالم قرار بگیرند و رقابت کنند. می‌دانم که او با مشقت زیاد این جشنواره را سرپا نگه داشته است. او برخوردش با جوان‌ها خیلی صمیمانه و خوب است، در حالی که می‌تواند برود در مسیر حرفه‌ای خودش کارش را بکند و وقت بیشتری برای بازیگری بگذارد و درآمد و شهرت بیشتری کسب کند. اما او ترجیح می‌دهد در این میان به جوانان کمک کند. می‌توانم بگویم بزرگ‌ترین دستاورد جشنواره امید برای من جوان این بود که شرایطی را فراهم کرد که متوجه بشوم در مسیر درست قرار گرفته‌ام و حالا با جدیت می‌خواهم ادامه‌اش بدهم.