صدای شکستهشدن تفنگهای شکارچیان در برخی از شهرهای کردستان و کرمانشاه شادی را به دل عاشقان طبیعت و حیات وحش ایران بازگرداند. اما آغاز این ماجرا از مریوان بود؛ شهری مرزی در کردستان. مریوان شهر عجیبی است با مردمانی که هر کدام شناسنامهای از مهربانی و رنج را توأمان دارند؛ شهری که معلمش برای همدلی با شاگرد بیمار خود سرش را تراشید و دختربچهاش برای کبکهای شکارشده آنقدر گریه کرد تا پیک آزادی را برای آنها به ارمغان آورد.
وقتی از پاوه به سمت مریوان میرویم، روستای زیبای «درکی» با لالههای واژگونش به تازهواردان خوشامد میگوید؛ روستایی در 47کیلومتری جنوب شرقی مریوان و در دامنه کوههای اورامانتخت؛ روستایی که کوچه پسکوچههایش با ما همراه شدند تا با یلدا و پدرش دیدار کنیم؛ روستای«یلدا»ی 4سالهای که برای کبکهای شکارشده توسط پدرش، آنقدر اشک ریخت تا «احمد عزیزی»را بعد از 15سال شکار، متحول سازد و نه فقط او که شکارچیان بسیاری را به جای شکار، محافظ کبکهای کوهستان کند.
احمد عزیزی، مهر سال1349 در روستای درکی به دنیا آمد. بهعلت شرایط سختی که آن زمان داشت نتوانست به دبیرستان برود و تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. خانوادهای زحمتکش داشت که به کشاورزی و باغداری مشغول بودند. امروز هم در کنار تنها فرزندش یلدا و مادرش به زنبورداری مشغول است. کوهستانهای اطراف روستا، محیط مناسبی برای زندگی پرندگان و حیوانات بود و افراد زیادی برای درآمدزایی به شکار روی میآوردند. احمد هم از نوجوانی شکار را شروع کرد و یک اسلحه سوزنی کالیبر 12ساچمهای که مخصوص شکار بود خرید و با تجاربی که بهدست آورد پس از چندی به شکارچی مخصوص «کبک» بدل شد؛ «البته گاهی هم پیش میآمد که بز کوهی یا پرندههای دیگری شکار کنیم اما کبک عمده شکار ما بود.» حساب کبکهایی که شکار کرده از دستش دررفته است؛ «نمی توانم دقیق بگویم چند تا کبک زدهام، ولی در 15سالی که شکار کردم هر سال حدود20کبک شکار میکردم.» صورت آفتابسوختهاش را در هم میکشد و میگوید: «شکار ما به 2گونه بود؛ یک گونهاش با تیراندازی و کشتن کبکها بود و گونه دیگر با تلهگذاشتن بود که کبکها را زنده میگرفتیم. کبک زنده درآمد بسیار خوبی داشت چون آنها را به مشتریان خاصی که میشناختیم میفروختیم. به نوعی قفسی میشدند».
کبکهایی که طعمه میشدند
بازار کبک و شکار همیشه در مناطقی از این دست که احمد عزیزی و خانوادهاش در آن زندگی میکنند رونق داشته و دارد، از اینرو افرادی چون احمد از کودکی روشهای شکار را میآموزند؛ «بعضی از جوجهکبکها را هم نگه میداشتیم تا کمی بزرگتر شوند و در فصل شکار از آنها بهعنوان تله استفاده میکردیم؛ به این طریق که مجبورشان میکردیم که آواز بخوانند و با صدای آواز آنها، کبکهای دیگر به طرف صدا میآمدند و در دام ما میافتادند.»
