همان اصغرآقای خودمان بود، البته با مدیریت جدید! حتماً این مدیریت جدید مال پیشبندش بود که دائم دستش را با آن پاک میکرد و انگار میخواست همه این مدیریت جدید را ببینند.
لیست خریدي كه مامان دستم میداد، درست مثل ورقهي امتحان درس علوم و جغرافیا بود. بالایش مینوشت: برنج هندی (و مخصوصاً اضافه میکرد تایلندی، ویتنامی، پاکستانی، اروگوئه و چند کشور دیگر... نباشد!)
چهقدر از درس جغرافیا بدم میآید. برای همین هنوز هم کلمهی «اروگوره» را یاد نگرفتهام. خوب است مامان هروقت مهمان میآید مرا میفرستد برنج هندی یا ایرانی بخرم. به مامان میگویم: «نوشابه رو ننوشتی!» مامان میگوید: «نوشابه! نوشابه! مگه ما روی گنج نشستیم که دم به ساعت نوشابه بخوریم؟» من نمیدانم چرا باید آدم برود روی گنج بنشیند تا بتواند دم به ساعت نوشابه بخورد. خب، آدم نوشابه دوست دارد!
تقریباً ۱۵ روز قبل بود که خانوادهي داییجان بزرگه به قول مادربزرگ با یک تریلی زاد و ولد، آمدند خانهی ما و من حسابی نوشابه خوردم. از آن روز تا حالا مامان میگوید دم به ساعت! دم به ساعت! حیف شد من دارم بزرگ میشوم و از بس به من گفتهاند که بزرگ شدهای خجالت میکشم برای نوشابه گریه کنم وگرنه اگر به اندازهي یک سر بطری نوشابهي خانواده، اشک میریختم، حتماً یک نوشابهي سیاه گازدار کاسب بودم. نه اینکه شما فکر کنید ما مهمان کم داریم. نه، اینطوری نیست. اما انگار همگی دست به یکی کردهاند و نوشابه نمیخورند.
خانوادهي خالهبزرگه اصلاً اهل نوشابه نبودند و شوهرش بهقول مامان «مأمور بهداشت» بود. بابا میگفت: «اینها را تازه از شیر گرفتهاند و دورهي کشک و ماست و دوغ را میگذرانند. حالا کو تا نوشابه!»
خالهبزرگه هر بشقاب را که تمام میکرد به شوهرش نگاه میکرد و میگفت: «گرمی نباشه!» شوهرش هم با لپهای پُر میگفت: «چرا، گرمیه.» و خالهبزرگه هم دو لیوان دوغ میخورد و آخر لیوان دوم باز شوهرخاله، با لپهای پُر میگفت: «سردیت نکنه!» و مامان توی لیوان سوم دوغ خاله، نعناخشک میریخت. کاش خالهبزرگه نوشابه دوست داشت. آنوقت حتماً مامان میگفت: «میری مینیسوپر اصغرآقا با مدیریت جدید، هفت هشت تا نوشابهي خانواده هم بگیر.» آنوقت اصغرآقا دستش را با پیشبند مدیریت جدیدش پاک میکرد و یک ردیف نوشابهي خانوادهي زرد و سیاه که از خنکی عرق کرده بودند درمیآورد و بغل میکرد و همه را با پیشبند مدیریت جدیدش حسابی خشک میکرد و میداد به من. آنوقت من تا یک هفته، حسابی از خودم پذیرایی میکردم.
عموها که میآمدند اول همگی میرفتند پارک و تا میتوانستند آتوآشغال و نوشابه میخوردند و وقتی به ما میرسیدند دورهي نوشابه خوردنشان تمام شده بود. آنها به احترام سفرهی ما نوشابه نمیخوردند تا بتوانند به چیزهای دیگر که مامان پخته بود، برسند.
