براي آنها هواپيماهاي عراقي جزئي از زندگي هر روز بود. آنها عادت كرده بودند هواپيماها بيايند، ديوار صوتي را بشكنند، چند تا بمب بريزند و بعد هم بروند.
آنها به مرگ هم عادت كرده بودند، به اينكه شهيد بدهند و اينكه حتي شهيد بشوند. عصر حوالي ساعت 4 عبدالباقي كه يكي از همان مردم عادت كرده به هواپيماها بود، دم مغازه آقاجانش در خيابان پيروزي داشت قندوشكر كوپني توزيع ميكرد. 50نفري جلوي مغازه آقاي فرهادي براي دريافت سهميهشان ايستاده بودند. براي مردمي كه تصميم گرفته بودند زندگي كنند، خوردن چاي آنقدر مهم بود كه صف قندوشكر كوپني را براي ويراژ چند هواپيما ترك نكنند. هواپيماها ولي پايينتر از هميشه پرواز كردند و بمب هم انداختند. پدافند هوايي سردشت شروع به تيراندازي كرد و ماجرا آنقدر جدي شد كه صف قندوشكر به هم بريزد. عبدالباقي در مغازه را قفل نكرده به زيرزمين رفت. توي پناهگاه اما بوي عجيبي ميآمد، چيزي شبيه بادام تلخ، سير يا سبزي گنديده. آن روز، هفتم تيرماه 1366بود و سردشت شيميايي شد.
احساس سوختن به تماشا نميشود
بسيارخب! جنگ جنگ است و توي جنگ قندوشكر كه توزيع نميكنند. جنگ مجروح شدن دارد، بيخانماني دارد، بيپدري دارد، داغ جوان دارد، موجي دارد، مرگ دارد. اصلا جنگ درد دارد. حالا مثلا فكر كن تو جانبازي. چه جور جانبازي؟ مثلا دستهايت قطع شدهاند. زندگي سخت ميشود اما بالاخره يكي هست قاشق غذا را بگذارد توي دهنت، دكمه پيراهنت را ببندد يا هر چي. يا اينكه مثلا چشمهايت را از دست دادهاي. زندگي سخت ميشود اما يكي هست دستهايت را بگيرد، برايت كتاب بخواند و بگويد بچهات چه شكلي است يا هر چي. يا اينكه مثلا پا نداري، زندگي سخت ميشود اما عصا هست، ويلچر هست، كسي هست كمكت كند يا هر چي. اصلا خانه پرش تو قطع نخاعي هستي. روي تخت دراز كشيدهاي و سقف را نگاه ميكني. زندگي سخت ميشود اما باز هم يكي هست حواسش به تو باشد، لباست را عوض كند يا هر چي. حالا كه داري فكر ميكني، خيال كن تو شيميايي شدهاي. مشكل اينجاست كه كسي نميتواند به جايت نفس بكشد. زندگي با شيميايي سختتر از چيزي است كه بتواني فكرش را بكني. اصلا بهتر نيست داستان عبدالباقي را دنبال كنيم؟ توي داستان عبدالباقيها ميشود فهميد شيميايي يعني چه. بماند كه از زندگيشان فيلم هم ببيني، چيزي عوض نميشود، براي اينكه احساس سوختن به تماشا نميشود... .
كابوس با طعم بادام تلخ
ته قصه عبدالباقي اين است كه او آن روز خيليها را ديد كه آرام و شيرين مردند. مادري كه با بچهاش توي بغل هم جان دادند. باباي «ابراهيم» را ديد كه صورت تاولزده پسرش را بوسيد و لبهاي خودش هم تاول زد و هر دو با هم استفراغ كردند و هر دو با هم شهيد شدند. پدرخانمش «ماموتسا» را ديد كه آنقدر سرفه كرد و دست آخر شهيد شد. سردشت را ديد كه خالي از سكنه شد، جاده سردشت به مهاباد را ديد كه پر از مرد و زنهايي بود كه سرفه ميكردند و جان ميكندند تا به بيمارستان برسند. ته قصه عبدالباقي سرفههايي است كه هميشه همراهش هستند، حتي وقتي نيمه شب كابوس ميبيند، با طعم بادامتلخ!
