تاریخ انتشار: ۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۱۳

داستان> صدیقه خسروی: لپ‌هاش مث سیب سرخ گل انداخته بود و یه‌نفس داشت گریه می‌کرد. خونه رو گذاشته بود رو سرش. هرکاری می‌کردم آروم نمی‌شد.

مامانش نبود، از شانس من یهویی دردش گرفت. اونم کی، دو هفته زودتر از وقتش. مامانم که نبود؛ دنبال آبجی رفته بود بیمارستان. بابا سر سجاده سرش رو برگردوند و یه نگاه بهش انداخت و بعد نمازش رو شروع کرد. چندتا دستمال‌کاغذی از جاش بیرون کشیدم و رفتم طرفش. صورتش خیس بود از اشک و آب‌دماغ. فسقلی فوری جیغ کشید و خودش رو به‌پشت انداخت زمین و سرش گوووم صدا کرد. انگار سر من رو کوبیده‌ بودن زمین. نمی‌دونم از جیغ من بود یا از صدای کله‌ی خودش که یهو ساکت شد، اما دو دقیقه هم نشد که باز بلندتر افتاد به گریه ‌و زاری. به زور نزدیکش شدم و تند و تیز صورتش‌ رو پاک کردم و خواستم بغلش کنم، اما اون‌قدر خودش‌ رو محکم گرفته بود که زورم بهش نرسید. یهویی نمی‌دونم چرا خودمم زدم زیر گریه. هم دلم براش می‌سوخت، هم لجم گرفته بود که چه‌جوری یه بچه‌ی نیم وجبی من‌ رو علاف خودش کرده.

گوشم یه لحظه تیز شد به اطراف. نه، انگار اشتباه نمی‌کردم. جز صدای فین‌فین خودم صدای دیگه‌ای نبود. سرم‌ رو از روی زانوهام بلند کردم و زل زدم بهش. با دهن باز، داشت بر و بر نگام می‌کرد. منم ساکت بر و بر نگاش کردم. ریز‌ریز نیشم داشت باز می‌شد و دلم خوش که یهویی باز گرومپ، سرش رو کوبید زمین. دیگه گفتم این‌بار کله‌اش پُکید. نفسش بالا نیومد. دستپاچه رفتم سراغش، اما یهویی از چپ و راست لگد بارونم کرد و باز با جیغ و ویغ شروع کرد به گریه. دیگه داشت خون خونم‌ رو می‌خورد. دلم می‌خواست همچین یه فصل بگیرم بزنمش تا دلم خنک بشه. ناامید نگام به بابا افتاد. اوووه! انگار نه انگار... تو این هیر و ویر و سر و صدا هنوز داشت نماز می‌خوند. اونم با حوصله و شمرده‌شمرده. منتظر بودم شاید بابا یه کاری بکنه. با خودم فکر کردم، چه‌طوره دو باره الکی بزنم زیر گریه و زدم. اما انگار دستم‌ رو خونده بود ناقلا. نمی‌دونم، شایدم دیگه براش مهم نبود.

دیگه به هق‌هق افتاده بود و منم جرئت نزدیک‌شدن بهش رو نداشتم. تو دلم گفتم، جای باباش خالی. یه نعره که سرش می‌کشید، از ترس مث موش می‌رفت ده تا سوراخ قایم می‌شد. آره! به قول خودش پولتیک بدی هم نبود. چرا من امتحانش نکنم؟ گردنم مث غاز کش اومد و یه نعره‌ی رعدآسا سرش کشیدم و با چشم‌های گشاد و دریده نگاش کردم. حال کسی رو داشتم که منتظر جواب امتحانه. واسه‌ی یه لحظه مردمک سیاه و درشت چشماش برق زد و ساکت شد. بعد گوشش رو مالید و بعدم با پشت دست دماغش‌ رو پاک کرد. آخ جان! انگار این نعره‌ی کذایی داشت اثر می‌کرد. می‌ترسیدم حتی نفسم رو بدم بیرون، مبادا بادش بگیردش و باز لجبازی رو شروع کنه. این دفعه نیشمم سفت و سخت بستم و با ابروهای درهم کشیده، نگاش کردم. 