من همهی کتابهایم را دقيق نگاه کرده بودم. حتی همهی کتابهای داستان را، تا یک چیز خوب دربارهي نوشابه پیدا کنم و به مامان نشان بدهم. ولی انگار همه دستبهیکی کرده بودند که ما را از نوشابهخوردن بیندازند. تازه میدانستم که هردلیلی هم که من بیاورم مامان باز میگوید: «اتفاقاً! اتفاقاً! اتفاقاً!» خب، مامان آدم وقتی سهبار بگويد اتفاقاً! حتماً نمیشود دیگر.
گفتم که ۱۵ روز قبل داییجانبزرگه با همهي زاد و ولد خانهي ما بودند. اما چه کار میشد کرد؟ خب، مامان من، خواهر داییجان است. بیچاره حتماً میخواهد آبجی عزیزش را ببیند. اما حالا وقت ندارد یا اصلاً آبجی را فراموش کرده. این وسط باید یکی یادش بیاورد. داییجانبزرگه وقتی میآمد تریلیاش را هم میآورد و به قول خودش هفت محله را دور میزد تا یک جا اندازهي کف دست پیدا کند. یعنی یک جای پارک چهل پنجاه متری. بعد برای همهی آن هفت محله چندتا بوق شیپوری رها میکرد و کبوترهای همهی آن هفت محله را زهرهترک میکرد و بعد یک لُنگ بزرگ برمیداشت، اول آینهي بغلدستش را پاک میکرد، بعد عرق پشت گردنش.
من دوست دارم داییجان به اندازهي باقیماندهي دریاچهي ارومیه عرق بریزد، یا اندازهي تمام دریاچهي گاوخونی که نمیدانم کجاست و خیلی تشنه بشود. چون اگر اینطوری باشد مامان میگويد: «برو از مینیسوپر اصغرآقا با مدیریت جدید، هفت هشت تا نوشابهي خانواده بگیر.»
مامان که رفت از توی دفتر تلفن شمارهي موبایل داییجان را پیدا کردم. الان کجاست؟ خب حتماً با تریلیاش یک جایی هست دیگر. گفتم: «سلام داییجان منم!» اندازهي خوردن یک نوشابه کوچک گازدار سیاه و تگری طول کشید تا من را شناخت و گفت: «اِ، تویی وروجک؟ چه خبر؟ خوبی داییجان؟ آبجی ما، مامانت چهطوره؟ خوبه؟ بابا چهطوره؟ خب، چه خبر؟» گفتم: «داییجان، ما همه خوبیم، راستش خیلی دلمان برات تنگ شده، مامان میگفت، نمی دونم این خان داداش عزیز من کجاست؟»
دایی جان گفت: «ما که تازه اونجا بودیم. ولی خب ، حق داره، تو هم حق داری. مگه من چند تا آبجی دارم؟ حق داری عزیزم. همین هفته، جمعه میآییم.» بعد تلفن قطع شد. خب، امیدوارم داییجان از ذوق دیدن آبجیاش چپ نکرده باشد. چون هروقت که میآمد هفت هشتتا قصهي قیچیکردن و ترمزبریدن و راسترفتن ته دره و به مخ کوه کوبیدن و از درخت بالارفتن برای ما تعریف میکرد.
مامان که آمد، من را خیلی مشکوک نگاه کرد و بعد گفت: «چه کار میکردی؟ کسی تلفن نکرد؟» گفتم:«چرا، خوب شد یادم آمد، دایی جان زنگ زد و گفت دلش برای آبجیاش یک ذره شده. مگه توی دنیا چندتا آبجی داره که ماه به ماه اون رو نمیبینه.»
مامان باز به دقت نگاهم کرد و گفت: «این نطق رو دايیت کرده؟ خانداداشم اينا که همین دو هفته پیش خونهي ما بودن. حالا چه شده که اینقدر دلنازک شده؟» راستش مامان در خرابکردن نوشابه حرف ندارد؛ به همین جهت من فوراً گفتم: «داییجان گفت همین جمعه سری به ما میزنن.»
آن هفته وقتی از مدرسه میآمدم لیست مامان را برمیداشتم و میرفتم همین سوپر اصغرآقا با مدیریت جدید. البته اول لیست را نگاه میکردم و بعد میگفتم: «نوشابه ننوشتی.» مامان میگفت: «اووَه ، حالا کو تا روز جمعه! نوشابه رو میذاریم که تگری بگیری.»