هيروشيما؛ شهري در ايران
شما «كازومي ماتسويي» را نميشناسيد اما «هيروشيما» را حتما ميشناسيد. هيروشيما نام شهري در ژاپن نيست؛ جايي است در جنوب غربي استان آذربايجان غربي ايران و امتداد جنوبي اروميه، درست در نزديكي «سردشت». اتفاقا «ناكازاكي» هم همان حوالي است. هيروشيما، سردشت و ناكازاكي با هم خواهرند. يك جور زخم روي تنشان است. از يك نفر زخم خوردهاند. آنها هنوز هم با هم سرفه ميكنند. مجوز بمباران هستهاي هيروشيما را «هري ترومن» رئيسجمهور آمريكا داد و سالها بعد يك رئيسجمهور ديگر در آمريكا به صدام درباغ سبز را نشان داد. براي همين «كازومي ماتسويي» كه الان شهردار هيروشيماست، براي سردشت و مردمان سردشت نامه نوشته است: «مي دانم كه ۲۷ سال پيش در روز هفتم تير، بمبهاي شيميايي به شهر سردشت اصابت كردند و جان باارزش بسياري از مردم را گرفتند و حتي هماكنون بسياري از مردم از عوارض آن رنج ميبرند. هميشه اينگونه بوده كه مردم عادي قربانيان جنگها ميشوند. آن دسته از مردم شهر شما كه در معرض گازهاي شيميايي قرارگرفتند از بيماريها و عوارضي رنج ميبرند كه برخي از آنها ۱۵ تا ۲۵ سال پس از مواجهه با سلاحهاي شيميايي بروز ميكند. مطمئن هستم درد و رنج مصدومان شيميايي شهر شما كه ميتوان آن را «هيروشيماي دوم» ناميد، زندگي آنان را به كلي دگرگون و با اشك و درد عجين كرده است.»
داستان «ساداكو» و «اسماعيل»
شما حتي «ساداكو» را نميشناسيد. خيلي خودماني و خصوصي خبرتان بدهم كه «ساداكو ساساكي» دختري 12ساله بود كه بعد از جنگ جهاني دوم و بمباران هيروشيما به دنيا آمد ولي در اثر تشعشعات راديواكتيو باقيمانده از انفجار، سرطان خون گرفت. ژاپنيها ميگويند هر كسي هزار درناي كاغذي درست كند، به آرزويش ميرسد. «ساداكو» وقتي در بيمارستان بود ساختن درناهاي كاغذي را شروع كرد. اما 644درنا كه ساخت، درگذشت. حالا هرساله در روز ۱۰ آگوست مراسم بزرگي براي يادبود قربانيان بمبارانهاي هستهاي در پارك يادمان جنگ شهر ناكازاكي برگزار ميشود. در پايان اين مراسم، نخستوزير ژاپن سخنراني ميكند تا دنيا بداند چه بلايي سر مردم اين شهر آمده. آنها كاري كردهاند كه هر سال مردم سراسر جهان با درست كردن درناهاي كاغذي و فرستادن آن به مركز ساداكو در پارك يادمان جنگ شهر ناكازاكي، همدردي خود را با قربانيان بمباران اعلام كنند. مجسمه را هم درست كردهاند و گذاشتهاند وسط پارك.
خيالتان ما چند «ساداكو» در سردشت داشتهايم؟ سردشت پر است از «ساداكو»هايي كه نه كسي از آنها مجسمه ساخته و نه حتي كسي آنقدر كه بايد به فكرشان است. «حسن فتاحي» جانباز 70درصد سردشتي براي خودش «ساداكو»اي دارد: بمباران شروع شد. خودم را به يك جانپناه رساندم. بمباران كه تمام شد ديگر خبري از شلوغي چند لحظه قبل شهر نبود. هر كس يك طرف افتاده و شهر را صداي سرفه مردم پركرده بود. حواس درست و حسابي نداشتم فقط خودم را به برادرم رساندم. شهيد شده بود ولي خوشبختانه اسماعيل فرزند كوچك 8سالهاش هنوز نفس ميكشيد اما بهشدت سوخته بود. بغلش كردم. شروع كردم به دويدن، تند تند نفس ميزدم. ديگر نميتوانستم نفس بكشم. بالاخره، به نقاهتگاه تربيت بدني رسيدم.
