«یوسف بیکمحمد دلیوند» بهمنماه سال 1338 در شهرستان صومعهسرا، روستای «دلیوندان» متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه سپاه دانش و دوران متوسطه را در مدرسه «توتونکاران بازار جمعه» گذراند. در زمان تحصیل از دانشآموزان تیزهوش به شمار میآمد و با وجود امکانات کم توانست دیپلم خود را در مدرسه شمس صومعهسرا دریافت کند. یوسف زمانی که با مراتب خودشناسی آشنا شد تلاش کرد تا واجبات شرعی را به نحوی شایسته به جای آورد و ارکان اعتقادی را در خود تقویت کند.
اوایل انقلاب به خدمت سربازی فراخوانده شد و با شناختی که از شخصیت رهبر انقلاب و سایر علمای مبارز دینی پیدا کرده بود، چند بار در پادگان عجبشیر توسط مأموران مورد بازخواست قرار گرفت و تنبیه شد. با اتمام خدمت سربازی در راستای حمایت از انقلاب اسلامی فعالیتهای مذهبی و سیاسی خود را گسترش داد.
بعد از پیروزی انقلاب نیز به دلیل حضور گروهکهای سیاسی ضدانقلاب تلاش کرد تا با سایر دوستان انقلابی خود، در مساجد و مکانهای عمومی، سخنرانیهای اعتقادی و اسلامی برپا کند تا اذهان مردم به خصوص جوانان روشن شود و فریب توطئههای ضدانقلاب را نخورند. یوسف معتقد بود که باید با اندیشه اسلامی به جنگ «دیو فرهنگی» رفت. وی بیشتر کتابهای استاد مطهری و علامه طباطبایی را مطالعه کرده و بینش سیاسی خود را با اندیشههای دکتر بهشتی درآمیخته بود.
دارای بیانی شیرین و جذاب بود و به واسطه طبع شعری که داشت در وصف امام شعر میسرود.
صداقت، کردار نیک و مردمداری او باعث شد تا به درخواست مردم روستا، مسئول انجمن اسلامی و هیأت امنای مسجد روستای تولمات شود.
با آن که از نظر مالی شرایط مناسبی نداشت اما همان کمترین را نیز به دیگران انفاق میکرد تا شاید از این طریق بتواند مشکلی را از کسی حل کرده باشد.
محبوبیت یوسف در بین مردم روز به روز بیشتر میشد و همین امر باعث خشم عناصر گروهک ضدانقلاب شد. با آن که بارها از سوی آنها مورد تهدید قرار گرفت اما باز هم به دوستان مذهبی خود سفارش میکرد که با آنها مدارا کنید تا از منش و رفتار متواضعانه شما شرمنده شوند.
حضور یوسف توانست فعالیتهای فرهنگی را در منطقه تولمات و روستاهای مجاور به طور چشمگیری افزایش دهد. با ساختن کتابخانهای در انجمن اسلامی امام سجاد (ع) دلیوندان موفق شد جوانان زیادی را دور هم جمع کند و با مبانی اعتقادی و ساختار انقلاب و امام آشنا سازد. همیشه به دوستان خود سفارش میکرد که نیروهای مؤمن و انقلابی در همه زمینهها باید برای سایرین الگو باشند. شبهای جمعه یوسف، دعای کمیل را در مسجد محله میخواند.
استقامت یوسف، خستگی را در وجودش بیمعنا میکرد. یک روز گروهک ضد انقلاب کتابخانه انجمن اسلامی را آتش زدند تا شاید جلوی فعالیتهای نیروهای مذهبی را بگیرند اما یوسف در قبال حرکت شرمآور آنها گفت: «اگر عناصر ضد انقلاب بارها دست به خراب کاری بزنند باز ما ایستادهایم و دوباره آنجا را میسازیم.»
یوسف از هر نظربرای مردم تولمات و روستای دلیوندان یک الگو بود.
در سال 1360 در رشته بهیاری دانشکده شهید بهشتی شهرستان رشت پذیرفته شد و برای ادامه تحصیل به آنجا رفت.
در دوران تحصیل،انجمن اسلامی دانشگاه را راهاندازی کرد و به اتفاق دوستانش فعالیتهای فرهنگی را گسترش داد و با اتمام تحصیل به استخدام وزارت بهداشت درآمد.
یوسف عرصه خدمت به خلقالله را محدود نمیدانست و آسایش دنیوی را زیر آسمانهای مناطق محروم جستجو کرد تا از این طریق بتواند به رسالتی که برای خود تعریف کرده بود جامه عمل بپوشاند. بدین منظور به همراه تنی چند از دوستان هم رشته خود داوطلبانه تصمیم گرفتند به مراکز بهداری مناطق محروم کشور بروند و در همان جا به رفع مشکلات مردم بپردازند.
روزی که میخواست از خانواده خداحافظی کند به منطقه سیستان و بلوچستان برود دستان پدر و مادر را بوسید و رو به من کرد و گفت: «برادر عزیزم، میدانم در نبودم بیشتر مسئولیتها بر عهده شما خواهد بود ولی خودتان بهتر میدانید این مأموریت اداری نیست بلکه یک تزکیه نفس و جهاد در راه خداست.
