چندتايي از اين اسطورههاي صبر، قاب عكس جوانانشان را كه اگر بودند حالا سالهاي مياني عمر را سپري ميكردند مقابلشان نگهداشتهاند؛ قابهاي بزرگ و كوچك كه چهرههاي درونشان براي هميشه در همان سن در ذهن مادران و پدرانشان جاودان شده و تا ابد جدي و مصمم و جوان ماندهاند. با وجود اين، چيزي از بيتابي در مادران نيست. انگار كه به رضايي آرامبخش رسيدهاند و تقدير را پذيرفتهاند. فقط خيسي گاهگدار نگاهشان است كه تفاوتشان را با ديگر مادران نشان ميدهد و گوشهايشان كه در انتظار خبري است؛ غيراز آن، همه را در خودشان نگهداشته و چيزي بروز ندادهاند تا «دشمن شاد نشوند.»
يك شب زبان باز كرد و گفت: «يا حسين»
برنامه نسبتا جمع و جوري است كه همزمان با ولادت حضرت علياكبر(ع) برگزار ميشود. در انتهاي سالن جايي كه سن را چيدهاند روي قابي پارچه سبز كشيدهاند. بالاي قابي كه نام همايش رويش نقش بسته يك كلاه سربازي گذاشتهاند و جلوي سن را هم با لالههاي بلند تزيين كردهاند. مادرها كه ديگر سن و سالي ازشان گذشته آرام در كنار هم و در كنار قاب پسرانشان نشستهاند. يكي از آنها كه در ابتداي رديف اول است و لبخند مدامي بر لب دارد، مادر سعيد است؛ سعيدي كه از سال 62تا 65را در جبهه بود. رفت كردستان و بعد هم جنوب و براي آخرين بار زماني به تهران آمد كه مجروح شده بود. او را آورده بودند بيمارستان امام خميني و مادرش آنجا يك ماهي را ميرفت و ميآمد. تركش به ناحيه چپ سرش خورده و ناحيه راست بدنش از كار افتاده بود. نه ميتوانست حرف بزند و نه حركت كند. دكترها ميگفتند تا 2 سال نه ميتواند حرف بزند و نه راه برود. هرچند برخلاف حرف دكترها بعد از يكماه زبانش باز شد. گفتند گفته «يا حسين». فردا كه مادر رفت بيمارستان گفتند زبان باز كرده. مادر لبخند ميزند: «9ماه از مجروحيتش ميگذشت. يك روز گفت ميخواهم بروم اردو. تازه 19 سالش بود. گفتم حالا ميرود يك شبه برميگردد. اما رفت و ديگر برنگشت.» چشمهايش نم بر ميدارد و با 2 انگشت اشارهاش جلوي پايين آمدن اشك را ميگيرد. همينطور كه لبخند ميزند ادامه ميدهد: «ديگر چه بگويم... گفتند از آن طرف رفته منطقه. نامه داد كه مامان من را ببخش. من آمدم منطقه؛ برميگردم. گفتم گفته برميگردد اما ديگر برنگشت.» مادر دوباره بغض ميكند. ديگر از برگشت سعيد نااميد شده؛ يعني دقيقترش ميشود 2 سالي بعد از بازگشت اسرا. تا قبل آن اصلا نميخوابيده: «ميرفتم پشت پنجره آشپزخانه يك صندلي ميگذاشتم، مينشستم كه اگر سعيد آمد در را باز كنم. الان هم هنوز وقتهايي صداي در كه ميآيد باز ميگويم نكند سعيد باشد. با اينكه خانه عوض كرديم و رفتيم يك جاي ديگر، باز گاهي فكر ميكنم نكند سعيد باشد.» الان 27سال است كه از كربلاي 5 ميگذرد، از زماني كه سعيد گم شد. مادر ولي هنوز هم «يك جوري» است. ميگويد: «كاش جنازهش را ميآوردند كه دلم آرام بگيرد. عمرم دارد ميرود و ميسازم اما... سعيدم متولد بهمن 45بود و 22دي 65مفقود شد.»
