به گزارش ایسنا، «حاجیه فاطمه نیک» در سال ۱۳۰۰ هجری شمسی در خانواده مذهبی و سر شناس متولد شد. والدینش به دلیل عشق و علاقهای که به اهل بیت(ع) داشتند نامش را «فاطمه» گذاشتند. مشکلات زیادی را در جزیره «هرمز» پشتسر گذاشت تا اینکه کمکم بزرگ شد و ازدواج کرد که ثمره این ازدواج هفت فرزند شامل سه دختر و چهار پسر بود.برای تربیت دینی فرزندانش زحمت فراوانی کشیدند و نتیجه تلاشهایشان را هنگام حضور فرزندان رشیدش در نهضت امام خمینی(ره) در قبل از انقلاب و پس ان در جنگ تحمیلی مشاهده کرد.
بعد از پیروز شکوهمند انقلاب اسلامی و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی،«محمد» و «علی» همراه با داییشان «موسی درویشی»عضو این نیرو در استان هرمزگان شدند. هنگام غائله کوموله و دموکرات، «علی» به تشویق مادر داوطلبانه به منطقه رفت.
پاییز سال 1360 بود که مادر از دو فرزندش به نامهای «محمود» و«غلام» خواست به جبهه بروند.آنها هم بنا به خواسته مادرشان همراه جمعی از بسیجیان جزیره هرمز در عملیات «طریقالقدس» و آزادسازی بستان شرکت کردند و با پایان یافتن عملیات به جزیره بازگشتند. پس از آن در اسفند همان سال مادر از دو فرزند دیگرش به نامهای«محمد» و «علی» تقاضا کرد که راهی جبهه شوند.
رسم بر این بود که اهالی جزیره برای تعطیلات و یا دید و بازدید به میناب میرفتند. از طرفی عروسی دخترداییشان هم بود.برای همین محمود از مادر تقاضا میکند تا لباس نو بپوشد و همراه آنها راهی میناب شود. مادر اما دلش جایی دیگر است، گویی به او الهام شده است که در شب تحویل سال 1361قرار است خبری داده شود.
بانو فاطمه که میتوان از چهرهاش بیقراری و ناخوشی را خواند،میگوید: «نمیآیم، حالم خوب نیست. شما بروید» اصرار بچهها کارساز نمیشود و مادر در خانه میماند. دو روز بعد خبر شهادت «محمد» و «علی» به آنها میرسد. هر دو فرزندش در عملیات «فتحالمبین» در منطقه «دشتعباس» به شهادت رسیده بودند.
همه اهل خانواده به هرمز بازگشتند و پیکرهای علی 25 ساله و محمد 30 را در روز سیزدهم فروردین ۱۳۶۱ تشییع کردند.هرچند ابراهیم پدر آنها غصهدار بود اما مادر که کوهی از استقامت بود از خدا طلب صبر کرد.
دوسال پس از شهادت دو فرزندش،روز ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۳ برادرش «موسی درویشی» که فرمانده سپاه هرمز بود و خواهرزادهاش «محمد شفیع» به شهادت میرسند.این بار هم وقتی خبر شهادت عزیزانش را میشنود میگوید:«انالله مع الصابرین.»
غلام بار دیگر برای عملیات «بدر» به جبهه میرود. سال 1364 هم برای سومین مرتبه تصمیم میگیرد به جبهه برود.این بار برای عملیات «والفجر۸». از آن جایی که دو برادر و داییاش به شهادت رسیده بودند، فامیل و دوستان او را از رفتن به جبهه منع میکنند اما او تاب ماندن ندارد. بالاخره زمان اعزام فرا میرسد. غلام هم در بین اعزام شوندههاست. به «فاو» میرود و در دلیرانه با دشمن میجنگد.
بعد از پنج شهید کسی جرات نداشت خبر شهادت غلام را به مادرش بگوید. اما مادر گویا باز هم دلش باخبر بود.چون وقتی گروهی از مسئولان به خانهاش آمدند، از آنها پذیرایی کرد و پرسید: «تشریف آوردهاید به من چه بگویید؟ خودم میدانم غلام شهید شده است.»آنگاه دستها را به سوی آسمان دراز کرده و گفت:«خدایا شکرت که این شهید را هم قبول کردی.»
اما رسالت مادر گویا به این جا ختم نشد چون خودش نیز عاشقانه در سال ۱۳۶۶ در هنگام شعار اعلام برائت از مشرکین در جوار خانه خدا ندای پروردگارش را لبیک گفت و این چنین در مسلخ و محضر پروردگار به فرزندان،برادر و برادرزادهاش پیوست. او پس از تحمل ضربات سنگین باتوم، سنگ و چوب عمال سعودی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
ابراهیم هر لحظه بیش از قبل، در خودش فرو میرفت چراکه سالهای بسیاری را به هیچ مشکلی در کنارش زندگی کرده بود،باور نداشت که همسرش به شهادت رسیده باشد. تا اینکه ماهها بعد محمود، پسرش همراه کاروانی از خانوادههای شهدای مفقود حج به مکه رفت و پیکر مادر را شناسایی کرد و به ایران برگرداند.
پیکر «امالشهدای» هرمز را در حضور خیل عزاداران که به تعداد همه مردم جزیره بود، به خاک سپردند.