تنها آرزویی که دارم این است اگر خداوند توفیق داد یک بار هم شده رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم و اشعاری را که با عشق به ولایت سرودهام به ایشان تقدیم کنم.»
اوایل سال 1362 بود که به همراه دوستم یوسف، به شهرستان زاهدان رفتیم. از همان جا داوطلبانه به دورترین نقطه استان چابهار اعزام و در بیمارستان سینا مشغول به کار شدیم.
در سال 1362، فضای مذهبی و فعالیتهای فرهنگی چابهار بسیار کمرنگ بود. با شناخت چندین سالهای که از دوستم یوسف داشتم فهمیدم که اینجا هم بیکار نمینشیند و جدای مسائل کاری در بیمارستان، زمانی را صرف تبلیغات اسلامی خواهد کرد.
وجود اشرار و ضد انقلاب، منطقه را تا حدی ناامن کرده بود و به راحتی نمیشد در راستای حفظ ارزشها فعالیت کرد. یک روز بعدازظهر به اتفاق یوسف رفتیم تا تعدادی پوستر امام و تراکتهای فرهنگی را در اماکن عمومی بچسبانیم. نزدیک غروب کارمان تمام شد.هنگام برگشت به منزل افراد ناشناسی جلوی ما را گرفتند و به خاطر کاری که کرده بودیم ما را مورد آزار قرار دادند.
روحیه مبارزاتی و مقاومت یوسف همه ما را شیفته خود کرده بود. چند ماهی به همین منوال گذشت. تا این که شبی دور هم جمع بودیم. رو به ما کرد و گفت: «دوستان تصمیم گرفتهاند به جبهه بروم، از این بوستان عمر باید هر لحظه گلی چید.» با آن که فضا و شرایط بسیار نامناسب چابهار دست کمی از جبهه نداشت اما باز نتوانست یوسف را اقناع کند.
وقتی به یوسف گفتم اینجا هم به نوعی جبهه نبرد با دشمن است در جواب گفت: «دوست من، هنوز خدمت به رزمندگان اسلام را تجربه نکردهایم و حلاوت حضور در جبهه را نچشیدهایم، فقط از شما میخواهم که در مورد رفتنم به خانوادهام چیزی نگویید.»
طولی نکشید که یوسف به عنوان پزشکیار با کاروانی از طرف بیمارستان سینای چابهار به منطقه جنوب، جبهه دهلران رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند.
برادرم یوسف مدتی بعد، از جبهه مرخصی گرفت تا دیداری با خانواده داشته باشد. با دیدن او اشک شادی از چشمان همه جاری شد. همان یوسف همیشگی بود. با لبی خندان و روحیهای بالا، انگار که این مدت را در بهترین محیط خدمت میکرد.
آمدن یوسف مصادف بود با رفتن برادر بزرگترمان به جبهه و از اینکه ایشان در بین ما نبود کمی دلتنگ شدیم.
وقت نماز ظهر، یوسف رفت تا نماز بخواند. در گوشهای ایستادم تا قامت پرفروغ برادرم را نظارهگر باشم. هنگامی که به مسجد میرفت دیدم پلاکی بر گردنش آویخته شده، بلافاصله فهمیدم که آن پلاک علامت حضورش در جبهه است.
بعد از نماز از او پرسیدم: «یوسف مگر به جبهه رفته بودی؟» او آرام در جواب گفت: «بله، ولی از شما خواهش میکنم که این موضوع را به والدینمان نگویید. نمیدانی جبهه چه حال و هوایی دارد؟ انسان در آن شرایط وجود خدا را به راحتی احساس میکند.»
چند روزی بین ما بود تا مرخصیاش تمام شد. همه دوست داشتند زمان از حرکت میایستاد تا بیشتر او را میدیدند.
روز خداحافظی فرا رسید. مثل همیشه به کوچک و بزرگ سفارش احترام به پدر و مادر و انجام کردار نیک نمود و سپس راهی منطقه چابهار شد. روزها میگذشت و ما منتظر آمدن دوباره یوسف بودیم.
بعد از مراجعت یوسف به چابهار مدتی نگذشت که دوباره تصمیم گرفت برای کمکرسانی به رزمندگان به جبهه برود و این بار به منطقه مهران رفت و قریب دو ماهی در آنجا ماند. روزهای آخر حضورش در منطقه مهران بنا به گفته هم رزمانش در حال انتقال مجروحین به پشت جبهه بود که بر اثر ترکش خمپاره و موج انفجار شدید مجروح شد و پس از درمانهای اولیه در بیمارستان اهواز به بیمارستان سینای چابهار منتقل شد.
وقتی یوسف را دیدم باورم نمیشد که مجروح شده تا این که از پزشک معالجش سوال کرد که گفت انفجار شدیدا به سر و کمر او آسیب رسانده و باید تحت مراقبت و مداوا قرار گیرد.
برای ما خبر دادن به خانواده یوسف بسیار سخت بود. از طرفی هم خودش مدام اصرار میکرد که این موضوع را به کسی نگویید.
تا این که پرنده عاشق در تاریخ هفدهم بهمنماه به افلاک سفر کرد.
ايسنا