رفت به جادهاي كه دوشاخه بود
نام فرزندش محمد ميرزازاده است كه سال 64 يا دقيقترش، 16تيرماه سال 64 بارش را براي حضور در جبهه بست و كمتر از يك سال بعد، جسدش براي هميشه مفقود شد؛ زماني كه هنوز فقط 19 سال داشت. مادر كه گرد پيري روي چهرهاش جاخوش كرده دفعه آخري كه رفت را خوب به ياد دارد. ميگويد دفعه آخري كه ميرفت به من انگار الهام شده بود. حدود يازده و نيمماه در جبهه بود اما دفعه آخر كه ميخواستم خداحافظي كنم دنبالش توي كوچه ميرفتم. محمد كه نگرانيام را ديد گفت: مادر ناراحت نباش بادمجان بم آفت ندارد. گفتم مادر كي گفته شما بادمجان بم هستيد؟ رفت. نه وصيتنامهاي، نه ساكي، نه پلاكي... هيچچيز از او برنگشت. پدرش بهدنبالش رفت كردستان را گشت. حاج عمران بود كه شهيد شد. ولي چيزي پيدا نكرديم. بعدترها يكي از فاميلها كه تازه فاميلمان شدهبود چيزهايي از او گفت. اين فاميل نامزد دختر دختر خالهام بود كه او هم جبهه رفته بود. دخترخالهام پيش دامادش گفته بود ما چنين آدمي در فاميل داريم كه در جبهه گم شده و اسمش را گفته بود. داماد كه اسم برايش آشنا بوده مشخصاتش را پرسيده و دخترخالهام مشخصات را به او داده بود. او هم پسرم را شناخت. گفت همرزمشان بوده و با هم در يك گردان خدمت كردهاند، گردان 197. او برايمان تعريف كرد كه آخرين بار كه رفت براي شناسايي، رفت به جادهاي كه دوشاخه بود. يك شاخه ميرفت تا دل دشمن و آن يكي ميآمد سمت بچههاي خودمان. مادر نفسي تازه ميكند: «راستش تا وقتي آمريكا، عراق را تسخير كرد هنوز اميدوار بوديم برگردد. بعد از آن گفتند در همه زندانها را باز كردهاند و ديگر اسير زندهاي آنجا نيست. 12-10 سال پيش زماني كه داشتيم خانه ميساختيم خواب ديدم توي يك كيسه اسكناس 500 توماني ريخته. آن موقع بيشتر پولها 500 توماني بود. ديدم يكي كيسه پول را داخل آشپزخانه گذاشت. گفت اين را محمد آورده برايتان تا در ساختن خانه كمكتان كند.خيلي از اين خوابها ميبينيم. هرچند حالا ديگر كمتر شده و همسايهها بيشتر ميبينندش. يكيشان خواب محمد را ديده بود كه به اوگفته رئيس كاروان است و ميبرد كربلا. گفته بود هر كه ميآيد بيايد برويم. با همه اينها، اصلا نه ناراحتم، نه گريه كردم، نه شكوهاي؛ براي اينكه دشمن شاد نشود.