گفتند بايد به بانه اعزام شود. در بانه هرچه دكترها سعي كردند به بخش ببرندش نميرفت. توي بغل خودم بود. قبل شهادت ميگفت: «عمو من هواپيما ميخوام برام يه دونه هواپيما بخر»! قول دادم وقتي خوب شد برايش حتما هواپيما بخرم. بعد از آن تو بغل من يكي دوباري نفس كشيد و ساعت 12شب شهيد شد. فقط بهش نگاه ميكردم...
چرا ما تنديس اسماعيل را نميزنيم در پاركي در سردشت، چرا ما براي «اسماعيل» هر سال به سردشت هواپيما نميفرستيم ؟ چرا رئيسجمهورهاي ما هر سال در سردشت سخنراني نميكنند؟ چرا وقت سخنراني گريه نميكنند؟« ابوبكر ملكاري»، «حسين خدريان»، «آزاد ابراهيمي»، «احمد معروفي» «خديجه خضرپور» «هيرش باوفا» فقط 5نفر از 5هزار نفري هستند كه 7تيرماه 27سال قبل وقتي هوا پر از مرگ بود نفس كشيدند؛ قصه زندگي اين آدمها، دردهايي كه كشيدهاند، عذابي كه ميكشند، همه گرفتاريهايشان به كنار، اگر قرار باشد تو يك صفحه اسم و عكسشان را بياوري، كتاب سردشت 5هزار صفحه خواهد شد. كتاب سردشت هزاران صفحه دارد و هنوز از اين شهر بوي بادام تلخ ميآيد... .
هي سرفه ميكنند...
هر سال براي مجروحان شيميايي سردشت سال 1366است. آنها كه هي سرفه ميكنند، نفسشان وانميشود. ساعت 4بعد از ظهر هفتم تير هر روز براي سردشتيها تكرار ميشود. 400هزار مجروح شيميايي نتيجه بيش از 350بار حمله شيميايي عراق به كشورمان است. در اين ميان اما مجروحان سردشتي حكايتي متفاوت دارند. درد مردم سردشت تنها عوارض ناشي از بمباران شيميايي نيست. فقدان امكانات درماني در اين شهر باعث شده تا بسياري از مجروحان كه توانايي رفتوآمد به شهرهاي مجاور را ندارند از خير درمان بگذرند و به همزيستي مسالمتآميز با دردهاي جانفرساي مجروحيت روي بياورند. اين در حالي است كه رسول خضري، نماينده مردم پيرانشهر و سردشت در خانه ملت از درخواست براي اختصاص بودجه ويژه براي حل مشكلات قربانيان اين بمباران شيميايي خبر داده است. درخواستي كه بهنظر ميرسد بعد از گذشت 28سال از بمباران شيميايي كمي دير باشد.
از سوي ديگر تنها كلينيك درماني مختص جانبازان شيميايي اين شهر فعاليت چنداني ندارد و مجروحان براي ادامه درمان بايد به بيمارستانهاي تخصصي تهران مراجعه كنند. اين در حالي است كه بيش از 15سال از دستور مقاممعظم رهبري مبني بر احداث مجهزترين كلينيك خاورميانه مختص مصدومان شيميايي در سردشت ميگذرد اما فقط ساختمان اين كلينيك احداث شد و اين محل بهصورت نيمهتعطيل درآمده است. روز گذشته اما در سفر وزير بهداشت به سردشت اين كلينيك بدون تجهيزات و پزشك متخصص دوباره بهصورت نمادين بازگشايي شد اما وزير بهداشت قول داد تا اين كلينيك بهزودي تجهيز شود. به گفته عثمان مزين، دبير كميته حقوقي انجمن دفاع از حقوق مصدومان شيميايي سردشت «با وجود تمام مشكلاتي كه مردم سردشت با آن دست به گريبانند تنها 17درصد جانبازان سردشت يعني يك هزار و 400نفر شناسنامه مجروحيت دريافت كردهاند كه از اين تعداد 5درصد مجروحيتشان بالاي 25درصد گزارش شده كه مستمري ماهانه دريافت ميكنند و مابقي كه بيش از 5هزار نفر هستند، فقط عنوان جانبازي دارند و از هيچ حق و حقوق و مستمري برخوردار نيستند. اين موضوع در حالي اتفاق افتاده كه پزشكان معتمد بنياد شهيد مصدوميت شيميايي اين افراد را تأييد كردهاند اما كميسيون پزشكي اين موضوع را رد كرده است.