اما خاطره سالهای شکار حالا که اسلحه را کنار گذاشته و دیگر دست به ماشه نمیبرد، آزارش میدهد؛ «حالا که فکر میکنم میبینم همه خاطراتم از آن سالها تلخ است. کشتن یا گرفتن پرندگان دیگر نمیتواند برایم شیرین باشد. یک روز که در کمین کبکها بودم میخواستم از یک شیار عبور کنم. وقتی از روی سنگها رد شدم پایم روی برفها لیز خورد و سقوط کردم. پایم شکست و دوستانم مرا به روستا رساندند و از آنجا به بیمارستان منتقل شدم و تا چند ماه نتوانستم به شکار بروم. به جرأت و صادقانه میگویم که در این 15سالی که شکار کردهام هربار که یک گلوله از تفنگم خارج میشد بخشی از وجدان و انسانیتم را میدیدم که از من پر میکشید ولی بهخاطر آن لذتهای مقطعی و نوعی عادت به شکار دوباره سراغ آن میرفتم. خیلی وقتها عذاب وجدان میگرفتم اما از سر عادت دوباره به شکار میرفتم. گرچه چندباری پیش آمد که جوجهکبکها را فروختم اما سعی کردم کمتر به دید شغل به شکار نگاه کنم و بیشتر تفریح و تنوع آن برایم عادت شده بود.»
روزی که یلدا ناجی کبکها شد
«بهمنماه سال گذشته بود که برای شکار به دشت زدم، چند کبک را با تیر زدم و آنها را به خانه آوردم. یلدا تا چشمش به کبکهای خونآلود افتاد جیغ کشید و شروع کرد به گریهکردن. اول فکر کردم گریهاش زود تمام میشود ولی یک گوشه نشسته بود و مدام گریه میکرد. اصلا تحمل گریه او را ندارم. با مادرش هر کاری کردیم نتوانستیم آرامش کنیم. دیگر عصبانی و ناراحت شده بودم رفتم پیشاش و گفتم چهکار کنم که دیگر گریه نکنی؟ گفت: باید قول بدهی دیگر کبکها را نکشی. من هم یک قول سرسری دادم تا گریهاش را تمام کند. یکیدو روز گذشت. داشتم تفنگم را تمیز میکردم که آمد پیشم و دوباره شروع کرد به گریهکردن و گفت: مگر تو قول ندادی که دیگر شکار نکنی. وقتی نگاهش کردم در چشمهایش معصومیت و مظلومیت خاصی بود. شاید آن لحظه با دیدن یلدا، به یاد جوجهکبکهایی افتادم که مظلومانه بهدست من و امثال من کشته یا قفسی میشدند. دستهای یلدا را گرفتم و گفتم به جان عزیز خودت دیگر کبکها را نمیکشم.» نگاهی به یلدا کرده و همانطور که با انگشتهایش روی موهای نرم دخترک شیار درست میکند، میگوید: «به خاطر او حاضرم هر کاری بکنم. دخترم با کم سن و سالیاش چشمهای مرا روی زندگی و زندگیدادن باز کرد. انسانیت به سن و سال نیست، بعضی مواقع پیش میآید که یک بچه به یک انسان بزرگ درس میدهد».
روزی که تفنگم را شکستم
«بعد از چند روز فکرکردن یک تصمیم گرفتم و به انجمن«سبز چیا»که درباره محیطزیست فعالیت میکند زنگ زدم و گفتم این اتفاق افتاده و قصد دارم تفنگم را بشکنم. بعد رفتم پیش امام جمعه روستا و ایشان را هم در جریان گذاشتم و گفتم که قصد دارم قبل از اذان ظهر روز جمعه، جلوی مسجد، تفنگم را برای همیشه بشکنم. استقبال امام جمعه روستا برایم باور کردنی نبود. ظهر روز جمعه اعضای انجمن همراه امام جمعه و تقریبا همه اهالی روستا آمده بودند. من هم دست یلدا را گرفتم و رفتم، یلدا تفنگ را به دستم داد، آن را زمین گذاشتم و با سنگ بزرگی، آن را شکستم. همان موقع احساس کردم سبک شدهام و بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده است.
آنطور که شنیدهام بعد از این کار من، 15شکارچی مریوانی هم تفنگهایشان را شکسته و کبکهایشان را آزاد کردند و بعد هم در برخی شهرهای کرمانشاه مانند نودشه، سروآباد و بیستون اتفاق مشابهی افتاد. حتی شنیدم در یکی از شهرهای تهران هم شکارچیان تفنگهایشان را شکستند.