مراسم گرفتيم، نيازي به پيكر نبود
2 نفرشان 2 عصايشان را كه يكي قهوهاي تيره و كلفت و آن يكي روشنتر است زير ميز جلويشان ضربدري خواباندهاند. يكي از اين مادرها ديگر حتي درست يادش نميآيد كه فرزندانش كي رفتهاند جبهه و كي مفقود شدهاند. او مادر 2 شهيد بهنامهاي مصطفي و حميدرضا مشتاقيان است. يكي از پسرهايش تازه ديپلم گرفته و 20ساله بود و آن ديگري 24ساله. هر دوشان هم مفقود شدند تا اينكه بالاخره جسد يكي را بعد از 8 سال پيدا كردند و برش گرداند به آغوشش و آن يكي هنوز هم اثري ازش نيست. ميگويد «مصطفي را بعد از 8 سال آوردند ولي حميد هنوز هم مفقود است. با خاطراتي كه دوستانشان تعريف كرده بودند ميدانستيم كه پسر بزرگترم شهيد شده. ولي در مورد برادرش ميگفتند شايد اسير شده باشد. سالها گذشت و خبري از اسارت حميد نشد. بعد از 8 سال آمدند در خانه گفتند شما پسري به نام مصطفي مشتاقيان داشتيد؟ گفتم بله. فكر كردم الان ميخواهند خودش را بياورند. پرسيدم چه شده؟ براي چه ميپرسيد؟ گفتند جنازهاش پيدا شده.» قبل از آن بدون اينكه پيكري در كار باشد، خانواده براي هر دو برادر مراسم گرفته بودند. نيازي به پيكر نبود. خبري از آنها نبود و عدهاي هم ديده بودند كه مصطفي خمپاره خورده اما وقتي جنازهاش را آوردند دوباره مراسم ديگري گرفتند. از مصطفي فقط كارت رانندگياش بود و چون دانشجو بود، يك كارت دانشجويي هم؛ كه از روي همانها شناختندش. حالا فقط حميدرضا بود كه چشمانتظارشان نگه ميداشت. ميگويد: «همهاش منتظر حميد بوديم. حالا ديگر منتظر نيستيم. جنگ تمامشده و اعلام كردهاند ديگر كسي نمانده. تا جنازه اولي نيامده بود خيلي اميدوار بودم. با وجود حرفهايي كه از شهادت مصطفي شنيدهبوديم ميگفتم شايد 2 تايي با هم اسير شده باشند.» مادر از اينكه 2 پسرش رفتهاند ناراحت نيست و خوشحال است كه در راه خدا رفتهاند؛«اگر رفتند لااقل براي سرفرازي مملكت و كمك به دين و كمك به اسلام بود؛ جفتشان خيلي مومن بودند. از اينها كه نماز شب بخوانند. از اول انقلاب ميرفتند اين طرف و آن طرف. جنگ هم كه شروع شد صبر نكردند و رفتند. ميگفتيم حالا فعلا صبر كنيد اما قبول نميكردند. ميگفتند يك وقت جنگ تمام ميشود و ما شهيد نميشويم. هول داشتند بروند شهيد شوند.»
بي دليل جايي را غصب كنيم كه چه؟
تهران حدود 900مادر شهيد مفقودالاثر دارد؛ مادراني چشم به راه كه به قول سردار طلايي، در تمام سالهاي پس از دفاعمقدس حتي نتوانستند بر مزار شهداي خود گريه كنند چراكه هميشه بازگشت فرزندشان را انتظار ميكشيدند. از او ميپرسند «اگر از شما سؤال كنند مادر شهيد گمنام چهكسي است چه جوابي داريد؟» ميگويد:«مادري است كه در طول دوران دفاعمقدس هيچكس او را مادر شهيد ندانسته. هرچند خود آنها هم دوست نداشتند چنين عنواني بگيرند چراكه نميخواستند از ديدن چهره فرزندشان نااميد شوند.» 2 سالن، سالن اصلي فرهنگسراي اشراق گوش تا گوش پر است. سمت چپ مادران نشستهاند و ديگر مهمانان زن. در قسمت آقايان هم تعدادي از پدرها حضور دارند و مسئولين مدعو شامل سردار طلايي نايبرئيس شوراي شهر تهران.