یهو نیم‌خیز نشست. ته دلم خالی شد و کله‌ام رو گردنم انگار سی درجه لق زد رو به جلو. خدایا یعنی...؟ تو دلم گفتم پدرت شاد با این شگرد جانانه‌اش. به دلم صابون زدم که کار تمومه و کلکم حسابی گرفته. همین‌جور چشم تو چشم بودیم که یهو یه خیز بلند برداشت و مث گربه چنگ انداخت تو صورتم. داد زدم پدرت تو بهشت با این پولتیک و دست‌پختش. جای چنگولاش حسابی آتیشم زد و محکم کوبیدم پشت دستش و گفتم: «آهان... دلم خنک شد، تنت می‌خارید بچه‌ پررو؟!» صورتم‌ رو با دو دست پوشونده بودم و رو یه لنگه پا بالا و پایین می‌رفتم. جای چنگولاش داشت خون می‌اومد و می‌سوخت. خدا رحم کرد ناخوناش تو چشمم نرفت. موهام‌ رو دادم پشت گوشم و از حرصم دوباره رفتم به طرفش تا خودم‌ رو حسابی خالی کنم، اما پیش‌دستی کرد و باز خودش‌ رو همون‌جوری کوبید زمین و دوباره زد زیر گریه. دیگه حسابی رو مخم بود. بی اختیار انگشتام‌ رو تپوندم توی گوشام و یه نعره‌ی بلند و کشدار کشیدم: «سااااااااکــــــت!»

و از اتاق زدم بیرون. توی حیاط عینهو شکست‌خورده‌ها یه گوشه‌ی باغچه قنبرک زدم و آب‌غوره گرفتم. نمی‌دونستم چی‌ کار باید بکنم!  زیر درخت سیب گندهه، چندتا نفس عمیق که کشیدم، هوای تازه راه گلوم رو باز کرد و حالم انگار جا اومد. بازم دلم طاقت نیاورد. دولا‌دولا رفتم از پشت پنجره سرکشیدم. هنوز داشت پاهاش رو می‌کوبید زمین و گریه می‌کرد.

بابا هنوز سر نماز بود. داشت سلام می‌داد. به چپ و راستش سر چرخوند و دستاش‌ رو تکون داد. صورتش سفید و شکسته بود، اما مث گلِ همیشه بهار، زنده و پر از آرامش بود. دوباره یه نگاه بهش انداخت و لبخند زد. انگار نه انگار که داره خودش‌ رو از گریه می‌کُشه. با حوصله جانمازش‌ رو جمع کرد و اومد سمت پنجره. خودم‌ رو کشیدم عقب. پنجره رو باز کرد. رو هره‌ی پنجره که وایستاد، دلم لرزید و لبم رفت زیر دندونام. بی‌هوا دستام رفت به طرفش، نیفته یه‌وقت زبونم لال. یه دستش‌ رو گرفت به یه لنگه‌ی در و یکی دیگه‌اش رو دراز کرد به سمت شاخه‌های درخت سیب که خم شده بودن اون طرف. قد بلندش مث دال خم شد به جلو. روم که نشد بلند بگم، اما توی دلم گفتم: «نیفتی بابا، قربون اون دستای مردونه‌ت برم.»

یکی از اون سرخ و سفیداش رو گرفت و چید. از هره که پایین پرید، یه نفس راحت کشیدم. دولا شد و به زور یه نخ از ریشه‌های قالی کند. پشت به من روی لبه‌ی پنجره نشست. نخ‌ رو، به چوب سیب محکم گره زد. سیب‌ رو ولش داد و هی با چوبش بازی کرد. نخ توی دست بابا بود و خود سیب بین زمین و هوا دور خودش می‌چرخید. فسقلی یواش‌‌یواش و چهار دست و پا، رفت نزدیک بابا. بعد مشت‌های کوچولوش رو تو کاسه‌ی چشمای پف کرده‌اش چندبار چرخوند. لبای مث انارش هنوز شکل گریه داشت، اما دیگه گریه نمی‌کرد. هنوز سیب توی هوا معلق بود و بابا اصلاً به فسقلی کاری نداشت. انگار داشت معجزه می‌شد. گوشه‌ی لبای فسقلی کش اومده بود و مث ذرت بوداده داشت روی پاهاش بالا و پایین می‌پرید. بابا همین‌طور آروم و ساکت سیب‌ رو تاب می‌داد و فسقلی روی زانوهاش نشسته بود و قاه‌قاه می‌خندید. نگام با نگاه بابا گره خورد و  لبام آهسته جنبید: «تو ماهی بابا!»

 

تصویرگری: ناهید لشگری

منبع: همشهری آنلاین