الان که بیشتر فکر میکنم میبینم اگر کسی در کمین جان بچهام باشد خودم چه حالی پیدا میکنم. حالا میتوانم آن حیوانات زبانبسته را درک کنم و از خداوند بزرگ طلب بخشش دارم چرا که بخشی از زیباییهای خلقتش را از بین بردهام. حتی از آن پرندگان زیبا هم حلالیت میطلبم و امیدوارم بهخاطر یلدا مرا ببخشند. شکار هیچگاه لذت واقعی نیست. شغل هم محسوب نمیشود. به همه شکارچیها میگویم وجدان و کرامت انسانی را در خود پیدا کنید و از کشتن حیوانات دست بکشید. زندگی بخشیدن بسیار لذت بخشتر از گرفتن زندگی است.»
وجدانمان راحت شد
وقتی خبر شکستن تفنگ شکاری توسط احمد عزیزی، شکارچی مریوانی منتشر شد، گویی جرقهای در انبار باروت خفته وجدان دیگر شکارچیان منطقه افتاد و آنها را هم بیدار کرد چرا که در سنندج، کامیاران، بیستون، نودشه، سروآباد و چند شهر دیگر از استانهای کردستان و کرمانشاه شکارچیان تفنگهایشان را شکستند، با طبیعت آشتی کرده و کبکها و دیگر پرندگان شکار شده را آزاد کردند. اسد کهریزی، شکارچی باسابقه کامیارانی که پدر 9فرزند است از نخستین افرادی بود که با عزیزی همراه شد و هم تفنگش را شکست و هم دیگر شکارچیان را به این کار تشویق کرد.
کهریزی حدود18سال در کوهستانها و دشتهای کردستان کبک شکار کرده است اما روزی که شنید یک شکارچی مریوانی تفنگش را شکسته و مردم هم از این کار استقبال کردهاند گویی یکباره از خواب چندین ساله بیدار شد؛ «با دیدن فیلم شکستن تفنگ صحنه شکارهایم جلوی چشمام آمد و خودم را سرزنش کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم که برای همیشه شکار را کنار بگذارم. من9بچه دارم که از جانم بیشتر دوستشان دارم. ناگاه به ذهنم آمد که اگر کسی به یکی از آنها تعرضی بکند چه حالی پیدا میکنم. خب، من جوجهکبکهای زیادی را از مادرشان جدا کردهام. حالا عذاب وجدان زیادی دارم و از خدا میخواهم بهخاطر بچههایم مرا ببخشد.
کبکهای شکارشده همیشه جزئی از زندگی کهریزی بودهاند؛ کبکهایی که برخی وقتها برای چند روز مهمان خانه شکارچی بودند و بعد برای ادامه یا پایان زندگیشان تصمیم گرفته میشد؛ «من همیشه کبکهای زیادی در خانه نگهداری میکردم ولی وقتی تصمیم به ترک شکار گرفتم هیچ کبکی در خانه نداشتم و برای نشان دادن تصمیمام، به بازار رفتم و 4کبک قفسی را به قیمتهای مختلف بین75هزار تومان تا 140هزار تومان خریدم و بعد متوجه شدم که شکارچیان دیگری هم این تصمیم را گرفتهاند خیلی خوشحال شدم. با هماهنگی محیطزیست و در حضور فرماندار کامیاران، ابتدا کبکها را آزاد کردیم و بعد هم قفسها را شکستیم تا شاید وجدانمان راحت شود.»
خبر آزادکردن کبکها و شکستن قفسها به بیرون از کامیاران هم نفوذ کرد و تعداد دیگری از شکارچیان هم تصمیم گرفتند تا شکار کبک را برای همیشه کنار بگذارند؛ «بعد از اینکه من این کار را کردم یک روز یک نفر با موتور، درِ خانه ما آمد و گفت چند روز است که دنبال آدرس شما بودم تا اینکه امروز پیدا کردم و آمدهام که با ما بیایید تا ما هم کبکهایمان را آزاد کنیم. من هم رفتم و بعد هم یکی دیگر از دوستانش آمد که جمعا 4 کبک داشتند. نزدیک امامزاده رفتیم و کبکها را آزاد کردیم. اینقدر از دیدن این صحنه و کار این دو نفر خوشحال شدم که احساس کردم خداوند زندگی جدیدی به من بخشیده است.»