مادري يك گوشه اشك ميريزد، آخرين دفعه رفتن پسرش را خوب بهخاطر دارد؛ «دفعه آخري كه رفت را خوب يادم هست. چهارماه مانده بود به عيد يعني ميشود آذر. بهمنماه همان سال گفتند مفقودالاثر شده و همچنان هم مفقودالاثر است. بعد از مدتي گفتند ميتوانيد يكي از شهدا را انتخاب كنيد براي اينكه به جاي فرزندتان به خاك بسپاريد و برايش قبري داشته باشيد و برويد سر خاكش و فاتحه بخوانيد. گفتيم براي ما فرقي نميكند. همه اينهايي كه رفتند بچههاي ما بودند و براي همهشان فاتحه ميخوانيم ولي جايي نميخواهيم درست كنيم. گفتيم بيدليل جايي را غصب كنيم كه چه؟ ما هميشه بهشت زهرا ميرويم و فاتحه ميخوانيم.» درباره وضعيت پسرش و آخرين باري كه ديده شده خبرهاي ضدونقيض زيادي شنيده. يكي گفته شهيد شده، يكي ديگر گفته ديده كه ميرود جلو ولي با وجود همه حرفها آخر هم كسي خبر درستي نداد و معلوم نشد چه شده. مادر هنوز خوابش را ميبيند؛ «هركس در خانهاي كه قبلا در آن مينشستيم در ميزد فكر ميكردم پسرم رضاست. يك پسر ديگر هم دارم. او هم كه از در ميآمد فكر ميكردم رضاست. بالاخره بهخاطر همين كه من مدام ناراحت ميشدم و منتظر بودم و به اين دليل كه قلبم مشكل داشت خانه را عوض كرديم. ولي هنوز هم، كسي در بزند يا تلفن كند فكر ميكنم آمده، بهخصوص اگر صبح زود باشد.»
ميگويم ديگر بيوفا شدهاي...
مراسم دارد تمام ميشود. مادر شهيدان مشتاقيان با كمك يكي از دستاندركاران برنامه، روي سن ميرود تا از جملات قاب گرفته رهبر درباره مادران چشم به راه پردهبرداري كند. يكي از مادران جزو مسنترينها بهنظر ميرسد اما نشان ميدهد از آن زناني است كه مشكلات را خوب در پناه روحيه خوب و خندهشان تاب ميآورد. پسر بيست و يك سالهاش را در فاو از دست داده؛ «آن موقع تهران را خيلي بمباران ميكردند. ما هم در خانههاي سازماني نشسته بوديم. خيلي برايم ناراحت بود و ميگفت مامان برو شمال. همينطور دل نگران من از خانه رفت و بچهام ديگر برنگشت. درست يادم نيست اما هفتم عيد بود يا 7 روز مانده به عيد كه رفت. بعد از 7 روز گفتند فاو را گرفتهاند. اواخر جنگ بود و او هر دوسال خدمتش را فاو بود. از همسايه پرسيدم چه خبر است. او ميدانست فاو را گرفتهاند ولي چون خبر داشت بچه من آنجاست چيزي نگفت كه نگران نشوم. بعدتر فهميدم. هرچه اين طرف و آن طرف رفتيم خبري دستمان را نگرفت. حتي اول وضعيتش را برايمان نزدند شهيد. گمنام هم نزدند. ميگفتند ما نميدانيم شهيد شده يا نه. گفتند 550اسير دست عراق داريم و ممكن است در ميان آنها باشد. ما هم احتمال ميداديم اسير شده باشد. تازگيها ديگر اميدمان را از دست داديم وگرنه هي ميگفتيم ميآيد. آن اوايل، يعني 2 سال اولي كه مفقود شد خيلي ناراحت بودم او هم مدام سراغم ميآمد. هر شب ميآمد به خوابم و به من سر ميزد. كافي بود بگويم دلم تنگ شده تا بيايد. آقا خميني كه مرحوم شد هم آمد سراغم و گفت مادر لباس مشكيم كجاست؟ گفتم نميدانم شايد ممد برده. پرسيدم چه شده؟ گفت ميخواهم بروم طرف جماران. صبح كه شد شنيديم آقا خميني فوت كرده. درحاليكه اين شبش آمده بود به خوابم با اين وضع. اين اواخر ولي ديگر خيلي نميآيد. ميگويم ديگر بيوفا شدهاي... .»
مادرها با قدمهاي كوتاه درحاليكه قاب عكس «جگرگوشگان دلبندشان» در دستشان است مسير خروجي سالن را طي ميكنند تا به منزل بروند. فرهنگسرا دارد شب ديگري را ميگذراند و باغ خلوتتر شده. همايش «مادران چشم به راه» هم تمام ميشود اما چشم به راهي آنها نه. «روشني چشم آنان به مژده رحمت الهي خواهد بود.»