البته مامان بالأخره فقط به گرفتن چهار بطری نوشابهي خانواده رضایت داد و نه بیشتر. داشتم توی فکرم چهار بطری نوشابهي خانواده را تقسیم میکردم که ناگهان صدای بوق شیپوری را شنیدم، خیلی دور نبود. مامان گفت: «خانداداشمه.»
بابا گفت: «به نظرم توی میدون خودمون، جای پارک گیر آورده.» و من رفتم کنار پنجره تا پرواز کبوترها را ببینم. حالا داییجان از تریلی میجست پایین. البته قبل از آن آیینهي تریلی را با لُنگش پاک میکرد، بعد پشت گردنش را پاك ميكرد، بعد لنگ را میانداخت روی صندلی و در را میبست و تریلی را دور میزد و سرکوچه میایستاد تا بقیه هم برسند.
داییجان که وارد شد یکراست آمد طرف من و من را از زمین بلند کرد و بعد کوباند کف سالن و گفت: «ببین داییجون، برای گل روی تو اومدم. توی کمرکش گردنه بودم. یک تانکر بیمعرفت از من جلو زده بود، داشتم میگرفتمش که موبایل زنگ زد. الو ... الو ... کیه؟ دیدم این عزیز منه! میگه داییجون دلم برات تنگ شده، چرا به ما سر نمیزنی؟ منو میگی پا رو گذاشتم روی گاز، اون تانکر بیمعرفت رو گرفتم. پیچ آخر گردنه بود که قول دادم همین جمعه بیام.» بعد داییجان به همه نگاهی کرد و باز گفت: «آفرین به این محبت! حقا که به داییجونت رفتی. چهطوری آبجی؟»
مامان به من نگاهی کرد. نگاهش طوری بود که من یاد عرقکردن روی بطری نوشابههایی افتادم که از اصغرآقا گرفته بودم. زندایی که انگار اولینبار باشد بهش اجازهي صحبتکردن داده باشند گفت: «از بس این آقا پسر بامحبته. ببین داییاش را کجا پیدا کرده. آمد و گفت، زن پشت فرمون خوابم برده بود و راست میرفتم توی شکم دره که موبایل زنگ زد، کیه، کجاست؟ دیدم این عزیز دل منه، وگرنه چپ کرده بودم توی یک درهي ۳۰۰ متری. خداحافظ شما! از بس این بچه محبت داره.»
مامان به آرامی گفت: «خب دايیشه، دوستش داره.» بعد به من نگاه کرد. انگار یکی از آن چهارتا نوشابه را با بطری کوبانده باشند توی سر من!
سر سفره من تا میتوانستم نوشابه خوردم. آخرش دیگر از نوشابه حالم به هم میخورد. فکر کردم حتماً سردیام کرده بود. سالن پر از آدم بود؛ داییجان، زندایی و تمام دخترهاش، با دامادها، پسرها و عروسها و به گنجایش همهي خانهي ما نوه یا به قول مادربزرگ زاد و ولد! رفتم توی آشپزخانه یک قاشق بیاورم. مامان هم توی کمد را نگاه میکرد. برگشت و به من نگاهی کرد و بعد خم شد و گفت: «پس تو داییجونت رو صدا کرده بودی؟!»
من او را نگاه میکردم. از هرچه نوشابه بود بدم میآمد. دلم برای مامانم میسوخت. مامان باز گفت: «چرا خالههات رو دعوت نمیکنی؟ اونها که بیشتر از دوماهه نیومدن، پسر بامحبت!» به آرامی گفتم: «اونها نوشابه دوست ندارن!» مامان دندانهایش را به هم فشرد.
من وسط آشپزخانه ایستاده بودم و باز بطریهای نوشابه را در دست اصغرآقا با مدیریت جدید میدیدم که عرق کردهاند و او دارد آنها را با پیشبند چرکش خشک میکند!